۳ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

اصطبل

در دنیایی که آدم‌ها از گشنگی می‌میرند، از جنگ، از بیماری.
چقدر مسخره است که با دیدن دونات با خودت دودوتا چهارتای کالری بیس می‌کنی. تف.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

True Detective

 I'd consider myself a realist, alright? But in philosophical terms I'm what's called a pessimist... I think human consciousness is a tragic misstep in evolution. We became too self-aware. Nature created an aspect of nature separate from itself - we are creatures that should not exist by natural law... We are things that labor under the illusion of having a self, that accretion of sensory experience and feelings, programmed with total assurance that we are each somebody, when in fact everybody's nobody... I think the honorable thing for our species to do is to deny our programming. Stop reproducing, walk hand in hand into extinction - one last midnight, brothers and sisters opting out of a raw deal.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

در نگاهت مانده چشمم

سی هزار نمایش شد. نمی‌دانم نمایش این صاحب خسته چیست، یکی دیده است یا کلیک کرده است یا باز شده است یا چه، اما سی هزار شد. 
مدت هاست که چیزی ننوشته ام، نه که هیچ، چیز که چنگی به دلم خودم بزند. داشتم فکر میکردم که چی شد؟ کجای کار لنگ خورد که دیگر دستم به کیبرد و پنل این وبلاگ نمیاد!

بلاگ برای من انعکاس دنیای خودم نبود، بلاگ حتی آینه ی خوشی و ناراحتی و عشق و هزار داستان دیگر از زبان دیگری نبود. بلاگ کسی دیگری بود. کسی آن پشت ها که مدت ها بود در تاریکی و سکوت و بو و بخار چای شب های زمستان، یا شب و آسمان پر ستاره‌ی نیم سالی اول و آتش و بو و تق تق سوختن چوب و خوابیدن روی چمن های تابستان، صدایی می‌آمد، از دور. صدای نه چندان واضح ولی آشنایی که ادعای بودن میکرد اما من نبود. 
میرزا صدای آن صدا بود. میرزا من نبودم. اما مدتی بود که این به آن و آن به این گره داشت میخورد. یادم می آید آن اول ها نوشته بودم چیزی بدین مضمون که "خواهش می کنم! عاجزانه.... لطفاً اگر دنیای حقیقی مرا می شناسید این را به آن و آن را به این نسبت ندهید!" که گفته آید از شهابی که دورادور میشناسمش. و بلاگش را دوست دارم! شاید همین بود که دیگر دستم به کیبورد نمیرود. 

میرزا میخواست تنها شنیده شود، صدای خودش را داشته باشد، که نشد! یا شد و آن طور که دلش میخواست نشد. خلاصه که رفت، گهگداری بوی دارچین چایی و لبخند زیبایی، نم نم بارانی و منظره های کوهستانی، صدایش را زیاد میکند. به حرف می‌آید اما، چند خطی گفته نگفته باز صدایش را می‌ریزد توی گلویش. گوشی و کیف پول سیگار و فندکش را جمع میکند، جای آن دستمال کاغذی که رویش زیبا‌ترین نقاشی دنیا را با رنگ قرمز کشیده است برایش را توی کیف پولش، مرتب می‌کند. مثل همان پنک کیک که برایش پخت و یادش رفت که سیراپ اصل داستان را بیاورد و فقط با ناباوری خندید. مثل آن روزهایی که رفت و این روزهایی که کاش نرود. با ناباوری می‌خندد. چشمانش یک دنیا "جدا" دارد هرکدام! روی هم دو دنیا تعجب! یکبار دیگر نگاه می‌کند که چیزی جا نگذاشته باشد. بعد کوله اش را می‌اندازد روی دوشش، نفس عمیقی میکشد. با لبخندی هرچند ناشیرین، دستش را تکان می‌دهد و به راننده تاکسی میگوید: همان جایی که ازش آمدم، همان جایی که صدا نداشتم، دربست! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا