۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

اسکارلت

هربار خواب از وسط است. وسط یک رشته اتفاقات غیر منطقی؛ اما آدم باورش نمی‌شود. همه چیز بطور نابسمانی غیرمنطقی اتفاق می‌افتند. کارهای نشدنی می‌کنی. یکی شاید پرواز کند، یکهو از وسط خیابانی که هرروز در ترافیکش اعصابش را دود می‌کند. یکی شاید با اسکارلت جانسون بخوابد. شاید همه چیز یکهو از روی تخت شروع شود، حتی مقدمات را هم گذرانده باشد و شاید نه، از چندساعت قبل‌ترش که در کافه‌ی همیشگی نشسته و با یک نگاه نگاه و لبخند اسکارلت را تور کند. حالا کجای دنیای منطقی با نگاه نگاه آدم اسکالت تور می‌کند، اصن اسکارلت وسط کافه‌ی حوالی کشاورز چه غلطی می‌کند، چرا وسط تهران روسری ندارد. از کی دم در کافه گربه می‌بندند، روی پشتش زین می‌گذارند، اصلا چرا این گربه اینقدر بزرگ است؟ و چقدر کوچک است این موجودی که در گوش وزوز می‌کند که تق! اسب است با دو بال زنبورطور. اسکارلت لهجه اصفهانی دارد. می‌پرسد چه خبر؟ می‌گوید: دسته تبر. همین‌قدر بی‌شعور! همه این‌ها عجیب می‌زنند کم و بیش و هیچ. خواب دیده‌اید دیگر، آدم هی با خودش می‌گوید یکجای کار یکطور است. ناطور است یا خیلی طور است یا خلاصه نمی‌خورد به دنیای خودمان. 
خودم زیاد خواب نمیبینم ولی گاهی در همین بیداری پیش میاد که خیلی طور است یا زیادی ناطور است که خلاصه که تعجب در رابطه‌ای است تنگاتنگ در آغوش خواب. گاهی آدم بیداری و خوابش را قاطی می‌کند، نمی‌کند ولی باید بکند. وگرنه که چرا اسب‌ها اینقدر بزرگ هستند و دم کافه ها ماشین پارک می‌کنند. چرا وسط تهران همه یک لا پارچه سرشان می‌کنند و اسکارلت چرا وسط یکه‌ی دنیاست و نه با لهجه‌ی اصفهانی روی تختی گوشه‌ای از همین تهران درعن‌دشت براش بخونه: "دلی من چَن وخدیه س که پیشِدِس     تو بخَی نخَی دادا، بیخی ریشِدِس". همچی توفیری ندارد که جای مگس را با اسب عوض بشود یا نشود. خواب است، هم این‌ور، هم آن‌ور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

مستراح تهوع‌آور

تهوع (به فرانسوی: La Nausée ) یکی از معروف‌ترین رمانهای ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسنده اگزیستانسیالیست فرانسوی است.
نه رمان را خوانده‌ام. نه فرانسوی بلدم و نه‌چندان اطلاعات قابل عرضه‌ای درباره‌ی اگزیستانسیالیست دارم. حتی برای بار دوم که خودم و نه به مدد ctrl+c جان، تایپش کردم؛ فهمیدم تلفظش هم از روی حافظه، خارج از دایره‌ی توانایی‌های من است. اما خیلی مهم نیست. مهم این است که هربار که چشمم به اسم رمان خورده است، فکر کرده‌ام به این‌که داستان درباره‌ی کیست. یا درباره‌ی چیست. بسته به بازه‌ی زمانی و اتفاقات روزمره و الخ، هربار به کسی یا چیزی ربطش داده‌ام. گاهی به بزرگی در تاریخ، گاهی به حقیری در جغرافیای زعفرانی، گاهی به صدای خدای بی اخلاقی و گاهی هم به قول‌های فرانسوی و عمل های شمال تهرانی. گریه‌ی حضار.
این‌بار اما به این فکر کردم که از تهوع‌ترین موجودات، کسانی هستند که قلم‌شان یا دوربین‌شان یا هرچه از این جنس‌شان، برکتی دارد. مزه‌ای متفاوت دارد و اصرار دارند که این مزه، با اسم خودشان و نام پدریشان گره بخورد. این "اسم" من را سیفون‌ش را بکشید، قول میدهم زندگی‌تان حداقل یک وجب از زمین بالاتر برود.
دوست عزیز محترمی عکاس، نه از این پیزوری‌ها که سرطان‌مآبانه تکثیر می‌شوند و می‌شوند تا ناکجا؛ درست و درمان، به سبک و تکنیک مسلح، بایوی اینستا زده بود: "کپی بدون ذکر نام مجاز است، ذات عکس برای دیده شدن است نه کسب شهرت". این را کنار ذات متن بگذارید که اگر برای خوانده شدن و رساندن پیام است، یا ذات خیلی رسانه‌های دیگر که راه را گم کرده‌اند و بین باقالی‌ها سخت سرگردانند.
تهوع یحتمل راجع‌به آن نویسنده‌ی بلاگی است که سردر خلا زده است "کپی برداری نکنید، از ما گفتن". درآخر اشاره کنم که اشتباه نشود، خلا خدایی نکرده توهین نیست، که تنها نقطه دنیاست که همه کمی تا قسمتی مضطرب داخل و خرسند و خندان خارج می‌شوند، مسکن است، جان جهان است (علیه الرحمه).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا