۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

بادبادک (3)

باورم نمی‌شه. همین چند روز پیش پوستم یکم مقوا بود که تو لوازم التحریری داشت خاک می‌خورد. استخوان‌هام یک روکش حصیری داغون بودن گوشه‌ی زیر زمین. یکم چسب گوشه‌ی کابینت. یکم کاغذ رنگی زیر فرش.
تیکه تیکه، هر گوشه از هرجا، افتاده بودم. نمی‌دوستم فردا چی میشه. نمی‌دونستم می‌خواهم چی کار بکنم. گم شده بودم. تنها، یک گوشه از هرجا، یک لحظه از هروقت.

فقط یک نفر می‌خواست. یک نفر که تیکه هامو جمع بکنه. که برام با ماژیک دوتا چشم نقاشی بکنه برای دیدن، یک لب که باهاش بخندم. بعد یکم صبر کنه تا چسب ها بگیره. که دوباره بچسبم به هم. بعد پابه‌پام بدود. که خسته نشه وقتی اول کار، هی می‌خوردم زمین. داد می‌زدم ولم کن! نمی‌خوام پرواز کنم! من فقط یک تیکه مقوام. بعد لبخند می‌زد و دوباره شروع می‌کرد به دویدن. این‌قدر دوید که به خودم اومدم و دیدم دیگه فقط یک تیکه مقوا و چندتا حصیر نبودم. سبک بودم؛ بالا می‌رفتم،؛ پرواز می‌کردم! اوج می‌گرفتم و هرچی بالاتر می‌رفتم از یکطرف خوشحال‌تر می‌شدم و ازون‌طرف نگران. صدای خنده‌اش دور تر و دور تر می‌شد. 

حس معلق در تعلق بودن. همین نگرانم می‌کرد. تعلق به صدای خنده‌ها. تعلق به توی دستانش دویدن. همین طور بالا  می‌رفتم تو هوای شک، با نسیم خاطرات، تندباد خاطرات، طوفان خاطرات. 
دودلم وهنوز هم باورم نمی‌شه! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گاو صندوق (2)

پر پر بودم وقتی گفت بازار خرابه. اول‌ش فکر کردم یک پیرزن بود. شصت سال رو داشت. بعد که گفت دوتا بچه‌ی کوچک داره و شوهرش قبل از اینکه تصادف بکنه تو همین مغازه کار می‌کرده؛ فهمیدم تهش سی سالشه. زود پیر شده بود. ناامید رفت. بعدش یکی دیگه اومد. چند سالی هست که میاد. می‌گفت دیگه هیچی براش نمونده. ماشینش، خونه‌ش، همه رو فروخته و هنوز اصل پول رو هم پس نداده. التماس می‌کرد که باهاش کنار بیاد. بازم گفت که دستش خالیه. که خودش هم کارش گیره. ولی من پر پر بودم، مثل همیشه. مثل تمام وقت هایی پسرش می‌اومد تا ماشین‌ش رو عوض کنه. از معدود موقع هایی که یکم خالی می‌شم. سبک که می‌شم یک نفسی می‌کشم و فکر می‌کنم به بازار خراب. به آدم های خرابی که پرش کردن. به تمام پول هایی که از جیب های خالی میاد تا جیب‌ش رو پر کنه برای سفرهای کاری به تایلند. به سفته‌های بدبخت هایی که دلارهایی می‌شن برای خرج کردن تو سفرهای اروپایی پسرش، کیف و کفش های دخترش.
کی قدیمی می‌شم؟ بسه دیگه. می‌خوام بندازتم دور...خیلی دور، خیلی دورتر از این شهر و آدماش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

پاک‌کن (1)

از دستش افتادم. پاش خورد؛ پرت شدم زیر نیمکت. یکم دنبالم گشت. دل دل می‌کردم که پیدام کنه. البته مطمئن بودم که دنبالم می‌گرده. این‌قدر می‌گرده تا پیدام کنه. آخه یادمه یبار سر من با بهترین دوستش دعوا کرد. می‌گفت که می‌خواسته بدون اجازش برم داره. می‌گفت خیلی دوستم داره. 
زنگ که خورد سریع وسایل‌ش رو جمع کرد. انگار اصلا یادش رفته بود. با خودم گفتم الان حواسش نیست. رفت خونه، تنها که شد، خواست شروع کنه مشق بنویسه، یادم می‌افته. با همین خیالا شب رو تنها تو کلاس صب کردم.
صبح که اومد، نشست پشت نیمکت. جامدادیش رو باز کرد. یکی جدید آورد بیرون. نو، مثل روزای اول من. مثل اون‌موقع ها که هنوز برای‌ش غلط‌هاشو پاک نکرده بودم. سالم بودم؛ نه مثل الان کثیف و نصف و نیمه، داغون!
 منو یادش رفت. الان یک چند هفته‌ایی میشه یک گوشه، تو کشوی معلم افتادم. کنار کلی مداد و پاک‌کن دیگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

باشه هرچی تو بگی ولی...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم؛ صدایم در نمی‌آمد. سرماخوردگی که به نحو احسنت به وظیفه‌اش عمل کرده بود هیچ؛ داد و هوار های روز قبل هم مزید بر علت. امروز هم به رسم همه روزه‌ی زمستان؛ در حال جهاد با نفس در راستای کنارزدن پتوی گرم و نرم لعنتی بودم. سینوس‌ها هم داشتند برای خودشان غرغر می‌کردند که باز سرماخورده و رعایت نمی‌کند و مادربزرگ‌ش گفت یقه‌اش را ببندد که ناگهان سرفه‌ای از اعماق وجود؛ کمی پایین‌تر از پانکراس؛ حواسم را جمع زکام عزیز کرد. این سرماخوردگی هم برای خودش چیز عجیبی‌ است. بله؛ همین سرماخوردگی به ظاهر ساده‌ایی که تا بوی‌ش را در شعاع چند فرسخی احساس می‌کنیم؛ سریع دست به کار می‌شویم و ادالت کلد و کلد استاپ و قرص‌های جوشان بی‌مزه‌ی ویتامین ث را می‌بندیم به نافمان. ولی زهی خیال باطل که بوی سرماخوردگی با خودش می‌آید. بعد هم باید کنار بیایی با آب‌ریزش بینی و سرفه‌های گاه و بی‌گاه. از همان‌ها که بی‌گاهشان خواب را دم‌صبح فنا می‌کنند. البته امروز صبح از سرفه‌های بی‌گاه بیدار نشدم. از صدای پایان یک عصر بلند شدم؛ صدای اسباب‌کشی همسایه؛ صدای پایان عصر ساختمان کمال‌زاده‌ها!
نمی‌دانم دقیقا چند سال گذشته است؛ دبستانی بودم تا جایی که خاطرم هست. می‌شود ده دوازده سال پیش. پدر و برادران تصمیم بر کوبیدن خانه پدری و بنای ساختمانی 4طبقه؛ به تعداد برادران، گرفتند. پروژه به اتمام رسید و ما ماندیم و ساختمانی که زنگ هر طبقه را می‌زدی و می‌پرسیدی «ببخشید؛ منزل آقای کمال‌زاده؟»، با جواب «بلی؛ ولی کدام کمال‌زاده؟» مواجه می‌شدید! با پسرعموها بزرگ شدیم. صبح‌ها توی کوچه به گل‌کوچیک و ظهرهای تابستان در پارکینگ به بازی های شانسی-فکری می‌گذشت. صدای اسباب‌کشی تمام خاطرات خوش را در ذهنم تداعی می‌کرد. تمام برف‌بازی ها، اذیت کردن گربه‌های محل، زنگ زدن و در رفتن‌ها! ظهرهایی که از بازی بر‌می‌گشتیم و پشت در خانه شروع می‌کردیم به شمردن و سر و کله زدن.
- اول
+ دوم
*دوم را که من اول گفتم!
+ چرت نگو!!
* من بزرگ‌ترم!
+ آره؛ یک ماه!
و همه‎‌ی این مکالمات برای نوبت خوردن آب خنک از شیر حیاط!
خاطرات در سرم چرخ می‌زدند. این وسط یک سوال آب مغز هم خودش را وسط انداخته بود و محکم به در و دیوار مغزم می‌کوبید. سوالی که هربار گذر زمان خسته‌اش کرده بود. سوالی که هربار در آخر هر دوره از زندگیم؛ با هر تغییر قابل توجه و حتی غیر قابل توجه ؛ دوباره جان می‌گیرد: « چقدر هدرش دادی؟»
حس ندامت از چیزی که دقیقا نمی‌دانی چیست. کمی‌ش به خاطر گذر زمان است؛ کمی به خاطر لحظات خوب و واقعی که تبدیل شده‌اند به یکی از بی‌ارزش ترین چیزها، خاطره. خاطره چیزی نیست جز چند نرون که به هم چسبیده‌اند؛ همین و همین! چند نرون آن طرف تر که بروی احتمالا غده‌ایی؛ چیزی پیدا می‌کنی که دارد ملاتونین پمپاژ می‌کند در مغزم؛ وگرنه این حس حسرت از تمام شدن، از تغییرهرچیز؛ از سلامتی قبل از سرماخوردگی وساختمان کمال‌زاده ها گرفته تا این حس مزخرف پایان سال؛ از کجا می‌آید؟
هرسال که عید می‌شود؛ این سوال لعنتی طوری جان می‌گیرد که آدم انگشت به دهان می‌ماند. «امسال چه کار کردم؟» و از آن مهم‌تر؛ «امسال چه کارهایی را نکردم؟» عجیب حسی است این حس از دست رفتن یک سال دیگر از زندگی آدم. مثل حس تمام شدن ساختمان‌مان می‌ماند. هرچه استفاده کردی نوش‌جانت ولی تمام! دیگر خبری نیست؛ هرچقدر هم که خوش نگذراندی؛ هرچقدر هم به دعوا با پسرعموها گذشت؛ گذشت! با همین فرمان به این سوال کذایی آخر هر سال جواب می‌دهم. هرچقدر پارسال را خوب نگذراندم هم گذشت. باز از خودم می‌پرسم. آخر هنوز راضی نشده‌ام. آدم به مغزش راحت می‌فهماند این داستان ها را. ولی آخه آدم با دلش که نمی‌تواند منطقی صحبت کند، می‌تواند؟ می‌گوید: « یک سال دیگه گذشت؛ 365روز گذشت، راضی نیستم از خودمون!» می‌گویم هیچ وقت دیر نیست؛ هرکاری که پارسال نکردیم را امسال انجام می‌دهیم. میگوید: «اولا که این همه سال با همین چرت و پرت ها گذروندی، یک سالمون گذشت، سال دیگه یک سال جداست، چه ربطی داره به پارسال که حروم شد؟ تازه اگه اینو قبول کنم؛ اصن می‌دونی چیه؟ همه کارهای پارسال نکرده به جهنم! آدما رو چی می‌گی؟ اون‌ها که93 بودند و 94 دیگه نیستن چی؟» خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ولی منظورش اهل قبور نبود. گفتم که منظورت که اهل قبور نبود؛ هر سال خودت می‌گویی. 93هم با تمام دم و دستگاهش اهل قبور است دیگر. یعنی تا چند روز دیگر اهل قبور می‌شود. آدم هایی که دیگه نیستند هم  مثل اهل قبور. بی‌خیالشان شو! لحظه را زندگی کن دل! دیوانه، گذشته چند نرون عصبی بیشتر نیست. آینده هم که کسی از یک لحظه‌ای دیگرش مطمئن نیست چه برسد به ماه‌ها و سال‌های آینده. می‌گفت: «حالیم نمی‌شه! همین نرون‌ها پر خاطره‌ هستن احمق؛ پر از لحظه‌ها؛ خنده‌ها؛ گریه ها! چطوری حالیم بشه که مردن؟ می‌خوام ولی نمی‌تونم...می‌فهمی؟»
می‌فهمیدم، ولی خب داشت خودشو می‌کشت. چی می‌گفتم بهش؟ هرچی می‌گفتم  آرام نمی‌گرفت. خودم هم می‌دانم، این‌ها که نشدند جواب. ولی چه کنم؟ آرام نمی‌شد. آخر برای‌ش کمی شعر خواندم؛ این‌قدر خواندم که کم‌کم چشمانش سنگین شد...

نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
نقد عمرت ببرد غصه‌ی دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه‌ی مشکل باشی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

قر و قیف

چشم هایتان را ببندید، طبیعتا الان نه!! بعد از خواندن هر سطر؛ تصور کنید؛ بعد سطر بعد لطفا!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

لمحه‌ایی بیشتر

میخواهم خفه کنم تمام کسانی که کلمات اختصاری را اختراع کردند! می‌شود با من به اختصار صحبت نکنی؟ کامل بگو؛ گاهی اشتباه کن. متن های اشتباهت هم متن‌های توست. می‌شود آن گوشی QWERTY را بیاندازی دور؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

قسمت شانزدهم

متن های من الان، میشه یاد بعضی خاطرات از دیروز و پری‌روز.
یچیز هست؛ نمی‌دونم چه مرضیه. مثلن اسمشو می‌ذاریم سندرم "تنلوغی". تنهایی بعد شلوغی. آدم یجایی هست که شلوغه؛ مهمونی‌عی، مراسمی، چیزی، بعدش که تموم می‌شه؛ آدم دلش خیلی می‌گیره. الکی. جدن الکی‌یه ها، ینی من که نمی‌دونم، شاید هم می‌دونم نمی‌خوام بگم، یا میخوام بگم و نمی‌تونم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ایستگاه بعد...ناکجاآباد

راضیم. دل و روده‌ام سالم است. آندوسکوپی نشده‌ام تا الان. کلونوسکوپی هم نشده‌ام. سردرد هم نمی‌گیرم. فشارم هم نمی‌افتد. گه‌گاهی تفننی ژلوفن و کودئینه‌ایی خورده‌ام. سردردکی داشته‌ام البته. بستنی اسکوپی زیاد خورده‌ام. اسکوپی داریم تا اسکوپی. همان‌طور که ذهن مشغولی داریم تا ذهن مشغولی. بعضیشان خوب هستند. از آن‌هایی که از دوستان می‌شنوی که: "چرا می‌خندی؟". خودت هم حواست نیست. لبخند گوشه‌ی لبت است. بعضی هم خوب نیست. از آن‌هایی که پک می‌زنی...دوباره...دوباره. دود بالا نمی‌آید. نگاه می‌کنی. فیلتر را بین انگشتانت له کرده‌ایی. نخواسته، ندانسته.
پرتش می‌کنم در جوب.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا