۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

وبلاگ علی

و بی‌رحمانه‌ترینِ این دنیا مفهوم تمام شدن است. تمام شدن جدای این‌که چه چیز تمام می‌شود یا برای چه تمام می‌شود دردناک است. ترسناک است و ناک است و ناک است. 

***

چند سال پیش فرندز را شروع کردم. شخصیت سازی قوی داشت. جویی شکم و زیر شکم و به صورت صعودی هرچه معروف‌تر، احمق‌تر! چندلری که همه چیز را به مسخره می‌گیرد و تیکه هایش تمامی ندارد و کم کم می‌فهمی کودکی را گذرانده که کوچکترین تاثیرش شاید همین مکانیسم دفاعی می‌توانسته باشد. دکتر راس و مونیکای منضبط و ریچل خوش رنگ و فیبی عجیب! به همراه آدم‌هایی که میایند و می‌روند. تا سیزن 6دیدم و قطعش کردم.
در جواب "فرندز دیده‌ای؟" هم تا سیزن شیش و واقعا دیگه جالب نبود و شما چقدر آب و تاب می‌دهید. 
چند ده روز قبل دوباره فرندز را شروع کردم. به لطف یکی از عزیزان که می‌دید و تعریف می‌کرد و می‌خندید و عشق می‌کرد و دیده‌اید کسانی که خوشگل غذا می‌خورند و سر اشتها می‌آورند؟ خوشگل سریال می‌دید و من هم دیدم به دیدنش! 
7 و 8 و 9 و هر روز دوست تر با فرندز، 10 را روی گوشی دیدم، توی مترو، توی تاکسی، سر کلاس، سر کار! هرجا که می‌شد! گره خورده بودیم و هفته پیش قسمت آخر را دیدم.

***

امشب توییتر را چک میکردم. توییت علی را دیدیم که "اگر فکر میکردم برای یک نفر مهم بود درش رو تخته نمی‌کردم." من هم رفتم و پست‌های چند ماه گذشته‌اش را خواندم. یادم می‌آید خودم هم وقتی گفتم میخواهم میرزا را تعطیل کنم، بیشترین تعداد کامنت و پیام را داشتم. آدم‌های سر قبر و حتما در مراسم ختم شرکت کنی هستیم.

***

پدرم یک دوست دارد که حدودا هشتاد سالش می‌شود. دوستش دارم. زیاد. مثل یک پدربزرگ. پدربزرگی که هیچ‌وقت نداشته‌ام. نوروز دوسال پیش به کما رفت. گریه کردم. به این فکر می‌کردم که دیگر نمی‌بینمش. که کاش کاش بیشتر پیشش می‌رفتم. که تمام شد. که تمام شدنش گریه‌ام را درآورده بود. که بخیر گذشت. شش ماهی می‌شود که نیم ساعت هم بهش یک سر نزدم. چون هست.

***

سریال باشد یا وبلاگ یا آدم‌هایی که دوستشان داری. تمام شدن جنسش یکیست. حسرت لحظه‌هایی است که طی کردی. تجربه‌هایی که می‌توانست غنی‌تر باشد. بهتر باشد، شیرین تر باشد و بیشتر باشد و "تر" های دیگر!  تمام شدن با حسرت گره خورده است؛ همین هم اینقدر تلخش می‌کند. شاید برای همین هم هست که آدم ها به یک شماره تلفن، یک عکس گاهی حتی یک خاطره راضی هستند. آدم ها به خودشان زور میگن و تو مغز خودشون فرو می‌کنن که شاید، شاید دوباره. که حسرت تمام لحظه‌های از دست داده را نخورند. که شاید شانس دوباره.

***

آدم ها با شاید‌ها زنده‌ن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

شعور درونی

همه‌ی ما یک قسمت با شعور درونی داریم. همان که وقتی برای یک کار ذوق داریم، بعد از یک در بیست چهار خواب، مثل سیخ بیدارت می‌کند. همان که چشمانت را گرد می‌کند. همان که انرژی را پمپاژ می‌کند در تک‌تک عضلاتی که بیشمار خروس خوان خوابیده‌اند و انگشت‌شمار بیدار شده اند.
این شعور درونی یک خاصیت دیگر هم دارد. این‌که برنامه‌ای بچینند و دلت به رفتن نباشد، خواب می‌ماندت، یا خواب می‌ماناند، یا منجر به خواب ماندگی‌ات می‌شود، این شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

رضایت

همه چیز از درد آخر شب چند مهره‌ی نزدیک به تحتانی شروع شد. بعد از چندین و چند ساعت پشت میزنشینی در شرکت، همین دیروز؛ ساعت 11 رسیدم خونه، به رسم هر شب بساط Friends رو هوا کردم. خوابیدم و بعد از 5 دقیقه، بنگ! کمرم خشک شده بود! 
بیست و دوسالگی اصلا سن مناسبی برای شروع این جنس دغدغه‌ها نیست. هنوز کلی کار نکرده وجود دارد که برعکس راه ایران خودرو که تو را به درک می‌خواند، این‌ها جدی علاقه برانگیزند و می‌خوانند، با صدای بلند.

***

همه چیز از درد آخر شب خیلی از عضلات شروع شد. با خودم گفتم امروز از شرکت زودتر بیرون میام، می‌روم باشگاهِ دانشگاه. بعدش هم استخر و جکوزی و لش به خودم جایزه میدم. همین هم شد. خیلی وقت بود که اینطوری سخت‌کوشانه (ترجمه اصطلاح try hard که به واسطه دوتای عزیز چندوقتی هست گوشه دایره لغات روزمره جا خوش کرده است.) ورزش نکرده بودم. یادم رفته بود درد بعدش رو. از دست دادن درصد خوبی از قابلیت‌های حرکتی رو. و از همه مهمتر رضایت از زندگی بعدش رو. ورزش برای من به صورت نمایی رضایت از زندگی‌ام را افزایش می‌دهد. 

***

همه چیز از درد آخر شب چندین نرون در نزدیک قسمت هیپوکامپوس شروع شد. یادم رفته بود چیزهای کوچک رو. چیزهای خیلی کوچک که تاثیر بزرگی روی حجم اون لبخند یواشی می‌گذارن که من بهش میگم رضایت از زندگی. همین ورزش، یا خوندن یک کتاب. 
چند روز پیش با یکی از دوستان صحبت میکردیم، تهش به این نتیجه رسیدم که یک روز که شامل 6ساعت کار. یک ساعت تورق یک کتاب با کیفیت، دیدن یک فیلم فاخر و جون دار، نه حتی دیدن یکی دو قسمت از یک سریال بابا ننه دار، دوساعت بیرون رفتن با کسی که دوستش داری ( با توضیحات، بی اشارات)، یک ساعت ورزش و پاره کردن چند تار عضلانی و اسید لاکتیک و ولوشدن در جکوزی و در آخر هم لذت غایی که می‌شود خوردن یک از غذاهای مورد علاقه‌ات، یک روز خیلی خوب است. همه‌اش هم جا می‌شوند. البته دانشگاه و تحصیل موند بیرون از بازی که خب، به جهنم. تابستونه!
چند وقتی هست که دارم سعی می‌کنم وغیره را بریزم دور. یاد بگیرم که روزهایم را سرشار کنم. از ادویه‌های زندگی. بطور مثال جدیدا همیشه فلفل سیاه با خودم حمل می‌کنم، پدرسگ عجیب سرشار می‌کند غذا را!

***

تصمیم داشتم زودتر بنویسم این چند خط را، همان دیشب که به خانه رسیدم باز کردم در لپتاپ را ولی، ولی واقعا از لحاظ فیزیکی در مضیغه بودم. تک تک عضلات دستم فحش می‌دادند، بی حیاها!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

بازگشادی

نوشتن هم عادت سالیانه ای دارد انگار، شش ماه نوشتنت می‌آید، شش ماه می‌رود.
هرطور که هست، بخاطر رادیو است یا حس حال نوشتن است یا سرخوشی و خالی بودن از دغدغه‌ها بصورت نسبی، نوشتنم آمده است دوباره! 
بازگشایی میرزا پس از مدت‌ها بازگشادی رو به همه‌ی دوستان تسلیت عرض می‌نمایم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا