صاف و پوست‌کنده، مثل نارنگی

آدمی شده ام بی تعریف
توی این فصل‌های به هم خورده
جنگجویی خسته از خود جنگ
بی سلاح
وامانده
جا خورده
مثل آن سرباز که جنگیده 
یک نفس، رو به دشمن، از سرِ صبح
شب تو سنگر، کشیده یک علامت صلح 
روی قنداق یک کلاشینکف
حال آن چند خطِ تکراری 
روی پاکت‌های وینستون لایت
که بیایید بکشید، خوب است
طفلکی فقط سرطان‌زاست
حالم این روزها، «نمی‌دانم»
مثل احوالِ آن کشاورزیست
وسط عید، یخ زده شاخه
غرقِ تو برفِ بعدِ خشکسالیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

دو فروند روح فعال

من کی‌بورد که میاد زیر دستم، دیگه نمی‌دونم کی برد! کی باخت! کی اومد، کی رفت! کی به دنیا اومد و کی مُرد!
همه چیز بستگی به وضعیت هوای روز نوشتن دارد؛ بستگی به اتفاقات سریال آن شب؛ حال شخصیت رمانی که چند وقتی هست که نیست! تنبلی بد دردی است؛ بیشتر از 140کاراکتر توییتر-طور را که می‌بینم، حوصله ام در می‌رود؛ مثل کش تنبان! می‌خورد به در و دیوار، کبود می‌شود، تا شب غر می‌زند، روزم را زهر مار می‌کند! جدیدا خیلی بی حوصله شده است حوصله‌ام! 
چیزهایی که می‌نویسم، گاهی بودم، گاهی بودن! گاهی نبودم، گاهی نبودن! هستم یا نیستم؛ بودم یا نبودم، «بودن یا نبودن» انگار هنوز هم مسئله این‌ است! مسئله حل کردن هم که کار من نیست. من فوقش بتوانم اوضاع‌م را با میرزا همین‌قدر شکرآب نگه دارم که دعوایم نشود بزنم درب دکان را گل بگیرم!
مفید و مختصرش می‌شود نه من میرزام و نه میرزا من! دو روحیم تو یک بدن! البته سه چهارتا روح دیگه هم هستن، ولی خسته‌ن! زیاد صحبت نمی‌کنند! شانس آورده ام! الان هم جا کم است. بیشتر از دو فروند روح فعال، آدم را منفجر می‌کند!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد

فرق بعضی چیزها هیچ‌وقت برای من مشخص نبوده است. مثل فرق صورتی و سرخ‌آبی. می‌دانم به کدام می‌گویند صورتی، کدام‌شان سرخ‌آبیست؛ ولی خب، صورتی را پررنگ‌تر کنی می‌شود سرخ‌آبی، کمی آبی را بیشتر کنی می‌شود بنفش. این‌همه اسم به چه درد می‌خورد؟ وقتی رنگ‌ها اسم دارند، دیگر دیده نمی‌شوند. جایی کدی برای‌شان در نظر گرفته‌اند؛ در کاتولوگ‌ها هستند؛ کافی به نظر می‌رسد. بعد در جواب سوال «دیوار اتاق‌تان را چه رنگی کردید؟» همسایه؛ می‌گویی زرد اخرایی. بعد هم «هان»ای می‌شنوی در جواب. چه سوال و جواب احمقانه‌ای! رنگ را نباید گفت، رنگ را باید دید. دست همسایه را باید گرفت، آورد درون خانه و گفت «این رنگی!». مشکل از اسم‌گذاری لعنتی است. رنگ‌ها اگر اسم نداشتند همیشه دیده می‌شدند بجای صدا شدن، بجای کاتالوگ شدن و کد گرفتن. شباهت عجیب‌ناکی است بین جعبه‌ی مداد رنگی چهل و چند رنگ درون ویترین و دفترچه تلفن‌های قدیم، لیست کانتکت‌های جدید. مخصوصا بعضی سیستم عامل‌ها. هیچ‌وقت از ویندوز خوشم نمی‌آمد. حالا هم این ویندوزفون، آدم ها رنگ کرده است واقعا! یکی سبز کله غازی؛ آن یکی آبی کبالت، یکی آجری. اسم‌هایشان هم کنار رنگ‌ها. آدم‌ها خیلی دیدنی‌تر هستند، خیلی بیشتر از رنگ‌ها. این اسم‌گذاری لعنتی باعث مشکل است. آدم‌ها اگر اسم نداشتند، نمی‌توانستی سیوشان کنی گوشه لیست کانتکت‌هایت، بعد هر از چندگاهی پیامکی ول بدهی طرفشان. اگر اسم نداشتند نمی‌توانستی وجدانت را با «راستی، فلانی چطور است؟»ها از بی حرفی لحظه‌ای، بین مکالمات، راحت کنی. بعد مجبور می‌شدیم هربار برویم فلانی را ببینیم. آخر فلانی فقط دیدنی بود آن‌طور.

 

Is it hard to go on
Make them believe you are strong
Don't close your eyes

 

فرق ترس و هیجان هم برای من هیچ‌وقت واضح نبود. این‌قدر که دومی همیشه با اولی آمده است. ترس لازم و کافی هیجان است. یعنی ترس از یک چیزی باید باشد تا آدم هیجان‌ش بیاید. خیالت که راحت باشد می‌شود پارک دوبل آموزشی. ترس که باشد می‌شود «چرخ عقب در جوب» در معیت افسر! فرق بودن و نبودن ترس، فرق باز و بسته بودن دفتر معلم در راهنمایی است. یادش بخیر، به هر دست‌آویزی جفتک می‌زدیم که اسم‌مان خوانده نشود. بسته به معلم، گاهی در چشمانش خیره می‌شدیم؛ گاهی زل می‌زدیم به میز. کلاس به لطایف الحیل‌ای تبدیل به کارگاه روان‌شناسی می‌شد. چه ترسی داشت  بالا و پایین رفتن نوک خودکار بین اسم‌های درون دفتر. بین بچه ها می‌گشت. و بالاخره... آخرش موی سفید را پیدا می‌کنی وسط بقیه موها. مثل معلمی که دانش‌آموز درس‌نخوانده را سوا می‌کند وسط آن همه‌ی دیگر. بنده خدا آن موی سفید. وقتی که داشتی دنبالش می‌گشتی، چقدر هیجانی شده است از ترس بلاهای احتمالی. سفید هم نبود سفید می‌شد! بقیه موهای سفید هم تکلیف‌شان مشخص شده و نفس راحتی می‌کشدند. فعلا لَخت می‌کنند از ریشه، تا خدا چه بخواهد در گردش بعدی شانه میان طره های حضرتشان. حضرتشان نمی‌داند چه کار بکند، گیج شده است. موی سفید، گذر عمر، بنشیند لب جوی تخمه‌ای بشکند و گذر عمر تماشا کند، یا فکری به حال تک تار خاکستری بکند. قیچی کجاست؟ این‌هم مانند تمام مشکلات حل نکن، قیچی کن! حلش را بگذار برای یک ماه دیگر. اصلا از ریشه، ریشه‌کَن کُن لامصب را. برای حداقل دوماه عقب می‌افتد. فعلا با همین قانع باش، بعدا که تعدادشان بیشتر شد هم کله را رنگ می‌کنی، سیاه پر کلاغی! مشکل را قایم می‌کنی. مهم صورت است که با چَک افسری هم که شده است، قرمز بماند، گل انداخته، ترگل ورگل! آدم از درون پیر شود که چیزی نمی‌شود. همه چیز خوب است تا وقتی لبخند می‌زنی، از درون هزار سال‌ت باشد. از درون خرد شده باشی مثل بتن.

 

All your smiles, all is fake
Let me come in, I feel sick
Gimme your arm

 

بتن را که می‌خواهند خرد کنند، یک دستگاهی دارند مثل گوشت‌کوب. پشت سر هم ضربات ریز می‌زند، مثل دارکوب. بعد بتن از همه جا بی‌خبر، حالش خوب است، ولی یک ضربه‌ی پتک می‌خواهد، یک آدم بی‌معرفت، یک اتفاق بی موقع. در خیابان راه می‌روی، ناگهان خرد می‌شوی. تکه هایت می‌ریزد کف پیاده‌رو. از کنارت رد می‌شوند، تکه هایت را لگد می‌کنند. انگار نه انگار که روزی بتن بودی.

 

I used to be someone happy
You used to see that I'm friendly

 

پژوهش‌گران راجع‌به همه چیز تحقیق می‌کنند. نیاز به همه چیز. نیاز به ویتامین‌ها، ویتامین ث، ویتامین دی با کلسیم و فسفر. تحقیقات‌شان به درد خودشان می‌خورد. هیچ‌وقت از نیاز به شله‌زرد چیزی نمی‌گویند. از نیاز روانی به یک لیوان چای. از نیاز به صحبت با تو. با تو صحبت کردن هم گاهی لازم است. همان نیاز اساسی بشر است، نیاز به احساس امنیت، آرامش. آخر... آخر با تو که حرف می‌زنم بی سن و سال می‌شوم. بعد همه چیز مطبوع می‌شود، گوشت‌کوب، دارکوب، سیاه‌پرکلاغی. موهای سفیدی که می‌دانم روزی آن‌قدر زیاد می‌شوند که دیگر نه می‌شود قیچی‌شان کرد و نه رنگ. همه چیز خوب می‌شود حتی بتن بودن‌ها، خرد شدن ها. تو را نگاه می‌کنم و تو حرف می‌زنی. صدایت را می‌شنوم ولی معنای حرف‌هایت را نه. کلمات که مهم نیستند. کلی اسم بی معنی. همه چیز دنیا کنارم است. تمام رنگ‌ها خودشان همین‌جا هستند، اسم هایشان که مهم نیستند، نتیجه‌ی تحقیقات اند.
لبخندی بی‌اختیار گوشه‌ی لب‌هایم می‌نشیند. تحسینت می‌کنم. آخر چطور می‌توانی این‌قدر چای باشی؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

روزها فکر من این است و همه شب سخن‌م

نمی‌گذارند آدم به زندگیش برسد؛ صبح بیدارت می‌کنند خانه‌ی فلانی، عصر خانه آن دوست خواهر خان‌باجی، شب شام خانه‌ی عمه‌جان دعوتیم! 
پس کی فیلم  ببینم؟ کی کتاب بخوانم؟ کی بازی کنم؟ بعد هرروز صبح که با غرولند از خواب بلند می‌شوی؛ سر میز صبحانه باید غرغر تحمل کنی که شب برای خواب است؛ ساعت سه می‌خوابی که صبح بلدوزر هم نمی‌تواند از جا بکندت! دمای شیر را امتجان می‌کنم. سرد شده است. احتمالا همان موقع که داشتم با پتو کشتی می‌گرفتم برای بلند شدن، آخرین تلاش‌هایش را برای هم‌دمایی با محیط انجام داده. همان‌طور که لیوان شیرعسل سرد را مزه مزه می‌کنم، می‌خواهم در جواب بگویم که این «شب برای خواب» را از کجایتان آورده‌اید؟ نکند باز قدیمی ها افاضه فضل کرده‌اند؟ روز؛ بیست و چهار ساعت را عرض می‌کنم؛ برای زندگی کردن است، صبحش را که به نوسان بین نقاط نقشه بگذرانی، ظهرش را به شکم‌چرانی و چرت بعد از ناهار؛ شب می‌ماند برای زندگی. شب را هم بخوابم که دیگر به باد معده هم نمی‌ارزد این روزها! 

پ.ن: خوابم می‌آید! 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

بادبادک (3)

باورم نمی‌شه. همین چند روز پیش پوستم یکم مقوا بود که تو لوازم التحریری داشت خاک می‌خورد. استخوان‌هام یک روکش حصیری داغون بودن گوشه‌ی زیر زمین. یکم چسب گوشه‌ی کابینت. یکم کاغذ رنگی زیر فرش.
تیکه تیکه، هر گوشه از هرجا، افتاده بودم. نمی‌دوستم فردا چی میشه. نمی‌دونستم می‌خواهم چی کار بکنم. گم شده بودم. تنها، یک گوشه از هرجا، یک لحظه از هروقت.

فقط یک نفر می‌خواست. یک نفر که تیکه هامو جمع بکنه. که برام با ماژیک دوتا چشم نقاشی بکنه برای دیدن، یک لب که باهاش بخندم. بعد یکم صبر کنه تا چسب ها بگیره. که دوباره بچسبم به هم. بعد پابه‌پام بدود. که خسته نشه وقتی اول کار، هی می‌خوردم زمین. داد می‌زدم ولم کن! نمی‌خوام پرواز کنم! من فقط یک تیکه مقوام. بعد لبخند می‌زد و دوباره شروع می‌کرد به دویدن. این‌قدر دوید که به خودم اومدم و دیدم دیگه فقط یک تیکه مقوا و چندتا حصیر نبودم. سبک بودم؛ بالا می‌رفتم،؛ پرواز می‌کردم! اوج می‌گرفتم و هرچی بالاتر می‌رفتم از یکطرف خوشحال‌تر می‌شدم و ازون‌طرف نگران. صدای خنده‌اش دور تر و دور تر می‌شد. 

حس معلق در تعلق بودن. همین نگرانم می‌کرد. تعلق به صدای خنده‌ها. تعلق به توی دستانش دویدن. همین طور بالا  می‌رفتم تو هوای شک، با نسیم خاطرات، تندباد خاطرات، طوفان خاطرات. 
دودلم وهنوز هم باورم نمی‌شه! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گاو صندوق (2)

پر پر بودم وقتی گفت بازار خرابه. اول‌ش فکر کردم یک پیرزن بود. شصت سال رو داشت. بعد که گفت دوتا بچه‌ی کوچک داره و شوهرش قبل از اینکه تصادف بکنه تو همین مغازه کار می‌کرده؛ فهمیدم تهش سی سالشه. زود پیر شده بود. ناامید رفت. بعدش یکی دیگه اومد. چند سالی هست که میاد. می‌گفت دیگه هیچی براش نمونده. ماشینش، خونه‌ش، همه رو فروخته و هنوز اصل پول رو هم پس نداده. التماس می‌کرد که باهاش کنار بیاد. بازم گفت که دستش خالیه. که خودش هم کارش گیره. ولی من پر پر بودم، مثل همیشه. مثل تمام وقت هایی پسرش می‌اومد تا ماشین‌ش رو عوض کنه. از معدود موقع هایی که یکم خالی می‌شم. سبک که می‌شم یک نفسی می‌کشم و فکر می‌کنم به بازار خراب. به آدم های خرابی که پرش کردن. به تمام پول هایی که از جیب های خالی میاد تا جیب‌ش رو پر کنه برای سفرهای کاری به تایلند. به سفته‌های بدبخت هایی که دلارهایی می‌شن برای خرج کردن تو سفرهای اروپایی پسرش، کیف و کفش های دخترش.
کی قدیمی می‌شم؟ بسه دیگه. می‌خوام بندازتم دور...خیلی دور، خیلی دورتر از این شهر و آدماش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

پاک‌کن (1)

از دستش افتادم. پاش خورد؛ پرت شدم زیر نیمکت. یکم دنبالم گشت. دل دل می‌کردم که پیدام کنه. البته مطمئن بودم که دنبالم می‌گرده. این‌قدر می‌گرده تا پیدام کنه. آخه یادمه یبار سر من با بهترین دوستش دعوا کرد. می‌گفت که می‌خواسته بدون اجازش برم داره. می‌گفت خیلی دوستم داره. 
زنگ که خورد سریع وسایل‌ش رو جمع کرد. انگار اصلا یادش رفته بود. با خودم گفتم الان حواسش نیست. رفت خونه، تنها که شد، خواست شروع کنه مشق بنویسه، یادم می‌افته. با همین خیالا شب رو تنها تو کلاس صب کردم.
صبح که اومد، نشست پشت نیمکت. جامدادیش رو باز کرد. یکی جدید آورد بیرون. نو، مثل روزای اول من. مثل اون‌موقع ها که هنوز برای‌ش غلط‌هاشو پاک نکرده بودم. سالم بودم؛ نه مثل الان کثیف و نصف و نیمه، داغون!
 منو یادش رفت. الان یک چند هفته‌ایی میشه یک گوشه، تو کشوی معلم افتادم. کنار کلی مداد و پاک‌کن دیگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

باشه هرچی تو بگی ولی...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم؛ صدایم در نمی‌آمد. سرماخوردگی که به نحو احسنت به وظیفه‌اش عمل کرده بود هیچ؛ داد و هوار های روز قبل هم مزید بر علت. امروز هم به رسم همه روزه‌ی زمستان؛ در حال جهاد با نفس در راستای کنارزدن پتوی گرم و نرم لعنتی بودم. سینوس‌ها هم داشتند برای خودشان غرغر می‌کردند که باز سرماخورده و رعایت نمی‌کند و مادربزرگ‌ش گفت یقه‌اش را ببندد که ناگهان سرفه‌ای از اعماق وجود؛ کمی پایین‌تر از پانکراس؛ حواسم را جمع زکام عزیز کرد. این سرماخوردگی هم برای خودش چیز عجیبی‌ است. بله؛ همین سرماخوردگی به ظاهر ساده‌ایی که تا بوی‌ش را در شعاع چند فرسخی احساس می‌کنیم؛ سریع دست به کار می‌شویم و ادالت کلد و کلد استاپ و قرص‌های جوشان بی‌مزه‌ی ویتامین ث را می‌بندیم به نافمان. ولی زهی خیال باطل که بوی سرماخوردگی با خودش می‌آید. بعد هم باید کنار بیایی با آب‌ریزش بینی و سرفه‌های گاه و بی‌گاه. از همان‌ها که بی‌گاهشان خواب را دم‌صبح فنا می‌کنند. البته امروز صبح از سرفه‌های بی‌گاه بیدار نشدم. از صدای پایان یک عصر بلند شدم؛ صدای اسباب‌کشی همسایه؛ صدای پایان عصر ساختمان کمال‌زاده‌ها!
نمی‌دانم دقیقا چند سال گذشته است؛ دبستانی بودم تا جایی که خاطرم هست. می‌شود ده دوازده سال پیش. پدر و برادران تصمیم بر کوبیدن خانه پدری و بنای ساختمانی 4طبقه؛ به تعداد برادران، گرفتند. پروژه به اتمام رسید و ما ماندیم و ساختمانی که زنگ هر طبقه را می‌زدی و می‌پرسیدی «ببخشید؛ منزل آقای کمال‌زاده؟»، با جواب «بلی؛ ولی کدام کمال‌زاده؟» مواجه می‌شدید! با پسرعموها بزرگ شدیم. صبح‌ها توی کوچه به گل‌کوچیک و ظهرهای تابستان در پارکینگ به بازی های شانسی-فکری می‌گذشت. صدای اسباب‌کشی تمام خاطرات خوش را در ذهنم تداعی می‌کرد. تمام برف‌بازی ها، اذیت کردن گربه‌های محل، زنگ زدن و در رفتن‌ها! ظهرهایی که از بازی بر‌می‌گشتیم و پشت در خانه شروع می‌کردیم به شمردن و سر و کله زدن.
- اول
+ دوم
*دوم را که من اول گفتم!
+ چرت نگو!!
* من بزرگ‌ترم!
+ آره؛ یک ماه!
و همه‎‌ی این مکالمات برای نوبت خوردن آب خنک از شیر حیاط!
خاطرات در سرم چرخ می‌زدند. این وسط یک سوال آب مغز هم خودش را وسط انداخته بود و محکم به در و دیوار مغزم می‌کوبید. سوالی که هربار گذر زمان خسته‌اش کرده بود. سوالی که هربار در آخر هر دوره از زندگیم؛ با هر تغییر قابل توجه و حتی غیر قابل توجه ؛ دوباره جان می‌گیرد: « چقدر هدرش دادی؟»
حس ندامت از چیزی که دقیقا نمی‌دانی چیست. کمی‌ش به خاطر گذر زمان است؛ کمی به خاطر لحظات خوب و واقعی که تبدیل شده‌اند به یکی از بی‌ارزش ترین چیزها، خاطره. خاطره چیزی نیست جز چند نرون که به هم چسبیده‌اند؛ همین و همین! چند نرون آن طرف تر که بروی احتمالا غده‌ایی؛ چیزی پیدا می‌کنی که دارد ملاتونین پمپاژ می‌کند در مغزم؛ وگرنه این حس حسرت از تمام شدن، از تغییرهرچیز؛ از سلامتی قبل از سرماخوردگی وساختمان کمال‌زاده ها گرفته تا این حس مزخرف پایان سال؛ از کجا می‌آید؟
هرسال که عید می‌شود؛ این سوال لعنتی طوری جان می‌گیرد که آدم انگشت به دهان می‌ماند. «امسال چه کار کردم؟» و از آن مهم‌تر؛ «امسال چه کارهایی را نکردم؟» عجیب حسی است این حس از دست رفتن یک سال دیگر از زندگی آدم. مثل حس تمام شدن ساختمان‌مان می‌ماند. هرچه استفاده کردی نوش‌جانت ولی تمام! دیگر خبری نیست؛ هرچقدر هم که خوش نگذراندی؛ هرچقدر هم به دعوا با پسرعموها گذشت؛ گذشت! با همین فرمان به این سوال کذایی آخر هر سال جواب می‌دهم. هرچقدر پارسال را خوب نگذراندم هم گذشت. باز از خودم می‌پرسم. آخر هنوز راضی نشده‌ام. آدم به مغزش راحت می‌فهماند این داستان ها را. ولی آخه آدم با دلش که نمی‌تواند منطقی صحبت کند، می‌تواند؟ می‌گوید: « یک سال دیگه گذشت؛ 365روز گذشت، راضی نیستم از خودمون!» می‌گویم هیچ وقت دیر نیست؛ هرکاری که پارسال نکردیم را امسال انجام می‌دهیم. میگوید: «اولا که این همه سال با همین چرت و پرت ها گذروندی، یک سالمون گذشت، سال دیگه یک سال جداست، چه ربطی داره به پارسال که حروم شد؟ تازه اگه اینو قبول کنم؛ اصن می‌دونی چیه؟ همه کارهای پارسال نکرده به جهنم! آدما رو چی می‌گی؟ اون‌ها که93 بودند و 94 دیگه نیستن چی؟» خدا رفتگان شما را هم بیامرزد ولی منظورش اهل قبور نبود. گفتم که منظورت که اهل قبور نبود؛ هر سال خودت می‌گویی. 93هم با تمام دم و دستگاهش اهل قبور است دیگر. یعنی تا چند روز دیگر اهل قبور می‌شود. آدم هایی که دیگه نیستند هم  مثل اهل قبور. بی‌خیالشان شو! لحظه را زندگی کن دل! دیوانه، گذشته چند نرون عصبی بیشتر نیست. آینده هم که کسی از یک لحظه‌ای دیگرش مطمئن نیست چه برسد به ماه‌ها و سال‌های آینده. می‌گفت: «حالیم نمی‌شه! همین نرون‌ها پر خاطره‌ هستن احمق؛ پر از لحظه‌ها؛ خنده‌ها؛ گریه ها! چطوری حالیم بشه که مردن؟ می‌خوام ولی نمی‌تونم...می‌فهمی؟»
می‌فهمیدم، ولی خب داشت خودشو می‌کشت. چی می‌گفتم بهش؟ هرچی می‌گفتم  آرام نمی‌گرفت. خودم هم می‌دانم، این‌ها که نشدند جواب. ولی چه کنم؟ آرام نمی‌شد. آخر برای‌ش کمی شعر خواندم؛ این‌قدر خواندم که کم‌کم چشمانش سنگین شد...

نوبهار است در آن کوش که خوش‌دل باشی
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
نقد عمرت ببرد غصه‌ی دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصه‌ی مشکل باشی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

قر و قیف

چشم هایتان را ببندید، طبیعتا الان نه!! بعد از خواندن هر سطر؛ تصور کنید؛ بعد سطر بعد لطفا!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

لمحه‌ایی بیشتر

میخواهم خفه کنم تمام کسانی که کلمات اختصاری را اختراع کردند! می‌شود با من به اختصار صحبت نکنی؟ کامل بگو؛ گاهی اشتباه کن. متن های اشتباهت هم متن‌های توست. می‌شود آن گوشی QWERTY را بیاندازی دور؟

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا