۲ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

ده بند

- هان...چی شد؟ چرا خاموش شد؟
آن روز صدای ساعت ناگهان قطع شد. اول کار نفهمیدم. لحظه‌های اول بیدار شدن؛ مثل همیشه گیج و منگ بودم. قوه‌ی تحلیل آدم اول صبح دوزار هم نمی‌ارزد. در لحظه‌ی بیدار شدن؛ بزرگ‌ترین دست‌آورد سیستم مغز و نخاع و بصل نخاع، چیزی بیشتر از اولویت‌گذاری بین خاراندن سر یا کش دادن دست و پا نیست. دست و پایم را کش دادم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

گرگ و میش

برای بار هزارم، دو هزارم، به آهنگ هایی که توی گوشیش داشت، گوش داد. خودش هم دیگر دقیق نمی‌دانست، حساب روزها از دستش در رفته بود. ساعتش هم چندوقت پیش باتری تمام کرده بود. دلیلی نداشت باتریش را عوض کند. روز و شبی نبود؛ از آن روز به بعد همیشه هوا گرگ و میش مانده بود.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا