۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

این ستای گرامی

ایسنتاگرام چگالی ناواقعی خوشحالی مردم است! این‌طور که موج موج خوشحالی مردم قلبمه میخورد توی صورت‌ات!
انگار همه در جشن و تولد و مهمانی و دیدن دوستان قدیم و پیدا کردن جدید و دیپ این لاو هستن! بعد آدم بذات کمی تا قسمتی دوتا استخوان است و یک ملاقه وسطش حسادت! که چرا همه خوشحال‌اند و حال من بد است؟
که من هم دوتا دست و ده انگشت و خلاصه بقیه‌ی همه قضایا هم شبیه هم؛ چرا همه خوشحالن و من آسمان و زمان دست به دست هم تخلی کرده‌اند و یک طوری محکم از روبه‌رو و پشت سر و همه‌جا های ممکن خورده‌ام؟
غافل که 300تا فالویینگ آدم بلاخره روزی دو روزی یکی تولدش می‌شود و یکی دوستی، چیزی پیدا می‌کند و یکی آشپزی می‌کند و غذایش ته می‌گیرد و یا نمی‌گیرد( جدن عکس غذا نگذارید، مستقل از همه چیز!)
اگر دیدش، به این ستای گرامی بگویید: برو بیل بزن؛ این نان‌ها خوردن ندارد! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

برادر شوهر عمه عزیز

قیافه آرامی دارد، خیلی شبیه برادرش که می‌شود شوهر عمه‌ی من. کله‌اش تاس است. آدم با کمالات و موقری است رو هم رفته. پیپ خوش‌بویی می‌کشد و یک دست‌بند مسی به دستش می‌کند. عنصر مس، هواداری فوتبال از سنش گذشته است. هشتاد را دارد ولی هنوز ستون فقراتش راست است، مثل خیلی از حرف‌هایش. عصا به دست نیست، نه در راه رفتن، نه در نظر دادن! کمی بخاطر سن است و بیشترش بخاطر اینکه سالی یک ماهش را ایران است. خیلی سال است در انگلستان وکیل است، لندن. همسرش انگلیسی است، اسمش را نمی‌دانم، چیزی که صدایش می‌کنیم را هم الان یادم نمی‌آید. خیلی انگلیسی است، بور، چشم آبی، سفید، سفید تر حتی! ولی در خانه فارسی صحبت می‌کنند. همین می‌شود که وقتی می‌آید ایران هرسال بیشتر از پارسال به حرف زدن ما کار دارد! ناراحت می‌شود وقتی می‌گوییم "هات چاکلت". یک‌بار که صحبت  به "چیکن" رسید دیگر صدایش درآمد. از چیکن گفتن و ازین که کنتاکی نداریم بجایش جوجه کبابی داشتیم زمان شاه به اسم "حاج فلانی" (ببخشید به حافظه بد نویسنده، در اسرع وقت اصلاح می‌شود) که روی بورس بوده است و با فوت حاج فلان، پلوخوری‌اش هم با خودش فوت کرد. ازین که همکاری نمی‌کنیم و همه می‌خواهیم رییس باشیم. می‌گوید: "مهندس؛ الان دانشگاه هم اوضاعش همینه؟" و من لبخند می‌زنم. لبخند میزنم به استادی که اول ترم می‌گوید: "تمرین و پروژه انفرادی؛ حوصله‌ی داستان‌های گروه شدن‌هاتون رو ندارم!" و لبخند می‌زنم به خودمان که پروژه درس را تنهایی بزنیم هم کارمان راحت‎تر است و هم زودتر تمام می‌شود و هم آخرش هی این جمله که "نامرد همه‌ش را انداخت گردن من" و داخل پاچه و این داستان ها پیش نمی‌آید.
همچنان که لبخندم کم‌کم محو می‌شود؛ پیپش را روشن می‌کند و من هم مشغول انگور می‌شوم. انگور شیرینی است. بعد خوبی‌اش این است که راحت می‌شود هرچه می‌خواهی تکی بخوری؛ نصف کردن و این ها ندارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

مهدیار؛ سیخ رو بیار!

من عاشق قربانی کردن نفس اماره هستم. همیشه آخرش یک جیگر با دل و قلوه برامون می‌ماند. یک‌بار کله‌اش را کز دادیم؛ خوب نشد!
من عاشق قربانی کردن بی‌کله هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

کیف

میگی یک کیف بود؛ توش لپتاپ چپوندن؛ کتاب چپوندن توش هزار صفحه؛ شارژر، قاشق چنگال، یک خودکار، کاغذ. شاید گاهی چیزهای دیگر! 
میگی یک بند داشت. بندش خیلی سفت نبود، خیلی هم شل نبود. عادی عادی بود! بند دل کیف بود. کل وزن ها روش بود.
میگی غم چپوندن روش. دل‌تنگی چپوندن روش. دوستای رفته، دوستای خسته، خانواده دور، صاحب گم. یکم اپلای، یکم چیزای دیگه.
میگی بند دل کیف بود که اون شب پاره شد بس که سنگین بود رفتنا، ول شد وسط کوچه. که حس‌ش نبود و یکم زل زد به کیف و بعد خم شد که جمع کنه!
میگی باز بند دل کیف دوخته شد. باز جمع شد. 
میگی کی دیگه نشه دوخت؛ ول بمونه وسط کوچه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا