پاک کن داری؟

کم مانده بود که بگویم: "ببخشید، بند کفش هایت را قرض می‌دهی؟همین حالا! در اولین فرصت پس می‌دهم." نه بحث نیاز بود، نه بند کفش!  فقط می‌خواستم چیزی به امانت بگیرم برای پس دادن، یک عصری، کافه‌ای قرار بگذاریم که دوباره ببینمت. همین قدر ساده!
شاید هم ساده نبود وقتی داشتم چمدانت را قرض می‌گرفتم. کُمِدی عجیبی دارد قرض گرفتن چمدان. چمدان برای ماندن! کمدی کلاسیکی بود وقتی مثل همه کسانی که دروغ نگفته، توهم دارند که همه دروغشان را می‌فهمند. آخر چمدان؟ بندکفش؟ همه نفهمند هم، تو می‌فهمی! بند کفش‌هایم سالم هستند! نگاه کردی؛ به کفش‌هایم، هایت، هایمان و بعد نشستی. بندهایت را درآوردی و گفتی: تا بعد!
بعد که شد زنگ زدی و من گوشه ای از این شهر، بند کفش‌هایت را پس دادم. باید چیزی میگفتم؛ نگفتم. خودم هم باورم شده بود که بندکفش را نیاز داشتم؛ نه دوباره تو را؛ بی‌دلیل. همین قدر ساده! 
آخرین بار یادم رفت دگمه‌ای، ته خودکاری، پلاستیک لواشک یا چیز مهم دیگری ازت قرض بگیرم؛ همین شد که رفتی. همین قدر ساده! 
چند روزی است که هوا سرد شده؛ باران می‌آید. خلاصه که پاییز است. عصر های پاییزی را دوست دارم. حسی از سادگی به آدم می‌دهد. از آن حس ها که گوشی را بردارم. شماره‌ات را بگیرم و بگویم:
سلام؛ خوبی؟ چند سالی می‌شود که ندیدمت ... راستی؛ پاک‌کن داری؟...امروز...آدرس را یادداشت کن!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

به انضمام چند لیوان آب

راه‌های زیادی برای جوان ماندن وجود دارد. خوردن روغن زیتون؛ زدن کرم ضد آفتاب، تنظیم ساعت خواب و فراموشی خاطرات!
خاطرات هم نه "خاطرات"! خیلی ساده و عادی، همه‌ی همان لحظات خوب و بد که داشته‌اید! اینطوری نه بوی نم می‌گیرد؛ نه کپک می‌زنید؛ نه تکراری می‌شوید! مثل همه این‌هایی که باید با لبخند برای بار هزارم به خاطرات سربازی و ازدواج و الخ‌شان گوش داد. بعد برای این‌که ناراحت نشود هرازچندی یک "چه جالب" ول داد وسط حرفشان! غافل ازین که دلت پر می‌زند برای اینکه منبر تمام بشود و با یک "ببخشید، چند لحظه!" بپیچی و بروی این‌ستای‌ات را چک کنی!

پ.ن: با عزیزی راه می‌رفتیم، سه چهار خاطره گفتم، گفت: "این‌ها که قبلا گفته‌ای! همین‌جا! چطور است راهمان را عوض کنیم؟ شاید خاطرات‌ات هم جدید بشود!" باید یک حد زمانی بگذارم، خاطرات قبلش را برای آشناها تعریف نکنم!
راستی راهمان را هم عوض کنیم؛ گور پدر قانون حمار؛ جددی!

یک) بچه ها را دوست دارم، همیشه خاطره می‌سازند!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

این ستای گرامی

ایسنتاگرام چگالی ناواقعی خوشحالی مردم است! این‌طور که موج موج خوشحالی مردم قلبمه میخورد توی صورت‌ات!
انگار همه در جشن و تولد و مهمانی و دیدن دوستان قدیم و پیدا کردن جدید و دیپ این لاو هستن! بعد آدم بذات کمی تا قسمتی دوتا استخوان است و یک ملاقه وسطش حسادت! که چرا همه خوشحال‌اند و حال من بد است؟
که من هم دوتا دست و ده انگشت و خلاصه بقیه‌ی همه قضایا هم شبیه هم؛ چرا همه خوشحالن و من آسمان و زمان دست به دست هم تخلی کرده‌اند و یک طوری محکم از روبه‌رو و پشت سر و همه‌جا های ممکن خورده‌ام؟
غافل که 300تا فالویینگ آدم بلاخره روزی دو روزی یکی تولدش می‌شود و یکی دوستی، چیزی پیدا می‌کند و یکی آشپزی می‌کند و غذایش ته می‌گیرد و یا نمی‌گیرد( جدن عکس غذا نگذارید، مستقل از همه چیز!)
اگر دیدش، به این ستای گرامی بگویید: برو بیل بزن؛ این نان‌ها خوردن ندارد! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

برادر شوهر عمه عزیز

قیافه آرامی دارد، خیلی شبیه برادرش که می‌شود شوهر عمه‌ی من. کله‌اش تاس است. آدم با کمالات و موقری است رو هم رفته. پیپ خوش‌بویی می‌کشد و یک دست‌بند مسی به دستش می‌کند. عنصر مس، هواداری فوتبال از سنش گذشته است. هشتاد را دارد ولی هنوز ستون فقراتش راست است، مثل خیلی از حرف‌هایش. عصا به دست نیست، نه در راه رفتن، نه در نظر دادن! کمی بخاطر سن است و بیشترش بخاطر اینکه سالی یک ماهش را ایران است. خیلی سال است در انگلستان وکیل است، لندن. همسرش انگلیسی است، اسمش را نمی‌دانم، چیزی که صدایش می‌کنیم را هم الان یادم نمی‌آید. خیلی انگلیسی است، بور، چشم آبی، سفید، سفید تر حتی! ولی در خانه فارسی صحبت می‌کنند. همین می‌شود که وقتی می‌آید ایران هرسال بیشتر از پارسال به حرف زدن ما کار دارد! ناراحت می‌شود وقتی می‌گوییم "هات چاکلت". یک‌بار که صحبت  به "چیکن" رسید دیگر صدایش درآمد. از چیکن گفتن و ازین که کنتاکی نداریم بجایش جوجه کبابی داشتیم زمان شاه به اسم "حاج فلانی" (ببخشید به حافظه بد نویسنده، در اسرع وقت اصلاح می‌شود) که روی بورس بوده است و با فوت حاج فلان، پلوخوری‌اش هم با خودش فوت کرد. ازین که همکاری نمی‌کنیم و همه می‌خواهیم رییس باشیم. می‌گوید: "مهندس؛ الان دانشگاه هم اوضاعش همینه؟" و من لبخند می‌زنم. لبخند میزنم به استادی که اول ترم می‌گوید: "تمرین و پروژه انفرادی؛ حوصله‌ی داستان‌های گروه شدن‌هاتون رو ندارم!" و لبخند می‌زنم به خودمان که پروژه درس را تنهایی بزنیم هم کارمان راحت‎تر است و هم زودتر تمام می‌شود و هم آخرش هی این جمله که "نامرد همه‌ش را انداخت گردن من" و داخل پاچه و این داستان ها پیش نمی‌آید.
همچنان که لبخندم کم‌کم محو می‌شود؛ پیپش را روشن می‌کند و من هم مشغول انگور می‌شوم. انگور شیرینی است. بعد خوبی‌اش این است که راحت می‌شود هرچه می‌خواهی تکی بخوری؛ نصف کردن و این ها ندارد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

مهدیار؛ سیخ رو بیار!

من عاشق قربانی کردن نفس اماره هستم. همیشه آخرش یک جیگر با دل و قلوه برامون می‌ماند. یک‌بار کله‌اش را کز دادیم؛ خوب نشد!
من عاشق قربانی کردن بی‌کله هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

کیف

میگی یک کیف بود؛ توش لپتاپ چپوندن؛ کتاب چپوندن توش هزار صفحه؛ شارژر، قاشق چنگال، یک خودکار، کاغذ. شاید گاهی چیزهای دیگر! 
میگی یک بند داشت. بندش خیلی سفت نبود، خیلی هم شل نبود. عادی عادی بود! بند دل کیف بود. کل وزن ها روش بود.
میگی غم چپوندن روش. دل‌تنگی چپوندن روش. دوستای رفته، دوستای خسته، خانواده دور، صاحب گم. یکم اپلای، یکم چیزای دیگه.
میگی بند دل کیف بود که اون شب پاره شد بس که سنگین بود رفتنا، ول شد وسط کوچه. که حس‌ش نبود و یکم زل زد به کیف و بعد خم شد که جمع کنه!
میگی باز بند دل کیف دوخته شد. باز جمع شد. 
میگی کی دیگه نشه دوخت؛ ول بمونه وسط کوچه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

چرا یک خرس از کیم کارداشیان خوشش می‌آید و من نه!

خرس حیوان نجیبی است. حداقل تابحال به من لطمه‌ای نزده، با نمک و تپل و گوگولی هم هست؛ مثل پاندا. یا مثلا قوی و بی‌رحم و دسته‌بیل مثل گریزلی. کلا سر و ته بسیار شبیه آدم‌هاست. همین می‌شود که من خرس را دوست دارم. آن قد رعنای تا 3.3 متری ایستاده، آن پنجه های کلنگ‌طور و آن نگاه معصومانه. همین می‌شود که حتی غذا پختن و روی توالت فرنگی نشستن و وبلاگ نوشتن خرس ها هم برایم جالب است. 
شما یک لحظه تصور کنید که یک موجود سفید هزار کیلویی با یک عینک گرد نشسته باشد پشت یک لپتاپ 13اینچی. لیوان قهوه اش وسط برف‌های اطراف بخار کند و همان‌طور که به قطعی اینترنت بخاطر طوفان فحش می‌دهد با انگشتانی به قاعده‌ی لوله نفت، شروع به وبلاگ نوشتن کند. همین یک لحظه تصور کافی است که من وبلاگش را دنبال کنم.
خرس در آخرین مکاشفاتی که بر اثر خوردن گوشت پنگوئن و جنس مرغوب رییس قبیله‌ی سرخ‌پوستان قطبی یا به عبارتی اسکیموها داشته، به این نتیجه رسیده که کیم کارداشیان خوب است. چرا؟ نه بخاطر باسن بقچه‌ای و لب قلوه و این مسائل؛ بخاطر این که خودش است، که اوریجینال است و تظاهر نمی‌کند. که بقیه سلیبریتی‌ها مصنوعی هستند و دوست نداشتنی چون: "چون هر خری می‌فهمد که آنجلینا جولی روی قله‌ی کوهی ساختگی ایستاده و همین که این کوه وجود دارد به نوعی باعث وجود هزارتا بدبختی و فلاکت هم هست و حالا او روی همین کوه ایستاده و دارد در مورد بدبختی‌ها و فلاکت‌ها بوق بوق می‌کند. خند‌ه‌دار است." 
اول که هرخرسی می‌فهمد؛ خرها هیچ چیز نمیفهمند که به خرها بعدا در همین مقاله مفصل خواهیم پرداخت! دوم این‌که حال رفته باشد نوک قله، از آنجا شعار بدهد؛ چرا واضح و مبرهن است که بد است؟ اول در دوم که معروف بودن یک سلیبریتی چه ربطی به بدبخت شدن هزارتا آدم دارد؟ دوم در دوم همان! تازه اگر هم کسی این وسط بدبخت شده باشد؛ الان که در راستای بدبختی زدایی کار می‌کند، عاقل شده، توبه کرده! یکم خدا باشید!
از آن طرف اصل genuine بودن خوب است هم مسئله است. کسی که شعار می‌دهد، مگر لزوما چرت می‌گوید؟ همین خرس خودمان اینهمه شعاری نوشته است. چرا این خوب است و اون سلیبریتی بدبخت چرت می‌گوید؟
تازه در کل شعار یعنی حرف قشنگ، خیلی وارد جزییات نشوی، کمی تا قسمتی خودت را به آن راه بزنی، از شینیدنش لذت ببری و فکر نکنی همه دروغ می‌گویند؛ اوکی می‌شود دیگر! ناسلامتی اصل بر برائت است! 
پ.ن: قرار شد به خر مفصل پرداخته شود؟ حوصله‌اش رفت، خر خوب است! خودش را به آن راه می‌زند، رها رها رها، اون!

لینک متن خرس عزیز، اینجا را کلیک کنید، قبلش فیلترشکن هوا کنید!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

به یاد

ب     الاخره تصمیم گرفتم که برات بنویسم، نه این که چیزی شده باشه ها؛ فقط دیدم داره دیر می‌شه. مادربزرگم این جمله "چه زود دیر می‌شود" را از یکجا شنیده؛ به اسم خودش جا زده، جمله‌ی حکیمانه! ما هم خانوادگی گاهی نه قیصر می‌شناسیم و نه سواد داریم! ولی به رویش نمیآریم. اول‌ها حتی تعریف هم می‌کردیم که "واعجبا که جمله‌ی حکیمانه‌ای!" و قند در دل آب و قند در دلمان آب که مادربزرگ و ذوق جمله حکیمانه! کم کم دیدیم که نه؛ باید "صفایی ندارد ارسطو شدن" را در دستور کار قرار بدهیم.

 .

ه     میشه همینطوری میشه وقتی برای تو می‌نویسم؛ دیدی چقدر بی‌ربط بود؟ دیدی در و تخته رو با روده‌ی آهو بهم گره زدم؟ دیدی بقیه بلدن؟ برمی‌دارن روده رو نخ بخیه می‌کنن، تر و تمیز بخیه می‌زنن. ولی من که بلد نیستم؛ یجا زخم میشه بی‌خیالش میشم. دیرتر خوب میشه؛ جاش هم میمونه! بجاش دیگه اونجا جای زخمه! زخم بشه دیگه مهم نیست، رو جا، جا! جا به جا؛ بی جا! بی حوصله، بی خیال یکم نگاهش می‌کنم، بعد میرم تو بالکن؛ گلدون هارو یادته؟ از گلدون دوم یک آهو میچینم؛ میارمش تو آشپزخونه و شکمش رو سفره میکنم؛ روده اش رو برمی‌دارم. همون‌طور بی‌خیال که خب قبلا هم زخم شده دیگه، برمیدارم یک گره می‌زنم! شاید خونش بند بیاد.

.

ت    و چی؟ هنوز هم تو باغ‌تون درخت آلو دارید؟ هنوز می‌ری بالکن که خرگوش بچینی؟ بعد همینطوری که میای خرگوش هارو بشوری  و با پرکلرید اورانیوم ضدعفونی بکنی‌شون؛ یک مشت از آلبالو خشک های کنار تلفن برداری و وقتی داری آلبالو خشکه می‌خوری، بهش زنگ بزنی. با دهن پر پشت تلفن بخندی؛ بعد من بخنده به خنده‌ی تو؛ تو بخندی به خنده های اون و شش ماه که آلبالو ها خیس بخورن و رسیده بشن گوشه‌ی لپت؛ بخندی و ام و اد و همینطور بخندید الکی! 

.

و‌    قتی باشی؛ جلو جشم، واقعی، خب معلومه که بهتره! ولی بازم ندیدنت کلی توفیر داره با نبودنت! یک گوشه ای هستی دیگه! حیف کردم؟ من حیف کردم؟ شاید، ولی خورشید هم بی تقصیر نبود. هوا خیلی گرم بود. تابستون کلن فصل رفتنِه، پاییز اسمش بد در رفته! پاییز فقط میاد گندکاری های تابستون رو جمع کنه؛ درختا تابستون زرد میشن؛ برگاشون خسته میشه. خرگوشا میمیرن؛ گلدون های بالکن می‌خشکن؛ آهو ها هم می‌پلاسن! تا حالا فکر کردی پاییز چرا بارون می‌آید؟ میاد که بشوره، ببره این تابستون رو. تابستون میمونه سر دل زمین. کوه بری میبینی. چشم‌های زمین خشک میشن، زمین غم‌باد میگیره تابستون، پاییز میشه میترکه، چشمه‌هاش، چشم‌هاش! میدونی؛ همیشه همینه.

.

ا     صن تا حالا فکر کردی پاییز چرا بارون می‌آید؟ میاد که بشوره ببره این تابستون رو، تابستون میمونه رو دل زمین، کوه بری میبینی، چشم‌های زمین خشک میشن، زمین غم‌باد میگیره تابستون، پاییز که میاد میترکه، چشمه‌هاش، چشم‌هاش! میدونی؛ همیشه همینه؛ یکی که میاد آخرش؛ باید همه گندکاری های قبلش رو جمع کنه! زورش رو میزنه؛ آخرش هم میشه آدم بده!

.

ز    مستون و فکر زمستون!  باید بیاد که یخ بزنه، بکشه این میکروب هارو! هرچی تابستون گند زده باید یخ بزنه! همچی که پرت بشه دور تر ها؛ یک ته یخ زده که همیشه پر چیزای فراموش شده است! اصن باید مهاجرت کنیم مثل همون قبلا ها! همون موقع که رفتیم از هیچ‌آباد باهم همه‌چی رو بیاریم که نشد؛ سفرمون خورد به تابستون! چقدر گفتم لعنتی دست بجنبون! بخوریم به تابستون خراب میشه ها! پاشو دیگه، بدو... انتظار داشتم بگی الان بهار؛ خوابم میاد. بگی اسباب‌کشی داریم. بگی نیگا آلو قطره طلاهارو. برای همه‌شون خودمو آماده کرده بودم که بگم "نه؛ پاشو به تابستون نخوریم!" ولی تو...

.

"ت     بریزی ها رو نگاه کن!" و تموم بهار رو نشستیم تبریزی هارو نگاه کردیم! این یدونه رو نخونده بودم؛ تبریزی ها آخه؟ سه ماه نشستیم بی آب، بی خوراک، بی جیره و مواجب و حتی بیمه که وقتی باد میاد یک حرکت عجیبی دارن آخه! خیلی تکون نمیخورن، ولی تکون میخورن! یک چی که نمیشه ازشون چشم برداشت؛ مثل خودت! هیپنوتیزم میگن بهش یا چی، نمیدونم! ولی خب ساعت هم اینطوری میشه وقتی منتظر بودم که خودت بیای! الان که فک میکنم همه چی، همیشه یک چی بوده که هیپنوتیزم ام میکرده؛ تو، ساعت انتظار برای تو، عکاس تو، صدای تو، تو، تو

.

و     لی تو هم، تو، تو، تو ... توهم! 

م     ن

ی    یادت

.

ن     یست؟؟ نکنه یادت نباشه!؟ نکنه دیگه تو بالکن خرگوش نداشته باشی!؟ نکنه جاش لاکپشت کاشته باشی!؟ من از لاک‌پشت بدم میاد، خیلی آرومه! انگار هیچ‌کاری نداره. آدم که زیاد عمر کنه همینه؛ لمس میشه! اینام که میبینی لمس هستن باورشون نمیشه شاید فردا رو نبینن! انگار هستن؛ همیشه؛ مثه لاکپ‌شت‌ها! لاکپشت نکاری تو بالکن! اصن هیچی نکار که نری تو بالکن! بالکن خطرناکه؛ سوز میاد سینه پهلو میکنی میوفتی گوشه خونه. بعد دیگه نه زنجبیل هست؛ نه لیمو ترش؛ نه قرص سرماخوردگی! فقط آنتی‌هیستامین داری تو اون کابینت بالایی. آب دماغت رو قطع میکنه؛ شاید دیگه اشک هم نریزی، شاید.

.

ی    ک بار آخر تابستون شد؛ میرم لیست همه‌ی داروخونه های شهر رو درمیارم، همه‌ی آنتی هیستامین هاشون رو میخرم! بعد همه رو میریزم تو یک چاه! شاید اینطوری پاییز که شد چشمه‌های زمین آب ریزش‌شون قطع بشه! این‌طوری همه میفهمن مشکل از پاییز نیست و هرچی هست زیر سر تابستونه! اینطوری دیگه زمین قدر پاییز رو میدونه! مهرش رو رد نمیکنه؛ آبان و آذرش رو هم! تابستون که میشه، میشینه یک گوشه؛ چراغارو خاموش میکنه؛ تا سحر ستاره میشمره و منتظر می‌مونه! کارش همینه میشه تا پاییز بیاد که بهش بگه؛ بگه تابستون...

.

س    رد بود. تابستون سرد بود. شایدم گرم بود، نمیدونم. من که سردم بودم؛ مثه زمین. ولی مثه زمین نبودم. من مثه پاییز بودم. تا اومدم؛ نیومده؛ ندیده؛ نشناخته همه چی شکست تو سر من! خواستم بگم بابا تقصیر من نیست که؛ تقصیر تابستونه همه چی! من اومدم بشورم؛ در و دیوار یک دستی بکشم؛ شیشه هارو تمیز کنم؛ اگه شد بعدش بمونم! بعد اومدی و منو دیدی و کلی گل و خاک و گفتی بیرون! هرچی خواستم داد بزنم به من چه؟ تابستون بود؛ نشد! خیلی سرد شد یهو! منم دستم رو کردم تو جیب‌ام! صدام هم تو گلوم یخ زد! واسه همین بود که یکم خفه شدم؛ نفس‌ام در نمی‌اومد! هیچی نگفتم و همه چی افتاد گردن من، مثه پاییز!

.

م     ن نامه رو نوشتم که دیر نشه! که حیف نشه! خیلی دور، خیلی نزدیک رو دیدی؟ ندیدی برو ببین. نه که منم دیده باشم ها؛ نه! فقط اگه یک روزی باز همو دیدیم؛ تو برام داستان فیلم رو بگو؛ منم برات از داستان این نامه میگم؛ داستان خیلی ربط؛ خیلی بی ربط! راستی؛ چه خبرا؟ خوبی؟ 

.

ب ه تو از تو مینویسم؛ به تو ای همیشه در یاد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

لعنتی‌ترین بوی دنیا

من عاشق همه آدم هایی هستم که همیشه یک حماقت قشنگی گوشه‌ی چشماشون دارن. اونایی که خیلی زودباورن؛ وقتی بهشون میگی آمریکا به ایران حمله کرده با موشک؛ یهو هول میشن، رنگشون میپره و وقتی میگی فردا تعطیلی رسمی هست و بعدش هم دولت کرده بین التعطیل‌ع‌ی‌ن؛ کلی برات ذوق می‌کنن! همون قدر که برای یک خوراکی کوچیک جو میدن و کیف میکنن! 
من عاشق اون‌هایی هستم که با چشماشون می‌خندن و مثل خرس می‌خوابن! من عاشق آدم‌هایی هستم که راحت باهاشون میشه به دنیا و فیه هرچی دری وری پشت پا زد و شوتش کرد تو سطل زباله که دیدی چه بوش بده؛ توش چپوندنت؟ اگه نچپوندن حواست نبوده، همه رو میچپونن بجز همون بی‌خیال های دوست داشتی که بدون این که بفهمی باهاشون میری حموم و همیشه تو کیفشون یک عطر دارن که بوی گندت رو بگیرن! من عاشق آدمای عاشق عطرام! من عاشق بوهای خوبم؛ لعنتی ترین بوی عطر دنیا؛ بوی خوش زندگی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

Stackoverflow

داری در خیابان راه می‌روی؛ همینطور پیاده و زیر آفتاب و گرمای بی‌خود تابستان و هدفون به گوش؛ عادی عادی! 
یاد یک نفر می‌افتی و نفر بعدی که چند وقتی هست که می‌خواهی حالش را بپرسی و بعدی که پدرش فوت کرد و وقت نکردی مراسم‌اش بروی و هر روز تسلیت را می‌اندازی به روز به بعد.
و بعد می‌بینی که چقدر آدم‌هایی که دوست داری زنگ بزنی و صدایشان را در حد یک سلام بشنوی و بگویی: نه فراموشت کرده‌ام، نه مشکلی باهم داریم؛ فقط حوصله بیشتر حرف‌زدن را ندارم. مشکل از خودم است، همین که خوبی، خوبه. کافیه، خداحافظ.
و آن طرف خط هم یک لبخندی، بفهمد که طفلکی حواسش هست، حوصله‌اش یکم خراب شده، مهم نیت است به قول منقول! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا