۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

پپسی بگردان ساقیا!

پپسی فقط یک نوشابه نیست؛ پپسی یک مفهوم است. اصلا پپسی یکی از مراحل عرفان است؛ مرحله‌ی رضا. شک ندارم که اگر موسس کمپانی پپسی قبل از عیسی مبعوث می‌شد، الان خبری از نان و شراب نبود، بجای جام‌های کذا هم روی میز شام آخر داوینچی، قوطی پپسی افتاده بود. مرحله رضا یا همان مرحله‌ی پپسی، مرحله‌ای است که در آن سالک در حین گاز زدن به همبرگر و چپاندن سیب زمینی سرخ کرده در حلق، به جمله‌ی روی قوطی پپسی هم عمل می‌کند؛ live the moment. یعنی عزیز من؛ آن قدر ها که زور می‌زنی مهم نیست که فردا چه می‌شود، که هی از تمام زوایای ممکن به خودت فشار بیاوری و شب نخوابی و صبح خروس‌نخون از خواب بلند شوی که چه؟ که فلان کار را انجام بدهی. دیرتر انجام بشود، یا اصلا انجام نشود! 
می‌گویند بطالت چیز خوبی نیست؛ قبول! می‌گویند از زمان باید استفاده بهینه کرد، هدرش نداد، سرمایه‌ی اول و آخر آدم است؛ باشد؛ ولی خب همیشه با این‌که "خود هدرکردن یعنی چه؟" مشکل داشته‌ام. ابطال وقت یعنی چه؟ استفاده بهینه از زمان را یک نفر می‌شود به من نشان بدهد؛ لطفا؟
بطالت بقیه را نمی‌دانم ولی بطالت من یعنی هر لحظه‌ی زندگی آدم بشود این‌که چه کنم که بعدا چه کنم که بعدش چه کنم و همیشه در این لوپ لعنتی باشی و آخرش که در آینه نگاه می‌کنی به ازای هر موی سفیدت، یک خاطره از زندگی نکردن داشته باشی! اتلاف زندگی یعنی یک روز بگویند که: «خب؛ تابحال در زندگی‌ت چه کار کردی؟» بعد هرچه به هرجای مغزت فشار بیاوری، ببینی که در زندگی‌ت هیچ کاری نکردی! همیشه برای فردا می‌دویدی!
تازه بدبختی از برای فردا دویدن نیست؛ بدختی از سایه است! بچه که بودم یادم است که همیشه دوست داشتم کله‌ی سایه خودم را لگد کنم. هرچقدر می‌دویدم، زور می‌زدم، نمی‌شد. یادم هست که بعضی وقت‌ها یکهو می‌پریدم طرف سایه‌ام که شاید غافل‌گیر شود، حواسش نباشد، خلاصه فرجی شود و من این کله‌ی فکستنی را لگد کنم! ولی خب نمی‌شد که نمی‌شد! بعضی ها بزرگ هم که شده‌اند این اخلاق را هنوز نگه داشته‌اند. فقط دیگر دنبال سایه‌شان نیستند. دنبال فردا بال‌بال می‌زنند. اصلا میدانید؛ بدبختی از خود فرداست! این فردا را که تا شب سگ‌دو زدی برایش و می‌روی در تخت، می‌خوابی و بیدار که می‌شوی بازهم دوباره بیست و چهار ساعت پریده است جلو و تو می‌مانی و یک فردا که هیچ‌وقت بهش نمی‌رسی و نخواهی رسید!
همان بهتر که اصلا ندویم، اصلا این فردا از همان چیزهایی است که محل سگ بهشان نگذاری، می‌افتند دنبالت! نمی‌دانم، شاید هم نیافتد دنبال آدم. خیلی مهم نیست! یعنی باید حواسمان باشد که مهم نباشد. سایه را که نمی‌شود لگد کرد، می‌شود؟ 
بیایید یک‌بار خدا لحظه را زندگی کنیم؛ حالش بود لبه‌ی جدول بدویم، افتادیم در جوب هم فدای سر حس لحظه‌ایی! حسش که بود وقتی شرشر  باران را که شنیدیم، بزنیم زیر آواز ، وسط چهارراه ولی‌عصر! چندنفری هم بگویند: «دیوونه رو نیگا!» اصلا مهم زدن به جاده است! این‌که هروقت خواستی بکنی ازین دنیای بوق و دود، بروی هر طرف که دلت خواست! که اگر سفر مجانی بود، هرکس یک‌بار در زندگی‌اش من را می‌دید! اصل، فردا را به بند کفش نگرفتن است! گوشت خورش را نخورم که بماند برای ناهار فردا؟ ولمان کنید بابا! استثنائن این یک بار را قدیم‌ها پُر پِرت نگفته اند که «فردا کی مرده؛ کی زنده» می‌دانید چیست؟ اصلا مهم مولاناست که اگر هم عصر ما بود، می‌گفت: "من از کجا، پند از کجا، پپسی بگردان ساقیا!"

پ.ن: قرار بود مشقم باشد این یکی؛ فهمیدم موضوع چیز دیگری بود! باختم خلاصه! 



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

ساعت را باید با دسته بیل کُشت!

گفته است درباره بطالت در عید بنویسید؛ من هرچه بالا پایین کردم، دیدم اگر به عید بگویم بطالت؛ بقیه عمرم هم می‌شود بطالت اندر بطالت در حد فجاهت با چاشنی حماقت. از آن طرف بطالت ممدوح داریم و مذموم! بطالت ممدوح می‌شود دیر خوابیدن ها و تا لنگ ظهر بلند نشدنای عید! استراحتِ تعطیلات! بطالت مذموم می‌شود سیزن سیزن سریال تمام کردن وسط امتحانات. فجاهت‌ش می‌شود عقب انداختن بی‌خود و بی‌جهت پروژه ها! حماقت می‌‍شود وقت گذاشتن برای بعضی آدم‌ها! ما لنگِ بطالت مذموم فجاعت‌بار‌ِ احماقانه‌ی خودمان هستیم، بطالت ممدوح پیش‌کش!
خیلی هم بطالت نبود اصلا هم، خیلی هم خوش گذشت اصلا هم. تازه بطالت هم باشد؛ بطالت را می‌شود جبران کرد؛ فاجعه هم صندوق مدیریت بحران دارد برای خودش! می‌ماند حماقت که نه می‌شود جبران‌ش کرد؛ نه می‌شود فراموش‌ش کرد!
نمی‌گذارند آدم کژدار و مریض(مریز نه!) زندگی‌اش را بکند. هی یادمان نیاورید این عقربه ها را دیگر؛ مرض دارید مگر؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

ب

آمدیم بنویسیم؛ بهار بود؛ رفتیم خوابیدیم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

تلویزیون

می‌دانی؛ حسی بدی‌ست. گاهی که برنامه‌ای نداری، خسته‌ای، آنتن‌ات به هم ریخته است و برفکی شده‌ای؛ خاموشی؛ یک موجود اضافه بشوی که افتاده‌ است گوشه‌ی هال. وقت هایی هم که روشنی و برنامه داری؛ همه نگاهت کنند، خیره‌ات بشوند، ولی دیده نشوی!
می‌دانی، حس بدی‌ست کنترل‌ت در دست هرکسی باشد، که بتواند بیاد، روشنت کند، نگاهت کند، حالش را داشت بخندد، نداشت بزند یک کانال دیگر، گریه کند؛ بعد هم که کارش تمام شد، خاموش‌ت کند، برود به زندگی‌اش برسد.
حس بدی‌ست که هرکس انتظار داشته باشد که همیشه، هر ساعت از هر روز، برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را پخش کنی! 
می‌دانی؛ تلویزیون بودن حس بدی‌ست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

الف

آمدیم بنویسیم؛ حال‌تان خوب بود؛ رفتیم! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

کنکورت را بده بچه

- ولی زیاد زندگی رو سخت نگیر! خودش کم کم سخت میشه!
+ ینی به این چیزا فک کنم؟ :|
- کوچه علی چپ هواش معمولن خیلی خوبه!
+ اوهوم :)) جمله ی خوبی بود.

پ.ن: غرابت/قرابت معنایی ات را بخوان(روی املاء لغتت هم کار کن مثل من نشوی بعدا، عمیقی بخوان! )، روی سرعت تست زدنت کار کن، بعدا وقت برای دل‌تنگی و این ها زیاد است! خودشان می‌آیند سراغت اصلا!
خلاصه که کنکورت رو بده بچه! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

هم‌چی رفیق‌های واقعی

گاهی می‌آید، خیلی منطقی، کت شلوار دستمال گردن طور،برای‌ت قضیه را حل و فصل می‌کند. می‌گوید ارزش‌ش را ندارد.  مردک حمالِ نفهم بوده؛ تو چرا خودت را ناراحت می‌کنی؟ دخترک از احساس اندازه‌ی زیره‌ی لای لوبیاپلو حالی‌ش نمی‌شده. تو نباید دل می‌بستی، نره خر!
می‌گوید پسرک را کدام ظریفی با افسر مذاکره کرده است که گواهی‌نامه‌اش داده‌اند که حالا این‌طور خاک سم الاغ‌ش از تهویه می‌آید داخل ماشین و منقطع سرفه-فحش-سرفه ول می‌دهی به دست‌فرمان خودش و خواهرِ پدرش و دوست داری بلند از پنجره بگویی «آن آینه را فقط برای درست کردن کاکلت نگذاشته‌اند، گاهی توش رو نگاه کن که این‌طور گاری مابانه نپیچی جلوی ملت!» بعد می‌گوید حرص نخور. ایران است دیگر؛ فرهنگ‌مان را با نیشابور مغول ها ؛نصف نصف؛ رول کردند، دود کردند، "فرنچ اینهیل" کردند، حال‌ش را بردند!
که دعوا که می‌شود بجای اینکه همین‌طور الخی، بیاید پشت‌ت دربیاید، ندانسته بزند فک حریف را سرویس کند که خودم بشوم ریش سفید، جدای‌شان کنم که «اون‌فدر ها هم مهم نبود ها! بی‌خیال داداش»؛ بجای‌ش می‌آید بازویت را می‌گیرد، جدای‌ت می‌کند، شروع می‌کند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

آن گوشه از دیروزها

گلدان چه گناهی کرده است که تو هر از چند گاهی، خسته می‌شوی، به سرت می‌زند، وسائلت را جمع نکرده، بی‌خبر،  از یک طرف دنیایت اسباب می‌کشی، می‌روی آن طرف؟ همه چیز را هم فراموش می‌کنی؛ انگار نه انگار. خان که جای خود دارد، نه آدمی آمده است، نه آدمی رفته. بعد همان روز ابری هم می‌شود؛ طوفان هم می‌آید؛ ملخ ها هم از ناکجاآباد پیدایشان می‌شود. این وسط لایه ازن هم سوراخ می‌شود!
نمی‌دانم آب و هوا در «آن» گوشه‌ی جدید دنیایت آفتابی است یا چه؟ اما «این» گوشه، دورترین نقطه از فراموش شده ترین گوشه‌ی جهانت، کنج دیوار، زیر همان سقفی که باهم رنگ زدیم، یک گلدان دارد خشک می‌شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گلودرد

حرف ثقیل الهضم است. قورت‌اش که می‌دهی، سر دلت می‌ماند، ترش می‌کنی، عق می‌زنی، حرفت را بالا می‌آوری! بعد نمی‌دانم چه مرضی است، حرفی که مدت ها مزه مزه کرده‌ای؛ جویده ای را، دوباره قورت می‌دهی.
الکی نیست که واحد آدم و شتر هردو «نفر» است. بین‌مان شباهت عجیبیست. هردو نشخوار می‌کنیم، از قضا، چیزهای شبیه همی را هم نشخوار می‌کنیم؛ یکی خار و خاشاک،یکی هم حرف. نشخوار هم که... نشخوار است دیگر. فقط گلوی آدم درد می‌گیرد که با شربتی، آب جوشی، چیزی خوب می‌شود. فدای سرت!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

صاف و پوست‌کنده، مثل نارنگی

آدمی شده ام بی تعریف
توی این فصل‌های به هم خورده
جنگجویی خسته از خود جنگ
بی سلاح
وامانده
جا خورده
مثل آن سرباز که جنگیده 
یک نفس، رو به دشمن، از سرِ صبح
شب تو سنگر، کشیده یک علامت صلح 
روی قنداق یک کلاشینکف
حال آن چند خطِ تکراری 
روی پاکت‌های وینستون لایت
که بیایید بکشید، خوب است
طفلکی فقط سرطان‌زاست
حالم این روزها، «نمی‌دانم»
مثل احوالِ آن کشاورزیست
وسط عید، یخ زده شاخه
غرقِ تو برفِ بعدِ خشکسالیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا