یک جایی باشد آدم بنشیند حرف بزند. پنج  تایی آدم دورش جمع شوند؛ همه ی آن پنج  نفر بفهمند چه می گوید. کلمه به کلمه اش را. بنشینم بگویم ایستگاه همت چقدر زشت و دهشتناک است و بفهمند. بگویم بچه های بدشانس همان ظهر تاریکی که من توی ایستگاه بودم آنجا بودند؛ آقای چاقی که روی خط لبه ی سکو راه می رفت و دستش را تهدید کننده کنار سرش تکان می داد و فریاد می زد که صدایش به آن طرف سکو برسد، توی یکی از انباری های نم دار ایستگاه زندانی شان کرده بود. بگویم ایستگاه بوی نم می داد و آن پنج نفر بفهمند چه طور بوی نمی. بعد یکی شان بلند شود، بیاید زیر گوشم بگوید تلفن می کردی به کسی. یکی از آن پنج نفر بفهمد دوای دلشوره ای که ایستگاه مترو همت می زاید، این است که گوشی ت را بگذاری روی گوشَت و به کسی بگویی تا پنج دقیقه ی دیگر قطار می رسد. هر کسی که می خواهد باشد باشد. مهم چیزی ست که لازم است بگویی. اطمینان دادن به دلت که قطار می آید. که قرار نیست تا ابد توی آن چاه تاریک روی صندلی ت بنشینی، فکر کنی و ساعت را نگاه کنی و با خودت بگویی کنت الاف، چند دقیقه ی دیگر به بچه ها می رسد؟
بعد از جایم بلند شوم، گرد و خاکم را بتکانم و با آن پنج نفر خداحافظی کنم. قلبم آرام گرفته باشد که فهمیدند همه ی چیزی را که گفتم.
کاش خدا از رنگ های بیشتری برای رنگ کردنمان استفاده می کرد. بنای رنگ کردنمان را به جای نژاد و جغرافیا و محیط می گذاشت همین فهمیدن. زردها با زردها حرف می زدند آبی ها با آبی ها سبزها با سبزها. مطمئن از این که همرنگ هاش هرچه گفته را فهمیده اند؛ حرف به حرفش را حس کرده اند. آن وقت همه مان آدم های آسوده تری بودیم. شب ها خدا می آمد به خوابمان؛ بهش می گفتیم حال همه ی ما خوب است

+نویسنده مهمان است.

.