پیله

پیله ایی شده است سنّمان. پیله ایی شده است ریش و سبیلمان. پیله ایی شده است تحصیلاتمان، شغلمان، موقعیت اجتماعیمان. حتی نه همه‌شان با هم؛ هرکدام پیله ایی شده‌اند. لایه لایه خفه شده ایم؛ لایه لایه لایه. نفس کشیدن سخت شده است. تنگ است. تاریک است. دنیایمان برای زنده ماندن هوا کم دارد. باید با قطره‌چکان نفس بکشی، دزدکی. اگر بجای زنده‌ماندن زندگی کنی؛ خفه می‌شوی! ریه‌هایمان عادت کرده اند به این خفگی خفیف خودخواسته...پاهایمان مدت هاست مچاله درهم گره خورده اند. نه این نخواهند، نمی‌توانند کار کنند. یادشان رفته است اصلا که روزی راه میرفتند؛ می‌دویدند؛ لی لی می‌رفتند. لب هایمان الکی خندیدن را یادشان رفته. مغزهایمان خسته است. چشم‌هایمان بی روح شده اند.
خودکفایی گاهی خوب نیست. خودمان شده ایم پیله‎‌ی خودمان. خودمان پیچیده ایم دور خودمان. دیگران بهانه اند، دگر کرده را تدبیر هست؛ خود کرده است که تدبیر ندارد. خودکرده کودک درونمان را انداخته ایم توی پستوهای تاریک ته ذهنمان. خود کرده حرف های نگفته‌یمان روز به روز بیشتر می‌شود. خودساخته آن ماسک آویزان پشت درب ورودی اتاقمان. همان که هر روز صبح که پا می‌شویم، می‌زنیم به صورتمان. معتاد شده اییم به ماسک هایمان. چرا غروب جمعه‌ها دلگیر است؟ چرا چند روز تعطیل پشت هم  عزا می‌گیریم؟ معتاد ماسک زدن شده اییم. گریه‌های قبل از خواب داستان نَسَخی است. نَسَخه ماسک هایمان می‌شویم. عمیقترین وحشت آینه است وقتی ماسکی نباشد.
پروانه بشویم. نمی‌دانم چطور؛ نمی‌دانم چگونه. امّا باید پروانه بشویم. باید باز کنیم پیله هارا. اول کار سخت است، خیلی هم سخت است! مثل بچه ایی که به دنیا می‌آید؛ گریه می‌کند از جدایی. گریه می‌کند از غریبی.  ولی کم‌کم می‌فهمد زندگی چیست! مزه زندگی، نور آفتاب، بوی مادر، دست پدر.
پروانه بشویم. نمی‌دانم چطور؛ نمی‌دانم چگونه.  امّا باید پروانه بشویم. باید باز کنیم پیله هارا. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

شب بخیر

هرشب...آدم...
باید کسی منتظر شب بخیرت باشد،
باید منتظر شب خوش کسی باشد.
باید نگران شوی که امشب چرا شب بخیر نگفت...که فردا به نگرانیت بخندید وقتی بگوید که خوابش برده بوده...
شب خوش گفتن از نیازهای اساسی بشر است...مثل آب...مثل نان...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ماست‌مالی های الکی

"هوووم...خب اون دیوار رو چه رنگی کنم؟"
رنگ یک اتاق رو تا می‌شود عوض نکنید. رنگ اتاق که عوض می‌شود، کل خاطرات اتاق می‌رود زیر یک لایه رنگ. کاغذ دیواری که حرفش را نزن. کاغذ دیواری مناسب انتخاب کنی، خَلاء را میشه تبدیل کرد به اتاق مهمان...ولی خب، خلاء برای خودش شخصیت دارد، گل شبدر چه کم از لاله‌ی قرمز دارد؟ و کلی شعر دیگه که تهش میشه اون چیزی که باید بشه. که باید بشه: رنگ کردن خوب نیست. که باید بشه: تغییر دکراسیون هم خوب نیست؛ اصلا آدم که تنبل باشد، تغییر را هزار جور تشبیه می‌کند به انحطاط اخلاقیات بشری، وصل می‌کند به گرمایش زمین...ماست‌مالی های الکی...ماست‌مالی های الکی...
میگفتم...تغییر دکراسیون فکرم خیلی سخت است. اصن نمیدانم رنگ بزنم...نزنم...واقعن نمی‌دانم که اگر بخواهم رنگ هم بزنم، دیوار بین پارسال و امسال را چه رنگی بزنم...سفید...خاکستری...سیاه...
تازه فقط رنگ دیوار نیست، خاطره ها رو چطوری بچینم که فکرم بزرگتر به نظر بیاد، نور هم زیاد بیاد توی فکرم. تاریک بود دکور قبلی، آدم دلش می‌گرفت. فرض کن خاطره ها را هم چیدم، کف پوش را چه کنم، موکت، سنگ، سرامیک، پارکت...پارکت...
پارکت، پارکت، پارکت...بوستانت،خیابانت، میدانت، لعنت به اسم هایی که زیادند. که همه‌جا هستند. که یکبار که مهم می‌شوند، دیگه هر جارو نگاه می‌کنی؛ یک‌طوری حضور دارند...یک‌طوره پوزخند طور! لعنت به اسم هایی که زیادند...و دوصد لعنت به اسم هایی که کم‌اند... مساحت زیر اسم که ثابت است. زیاد ها زیادند! پس ارتفاعشان کم می‌شود...ولی اسم هایی که کم‌اند، ارتفاعی دارند که بیا و ببین...باید جدول مختصات دکارتی رو دوباره رسم کنی، سه باره گاهی. لعنت!! آخر شهرداری غلط کرده است اسمت را گذاشته است روی کوچه و خیابان...آخر...آخر غلط کرده‌ایی اسمت رو با اسم میدان و محله یکی انتخاب کرده ایی. گوگل‌مپ به چه حقی هروقت که دلش بخواهد عکس آپدیت شده‌ات را دارد؟
حواستان باشد. همان اول ها...اسم نباید خیلی زیاد باشد، نه خیلی کم...اسم باید خیلی خیلی معمولی باشد. آدم ها هم نباید خیلی زیاد باشند، نه خیلی کم...باید معمولی معمولی باشند...که وقتی رفتند... نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

شروع دنیا

شروع نوشتن همیشه سخت‌ترین قسمتشه. وقتی یک موضوع برای نوشتن پیدا می‌کنم؛ ایده دارم که وسط و آخرش قراره چی بشه. شفاف نه...ولی مات، توی مه انگار، ولی اولش....اولش هیچ ‌وقت از اولش نیست. انگار ایده توی هوا معلقه...مثه بادبادک! بالا میره برای خودش، پایین میاد. یا مثه کشتی روی موج که لنگر می‌خواد. جمله‌ی اول لنگره. لنگریه که می‌چسبونه به نوشته ایده رو...نخ بادبادکه...نه همون لنگره، که حکم ترمزدستی را داره برای کشتی. اصلا ترمز دستیه؛ ماشین خیال را میخ می‌کنه، می‌چسبونه به خطوط کاغذ...بین خطوط برانید. هنوز که جمله‌ی اول نیست...بقیه جمله‌ها هی لایی می‌کشند. هی حرکات نمایشی خطرآفرین می‌کنن. بدون راهنما تغییر پاراگراف ناگهانی می‌دهند. جمله اول زانتیای سفیده، کنترل نامحسوس! وقتی باشه همه جمله ها آدم می‌شوند و می‌روند سر جایشان، یکی اول...یکی آخر...طرح ترافیک...زوج و فرد...فرهنگ سازیه چماق محور!
شعبده بازی که همه دیدین تا حالا. گربه می‌شود کفتر، کفتر می‌‍شود کلاه، کلاه هم می‌شود یک آدم از وسط نصف شده‌ی خندان که پشت گوشش یک شعبه‌ی رسمی از ضراب‌خانه های بانک مرکزی داره! بزرگترین حقه نویسنده همان جمله اول است. جمله‌ی اول باید خواننده را از وسط نصف کند؛خندان! باید کاری کند که ذهن مخاطب تا آخر متن نفس نکشد. همان طور نصفه و خندان زرد شود...سبز شود...آبی شود...بنفش شود...تام و جری_طور! اولین جمله باید نفس را بند بیاورد ولی خفه نکند. هوا که نمی‌تواند خفه کند. جمله اول هواست؛ همان "هااا"ی گرمی است که باعث می‌شود خودکار بنویسد؛ همان "هااا"ی ذهنیست که صدای خوردن فکر بکریست وسط مغز آدم! 
جمله اول لنگر است، ترمز است، چماق و شعبده است. جمله اول هوای نفس‌گیر است. جمله اول فقط یک جمله‌ی عادی نیست.ازین به بعد هر وقت خواستید هر متن، مقاله، نمایشی را شروع کنید، حواستان به جمله ی اول باشد...
هر نوشته‌ی با یک دنیا شروع می‌شود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

یلداشون

طولانی ترین شب سال می‌تواند امشب باشد ؛ می‌تواند نباشد. طولانی ترین شب ربطی به تقویم ندارد. ربطی به فصل و ساعت هم ندارد.
گاهی آفتاب ؛ با تمام نور و گرمایی که دارد؛ به اندازه یک مهتاب نصف و نیمه هم به درد نمی‌خورد!
روز های تقویم هم می‌توانند طولانی ترین شب سال باشند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

لاک زیر فرش

-"خوب این رو کجا قایم کنم؟ لای اون کتاب خوبه... این یکی رو چی کارش کنم؟ این‌هم می‌گذارم...می‌گذارم توی کمد. لای لباس ها، توی جیب کت‌...
این چی؟ این را می‌گذارم زیر فرش..."
و زیر فرش پر می‌شود. زیر فرش کم‌کم پر می‌شود. اولش خیالت را راحت می‌کند بعد خودش؛ زیر فرش؛کم‌کم ترسناک می‌شود. زیر فرش را چی‌کار باید کرد؟ زیر فرش را هم باید قایم کرد انگار. زیر فرش را هم میگذارم توی اتاق. درش را هم شش قفله میکنم. اتاق را میگذارم توی کابینت. کابینت ها را هم میگذارم توی کشو. کشو هم می‌رود بین صفحات پانصد و پانصد یک کتابی. کتاب می‌شود جایی مهمی از خودت. مهتر از کلیه ها، کلیه دوتا دارد آدم، کتاب ولی یکی بیشتر نیست. کسی را دیده‌اید که مثلن کبدش را بگذارد روی طاقچه و بیاد کوچه؟ سوار مترو شود؟ بی بصل نخاع می‌شود سوار پله برقی شد؟ بدون هیپوفیز میشود توی هزارتوی زیرگذر ولی‌عصر آدم راهش را پیدا کند؟
آدم باید لاک داشته باشد. مثل لاک پشت. یا از همان ها که حلزون ها دارند. لازم است...کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد...آدم باید یا لاک داشته باشد یا luck. هیچکدام را که نداشته باشی، کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد، جخ صفحه پانصد باز می‌شود! بعد همین طور باز می‌شود... کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش می‌شود وسط کوچه!
آدمی که نه لاک دارد و نه luck، یاید آشنا داشته باشد. آدم همیشه آشنا داشته باشد خوب است. آشنا باید توی شهرداری کارفرمای پشت میزنشین باشد. نظارت داشته باشد بر پخش و جمع آوری منابع. که وقتی پخش شد....منابع نه، زیر فرشی های آدم بی لاک/luck، کسی باشد که جمعش کند. بعد هم آشنا در اداره آب به کار می‌آید. آب اگر قطع باشد مکافات می‌شود. ولی آدم بیluck که آشنا ندارد...
آدم ها فکر می‌کنند بیluck شان علت بی آشناییشان است. برای همین لاک میزنند، ماتیک و الخ. رنگ و وارنگ بزک می‌کنند می‌روند سوار مترو می‌شود، کتابشان هم می‌برند. فکر می‌کنند بالاک شده‌اند ولی آشنا که نباشد...آب قطع است. بالاک شدن که الکی نیست. بالاک شدن تمرین می‌خواهد. ممارست می‌خواهد. فوتبالیست شدن داستان دارد، آن هم در مملکت سرصاحب داری چون آلمان! بالاک اسطوره بود...بالاک اسطوره‌ی باluck ئی بود. بالاک شدن luck میخواهد. شاید luck بالاک بخاطر لاک مادرش بوده...شاید بخاطر...چه می‌دانم! مهم این است که کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش است وسط کوچه...بین زیر فرشی ها....luck هم هست انگار...لاک هم فکر کنم می‌بینم، قرمز، آبی، سبز، زرد....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

جای خالی دندان

آدم ها آمدنشان مثل دانلود می‌ماند، خودت سرچ میکنی، پیدا که شد، دانلود می‌کنی. میایند نصب می‌شوند وسط زندگانیت. هرچقدر که می‌گذرد، هی cache می‌شوند توی زندگیت. هی حجمشان زیاد می‌شود. هی بزرگ تر می‌شوند، مهم تر می‌شوند، آدم ها را نمی‌گویم ها...برنامه ها را می‌گویم. آدم ها بزرگ نمی‌شوند، حجمشان هم زیاد نمی‌شود، حتی کوچک تر می‌شوند بعد از مدتی. ولی بی اهمیت تر نه...مثل داستان ذره‌بین و نور خورشید! کوچک که می‌شوند، عمیق تر می‌شوند. من داداشم را برای یک ماه هم نبینم چیزی نمی‌شود. چون کوچک است در زندگیم. ولی عمیق است،متمرکز است. اینقدر متمرکز که اگه اتفاقی بیافته برایش، اولویت اول و آخرم می‌شود داداشم...
عمیق که می‌شود، کوچک که می‌شود، جدا شدنش سخت می‌شود، بعضی ها می‌آیند می‌شوند mp3! ندانی کجا هستند پیدا کردنشان سخت تر از دانلود کردن nباره شان است. بعضی اما سیستم عامل می‌شوند. اینها اذیت می‌کند عوض کردنشان. هرچه برنامه داری رو باید از اول نصب کنی. ولی باز یک خاکی به سرت می‌کنی و شرش زا کم می‌کنی. بعضی ها هم میایند بایوس می‌شوند در سخت‌افزار زندگیت! بعضی ها اصلا می‌شوند سخت افزار، می‌شوند رم، کارت گرافیک، می‌شوند پاور لامصب ها. آدم ها را نمی‌گویم ها، برنامه هارو هم نمی‌گویم! سخت افزار ها را میگویم...رم و گرافیک را...پاور را که بخواهی جدا کنی از زندگیت، باید بکنیش. کندن درد دارد. مثل کندن دندان، درد دارد هیچ. جای خالیش همیشه هست...همیشه.
آدم ها، بی‌شعورها، سخت افزارها. فکر نکنید که همیشه mp3 هستید. گاهی سیستم عامل می‌شوید.گاهی سخت‌افزار می‌شوید..... اگر می‌خواهید بروید، اصرار نکنید که پاور بشوید، همان mp3 بمانید خب.چه مرگتان اس آخه؟ آدم‌ها...دندان نشوید هیچ؛ انبردست هم نشوید لطفا! دندان های دیگران را جدا نکنید! دندان جای خالیش می‌ماند...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

همان همیشگی لطفا!

- خب کجا برویم؟
- برویم فلان کافه! 
- نه اونجا خیلی دوره، تازه مسیرشم راحت نیست، جا پارکم گیر نمیاد.
- عیب نداره حالا. بجاش...
و کلی توجیه و تفسیر به هم می‌بافم که بریم همان جای همیشگی. بنشینیم در همان کافه آشنا، پشت میزهای آشنا. اون آقای کافه‌چی آشنا بیاد و کلی گرم سلام علیک کند. بعد بپرسد "چی میل دارین؟" و من بدون نگاه کردن منو بگویم: "همان همیشگی".
مهم نیست همان همیشگی چیست؛ یک ماگ چای ساده است یا از آن قهوه‌های عجیبی که نه من تلفظش را میدانم و نه آن کافه‌چی آشنا! مهم اینست که همان همیشگیست. مهم اینست که آشناست. آرامش خاصیست فراغت از سردرگمی بین صفحات منو. دودلی انتخاب تعداد شات های اسپرسو! همان همیشگی ها مزه دیگری دارند اصلا! آدم با همیشگی ها دوست می‌شود . انس میگیرد...یا عادت می‌کند! یا شاید هم...ترس...
اضظراب دارد صفحات منو! مو به قوه‌ی تصمیم‌گیری آدم سیخ می‌کند "این چیست؟ چه مزه ایست؟ من خوشم می‌آید؟ تو چی، تو خوشت میاد!" نصف لذت کافه به ناخنک زدن به خوراکی های بقیه است خب!
وقتی می‌خواهی همیشگیت را سفارش ندهی، انگار از درون دو شقه می‌شوی. نصفه‌ی اصول‌گرای درونت سقلمه می‌زند که "همیشگی عزیز، آرام جان را سفارش بده...". اما نصفه اصلاح‌طلب نیشگون می‌گیرد لوزالمعده آدم را که "خسته نشدی، بسه دیگه، یک چیز جدید..."
شبیه ترس است همیشگی را سفارش ندادن. شاید این که تا الان سفارش می‌دادم، ازین بهتر باشد...شاید هم نباشد! شاید روزم را خراب کند قهوه ترک اینجا! مزه تلخش تا شب زیر زیانم باشد. شاید هم بهترین ترکی باشد که تا به حال سفارش دادم. شاید...یعنی ممکن است از همیشگی خودم هم بهتر باشد....
آرامش...ریسک...همیشگی‌هایم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

باد گلوی دانشجو

امروز صبح که از خواب بلند شدم، حواسم نبود که روز دانشجو است. بعد که کمی گذشت و آبی به سر و رویم زدم، یادم آمد که روز دانشجو است امروز.
چند روز قبل، دوستی گفت که اگر سوژه جالبی، اتفاقی، چیزی پیش آمد روز دانشجو، حواست باشد برای گزارش. من هم امروز حواسم بود...
صبح بعد از دست_به_آب در راه آشپزخانه، مودم را روشن کردم. لیوان شیر را که بالا میرفتم، اینستا و وایبر را پایین می‌رفتم. خبری خاصی نبود.
رفتم سوار تاکسی شدم. رادیو روشن بود. چیز دندان گیری نمی‌گفت. هدفون را هوا کردم. هدفونم از این روی گوشی گندهاست. هوا کردنیست واقعن.
سوار مترو شدم. بلیط زدم. دقت نکردم که با کارت دانشجویی هم راه میدهند مفتکی یا نه. ی قران دوزار ارزش ندارد که عادت کارت زدن صبحگاهیت را عوض کنی.
از مترو پیاده شدم. پیاده به سمت دانشگاه. کارت را نشان دادم و رفتم داخل دانشگاه. خبری نبود. یعنی روزمره ی روزمره. میرفتند و می‌آمدند دانشجو ها. کلاس داشتیم. استاد عادی عادی شروع به درس دادن کرد. بعضی ها کوییز داشتن. بعضی ها پروژه و تمرین. عادیه عادی! 
ناهار را از خانه میاورم. رفتم سلف که گرم کنم ناهارم را. دلستر می‌دادند به مناسب روز دانشجو. در باز کن نبود البته. ملتی از نخبگان مملکت آچ‌مز شده بودند. مانده بودند که با کمک کدام معادله دیفرانسیل و کدام قسمت فیزیک کوانتوم در دلستر را با قاشق می‌توانند باز کنند.
عصر بازهم کلاس داشتم. بازهم عادیه عادی کوییز دادیم. آمدم بیرون. رفتم سایت. شب شد. آمدم خانه.
"مامان بزرگ زنگ زده بود روز دانشجو رو تبریک بگه". یکی از دوستان هم وایبر کردند تبریکشون را.
دانشجویی که تمام دغدغه اش شده نمره. شده خاله زنک بازی. دیگر روز دانشجو نمی‌شناسد. در خواست دارد، حوصله دنبال کردن ندارد. حوصله نگذاشته اند یعنی. ستاره و سیاره دادن به دانشجو نتیجه اش همین می‌شود. هزینه دارد روز دانشجو را جددی گرفتن. شوخیش بهتر است. دلستر روز دانشجو را خوردن و با باد گلویش خندیدن راحت تر است.دلستر روز دانشجو  را در جاهای  با میله هم سرو میکنند؟ 
امروز روز دانشجو بود. یک روز عادیه عادی...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

کدو قل قله زن، تو ندیدی پیرزن؟

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود...

از تمام تناقضات منطقی موجود در جمله بالا صرف نظر می‌کنیم و میرویم سراغ قصه.
روزی روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن بیوه بود. شوهرش سال ها پیش سکته کرده بود چون سه شیفت در روز کار می‌کرد. آخه باید اقساط وام پر بهره‌ی قرض الحسنش رو می‌داد. مرحوم شوهر پیرزن با آن وام کذایی یک تیکه زمین خریده بود. می‌خواست برای دوران پیری و کوریش یک چیزی بجز یارانه و سهام عدالت داشته باشه. پیرزن از دار دنیا همین یک تکه زمین را داشت. البته دوتا دختر و سه پسر هم داشت که اصلا مهم نیست چون هرکدام سر زندگی خودشان بودند. سالی یکبار هم زنگ نمی‌زدند بی معرفت ها! به زمین گرم بخورند الهی، داغه...
بله؛ عرض می‌کردم. روزی پیرزن احساس تنهایی کرد که این هم اصلا مهم نیست. چشمش کور، دندش نرم، مثل بوفالو از شوهرش کار می‌کشید که یخچال ساید‌بای‌ساید بخرد و تلویزیون محدب!!! اینهم نتیجش. پیرزن می‌خواست در زمین کذا آپارتمانی بنا کند، این هوا!!! لذا کفش هایی آهنین به پا کرد و راه افتاد.
اولین کسی که جلوی راهش را گرفت آقا گرگه...ببخشید، پلیس ساختمان بود. پیرزن ترسید و لرزید ولی به روی خودش نیاورد. گفت: "آقا پلیس ساختمان، ای قوی، ای پلنگ..." پلیس ساختمان که مار خورده بود، افعی شده بود گفت: "خودتی مادر! شیتیل مارو بده بریم." پیرزن گفت: "من که الان پول ندارم. شما بذار من برم تو کار بساز بفروشی. چاق بشم، چله بشم، دست پشت پرده بشم، اون‌وقت میام شتیل می‌دم." پلیس گفت: "خودتی مادرجان، الان هم طبق اصل 574، تبصره رادیکال2، هرچی بسازی رو خراب می‌کنیم." پیرزن در همین مرحله بی‌خیال شد. نه بخاطر اینکه بعد از سبیل پلیس ساختمان، سبیل ها همی ردیف شده بود؛ از شهرداری تا ثبت و ... . دلیل اصلی این بود که کفش آهنیش چینی بود و با 50بار نوسان سینوسی بین طبقات شهرداری برای گرفتن جواز از مجرای قانونی، سوراخ شده بود.
گاهی کار به کدو قل‌قله‌زن نمیرسه...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا