۵ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

هم توپ، هم بچه

بعد یک سبک زندگی وجود دارد؛ بازی! 
این‌طور که هیچ‌وقت بازی و جدی‌ معلوم نیست. اندازه‌ی یک هندوانه‌ی خیلی بزرگ فکر می‌کنی جددی هستند؛ آخرش می‌فهمی گوجه سبزی جدیّت نداشته‌اند! که داشتند بازی می‌کردند. 
بعضی‌شان بازی‌کنان خوبی نیستند. هی سوتی می‌دهند. گند می‌زنند. هر خنگی در چهار برخورد اول تا چهارم می‌فهمد که این دارد بازی می‌کند. چقدر هم بد بازی می‌کند، نووب! آخرش فقط یادت می‌ماند که دفعه بعد، یا نخودی باشد، یا تیر دروازه، یا توپ جمع کن!
ولی بعضی که بازیکنان بهتری هستند؛ در نقش‌شان فرو می‌روند؛ بعد آهسته آهسته غرق می‌شوند. طوری که خودشان هم گیج می‌زنند که این‌قدر جددی هم می‌شود؟بعد همین‌طور بازی می‌کنند. آخر بازی هرچه طبیعی‌تر، لذت بخش تر! 
ولی پشت این چهره‌ی خندون و شوخی و خنده، یک دکمه‌ی قرمز گنده با محافظ و رمز دارند. از آن ها که در فیلم‌های جنگ سردی، جنگ جهانی و پرتاب موشک های هسته‌ای همیشه با آن‌ها شروع می‌شود. بعد سر یک داستان کوچک، حتی ختم به خنده، دکمه را می‌زنند. بعد همین‌طور که مبهوت، با خاک یکسان شده‌ای، می‌فهمی که بازی بوده است! 
زمین های رادیواکتیو خورده را دیده‎‌اید؟ خیلی طول می‌کشد که دوباره بشود زندگی‌شان کرد! بعد از انفجار، از زمین بازی یک محوطه غیر قابل سکونت می‌ماند و یک کلی بی‌خانمان که بار و بنه جمع می‌کند؛ می‌رود یک جای دیگر بازی کند! شاید باز بازی بخورد؛ ولی می‌رود که به بازی بگیرد! آخر محله‌شان یک همسایه داشته که توپ را با چاقو جر نمی‌داده؛ با موشک هسته‌ای جر می‌داده، هم توپ و هم بچه را، باهم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

طبیعت چرخی استاتیک

بعد که شارژ گوشی تمام شد، می‌اندازی‌اش کنار تکه موکت خشک و خالی که امشب جای تشک خوش خواب را گرفته. هوای خوبی است. رفته رفته خنک‌تر هم می‌شود. دم صبح را خدابخیر بگذراند. پتو را بالاتر می‌کشم. از آن طرف پاهایم بیرون می‌افتد. پتو کوتاه است یا لنگ دراز؟ یکم از هر دو شاید؟ خلاصه که زیر پتو جا برای همه‌ی من نبود. بعد از کش مکش پتو محورِ اول و آخر، آخر برنده شد و اول نگاهش را انداخت به گنبد افلاک. آسمانش را گرفته بود سخت در آغوش؛ ابر پدر فلان. یک صورت فلکی هم کامل نبود. همین شد چشم ها را بستم. 
این دیدن اینقدر خوب و کاربردی است؛ همه‌ی حس‌های دیگر را خفه کرده. می‌دانید اصلا، چشم ها را باید بست؛ جور دیگر باید زیست، گاهی. من هم زیستم کَمَکی.
صدای جیرجیرک می‌آید. با پاهایش صدا در می‌آورد جیرجیرک! بعد فکر کن آدم هم مثل جیرجیرک بود! با پاهایش صدا در می‌آورد. کافه ها را تصور کن! یکی سری آدمی به غایت سانتی مانتال و ادکلن زده به لای انگشتان پاهایشان، لم داده‌اند روی صندلی، لنگ هایشان را می‌مالند به هم. بعد مثلا عطسه را تصور کن. حواست نباشد زده ای فک طرف را نابود کرده‌ای! بعد مسخ کافکا هم خودش را وسط این داستان جا می‌کند که فضا را عنتلک کند. بعد همین‌طور که خیال را ول کرده‌ام دنبال آدم های جیرجیرک طور که صدای یک پرنده ای از دور می‌آید. صدای قشنگی دارد؛ خیلی قشنگ تر از بوق ماشین و آهنگ همسایه! بوی علف همه جا پیچیده، به سبک قرمه سبزی مادر. بویایی خودش آش دهن سوزی نیست. تهش سوپ کم نمک و ولرمی باشد. ولی جایش که باشد؛ حس های دیگر آدم را هزار برابر می‌کند انگار. گاهی هم هزار برابر خفه می‌کند. بوی پهن در پارک و دیگر هیچ! این بوی علف و درخت هم کذا از طرف خوبش و دیگر هیچ. اینقدر که رفتم وسط برگ های درخت‌های آلبالو یک سر به میوه بعد از این ها زدم. بعد می‌روم کمی با شاخه های تاک دور سایه‌بان پارکینگ چرخ بزنم. از هواکش ماشین می‌روم داخل؛ از اگزوز سرفه‌کنان می‌آیم بیرون. اهم اهم کنان می‌روم یک‌سر به سگ همسایه می‌زنم. درگوشش می‌گویم که این‌قدر ها هم خانه یکی دیگر واق زدن ندارد! بیشتر از حد که سنگشان را به سینه بزنی، خودشان هم خسته می‌شوند؛ پرتت می‌کنند بیرون. باز هم واق می‌زند!
یک سر هم می‌روم پیش آن پرنده‌ی ناشناس که از سر شب صدایش می‌آید. لای شاخه های چنار مسجد بود. می‌گویم از همین چنار بپرس؛ عمرش به اندازه همه من و تو هفت نسل پیش‌مان روی هم‌ است، بلکه بیشتر! بپرس صدایت که خوب باشد، بیندازی در گلویت وسط این ده چه می‌شود؟ اولش دورت جمع می‌شوند. همیشه یکی زورش بیشتر است، می‌آید؛ می‌برد؛ همه هم می‌روند پی زندگی‌شان. تو می‌مانی و یک قفس و صدایی که دیگر کسی نخواهد شنید. همه هم خیلی ساده یادشان می‌رود.باور نمی‌کنی؟ از درخت بپرس! دیده است خان و خانباجی های ده را. درخت کلی دیده است آمدن ها و رفتن ها را. گوش پرنده بدهکار نیست. بدبخت صدایش خوب است. دلم برایش می‌سوزد. دلم برای خودم می‌سوزد که دلم برایش می‌سوزد. می‌روم تنی به آب جوب بزنم شاید حال فکرم خوب شود. باز دارد می‌خواند.

خواب و بیدار چشمانم را باز می‌کنم. ابرها کم‌کم دارند می‌روند. آسمان حالش بهتر است انگار. شروع می‌کنم ستاره می‌شمارم تا سحر چه زاید. شارژ گوشی هنوز هم تمام شده. کمی شعور داشت می‌فهمید که بعضی شب‌ها نباید تمام شود. منت حاتم طایی و فلان، خودم برای خودم می‌خوانم:
یه شب مهتاب
ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه،
دره به دره، صحرا به صحرا
اون جا که شبا، پشت بیشه‌هایه پری می‌آد
ترسون و لرزون
پاشو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه‌می‌کنه، موی پریشون
یه شب مهتاب...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

بدیهی

آزمایش خروجی‌جات داده اید تا به حال؟ نمونه‌ات را چه بریزی داخل همان ظرف های کوچک پلاستیکی، چه داخل جام جم! بعد که کارت تمام شد، حالا هی بشوری؛ هی ضدعفونی کنی؛ خاک‌مالش کنی و بگذاری زیر نور خورشید که طاهر و مطهر شود به سیاق شرع مقدس! ظرف نمونه دیگر ظرف بشو نیست! باید انداختش دور! دیر یا زود! فقط یک چیز؛ با ظرف نمونه‌تان مهربان باشید. مسئله از بی شخصیتی‌ش نیست. پا ندارد که خودش برود؛زورش نمی‌رسد. وگرنه که فکر کرده‌اید به دسته‌ی لیوان هم هستید کلن؟ به نان فانتزی جهان نبش فرمانداری که اوره دارید یا معتادید! 
همین دیگر؛ بدیهی بود؟ 

پ.ن: لینک این صاب مرده را بلد نیستم! کینگ رام بگوشید! گاهی در ادای بعضی کلمات آزمایش می‌دهد، ولی یک نفری هست که خانه‌اش سقف ندارد! می‌ارزد به چند مگی از ترافیکتان؛ ترافیکتان عصر پل صدری! هرمس هم نوشته است چندتایی. عزت زیاد. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

پ

آمدیم بنویسیم؛ رفت؛ ماندیم! 

پ.ن: من باید یک دکتر پیدا کنم. بعد بنیشینم قشنگ توجیه‌ش کنم! بگویم یک موقع فکر می‌کردند زمین صاف است. خورشید دور ما می‌چرخد. رعد و برق ترقه بازی زئوس است و پوسایدن آب‌بازی که می‌کند، ساحل را سونامی می‌برد! بعد قشنگ توجیه شد که علم چه چیز پنچری است؛ بگویم که رفیق عزیزم من؛ پس فردا که من مُردم؛ دلیل مرگ من را ایست قلبی تشخیص نده! ببین؛ آدم که به دنیا می‌آید؛ قلبش صفر کیلومتر است. یک تیکه است. بعد دو تکه می‌شود؛ پدر و مادر. بعد خواهر و برادر و "عمو" و خاله! همینطور دوست و آشنا اضافه می‌شود. یکی تکه اش بزرگ تر است ولی به هرحال تکه‌ای دارد هرکس برای خودش! بعد این‌ها که می‌روند؛ تکه‌شان هست! فقط از بقیه جدا می‌شود! بعد این تکه‌ها که کم کم زیاد می‌شود؛ یک روز؛ قلب آدم خرد می‌شود. از بیرون می‌گویند ایست قلبی! 
دکترجان؛ قصه‌ی دل خردگی بسیار است؛ خلاصه اش می‌شود: من که مردم؛ قلبم خرد شده است! توجیه باش.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

رنگین‌کمان

گاهی آسمانش را گرفته در آغوش. ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش. تازه این که بهترین حالت‌ش است. گاهی دود؛ گاهی ریزگرد! خلاصه که این آسمان بد تکراری است اصولا! ولی، گاهگاهی هم دیدنی‌ترین می‌شود این آسمانِ تکراری. زیاد سخت نیست. یک چند قطره باران و آفتابی که بتابد تنگش. بعد بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمان را دید بزنی. لامصب نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.
آدم ها هم تکراری می‌شوند. گاهی یک لایه غبار می‌نشیند روی‌شان. خاکستری می‌شوند. خسته. گاهی وارونگی دمایی‌شان عود می‌کند. وضعیت حال و هوای‌شان خطرناک درجه‌ی آخر می‌شود. یک طوری که بدون ماسک بروی طرفشان خفه می‌شوی. خودشان هم ابری و گرفته! این‌ها بهترین اند؛ تا وقتی همان همیشگی‌ها را می‌گویی، می‌زنند توی پرت! لهت می‌کند! رعد و برق می‌زنند که صدای‌ت را خفه کنند. بعد کافی است یک «خوبی؟» ساده بپرسی و رهایشان کنی به حال خودشان. بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمانش را دید بزنی. اول چند قطره ای «هیچی» و «خوبم» می‌بارند. دل به دل‌شان که بدهی؛ بی‌هوا منفجر می‌شوند. سر تا پایت را خیس می‌کنند. بعد که خوب ترکیدند، جالب می‌شوند. خودشان می‌شوند باران و آفتاب و آسمان و همه چیز! نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا