یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود...

از تمام تناقضات منطقی موجود در جمله بالا صرف نظر می‌کنیم و میرویم سراغ قصه.
روزی روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن بیوه بود. شوهرش سال ها پیش سکته کرده بود چون سه شیفت در روز کار می‌کرد. آخه باید اقساط وام پر بهره‌ی قرض الحسنش رو می‌داد. مرحوم شوهر پیرزن با آن وام کذایی یک تیکه زمین خریده بود. می‌خواست برای دوران پیری و کوریش یک چیزی بجز یارانه و سهام عدالت داشته باشه. پیرزن از دار دنیا همین یک تکه زمین را داشت. البته دوتا دختر و سه پسر هم داشت که اصلا مهم نیست چون هرکدام سر زندگی خودشان بودند. سالی یکبار هم زنگ نمی‌زدند بی معرفت ها! به زمین گرم بخورند الهی، داغه...
بله؛ عرض می‌کردم. روزی پیرزن احساس تنهایی کرد که این هم اصلا مهم نیست. چشمش کور، دندش نرم، مثل بوفالو از شوهرش کار می‌کشید که یخچال ساید‌بای‌ساید بخرد و تلویزیون محدب!!! اینهم نتیجش. پیرزن می‌خواست در زمین کذا آپارتمانی بنا کند، این هوا!!! لذا کفش هایی آهنین به پا کرد و راه افتاد.
اولین کسی که جلوی راهش را گرفت آقا گرگه...ببخشید، پلیس ساختمان بود. پیرزن ترسید و لرزید ولی به روی خودش نیاورد. گفت: "آقا پلیس ساختمان، ای قوی، ای پلنگ..." پلیس ساختمان که مار خورده بود، افعی شده بود گفت: "خودتی مادر! شیتیل مارو بده بریم." پیرزن گفت: "من که الان پول ندارم. شما بذار من برم تو کار بساز بفروشی. چاق بشم، چله بشم، دست پشت پرده بشم، اون‌وقت میام شتیل می‌دم." پلیس گفت: "خودتی مادرجان، الان هم طبق اصل 574، تبصره رادیکال2، هرچی بسازی رو خراب می‌کنیم." پیرزن در همین مرحله بی‌خیال شد. نه بخاطر اینکه بعد از سبیل پلیس ساختمان، سبیل ها همی ردیف شده بود؛ از شهرداری تا ثبت و ... . دلیل اصلی این بود که کفش آهنیش چینی بود و با 50بار نوسان سینوسی بین طبقات شهرداری برای گرفتن جواز از مجرای قانونی، سوراخ شده بود.
گاهی کار به کدو قل‌قله‌زن نمیرسه...