۶۶ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

یادگیری عمیق

و من در عین مسخره بازی بعد از سخنرانی کلیدی افتتاحیه، وقتی تمام سالن می‌خندیدند، فکر می‌کردم. بعدش که تمام شد، شب در راه خانه، در تخت‌خواب؛ همه‌اش را فکر می‌کردم. که کامپیوتر به مدد این "یادگیری عمیق" عکس تشخیص می‌دهد، بازی می‌کند، رانندگی می‌کند، خیاطی و آشپزی و حتی پزشکی. که این جماعت یک در میان از دماغ فیل افتاده از صحنه‌ی روزگار محو می‌شوند تا چندسال دیگر، شما بخوانید بیست، سی. لبخند کج یواشی می‌زنم. عمیق پایین ( همان deep down) کمی تا قسمتی کیف می‌کنم. باز فکر می‌کنم. چندسال قبل تا اینجایش را برایم گفته بود دوستی و بعد از یک معاشرت استخوان‌دار، رسیدیم به این که هنر چی؟ شعر و رمان و نقاشی و الخ.
در سخنرانی اولین شعر کامپیوتر را نشان‌مان داد، اولین رمان که نوشته است یک موجود بی‌احساس که بجای بربری پریزش را به برق می‌زنی و بی‌خستگی هی کار می‌کند. صدای شکستن قسمتی از "من" درونم را شنیدم. تمام آن زمان‌های ذکر شده را به این فکر می‌کردم که شعر هم می‌نویسد، برویم بمیریم دیگر.
مردن را دوست ندارم سر همین بالا و پایین کردم و دیدم دغدغه‌ی اینکه این چندگرم سیلیکون هنوز به آدم قول بی‌خود نمی‌دهد، کسی را اذیت نکرده است. هنوز زیر حرفش نمی‌زند. انگار همین سر حرف ماندن و اعتماد از آخرین سنگرهای انسانیت است و چقدر سخت است.
چندوقتی هست که حرفی زده‌ام و درش مانده‌ام. یا درم مانده، خلاصه که اذیت می‌کند. ولی آخرین است دیگر، شعرها و عاشقانه‌ها را کامپیوترها دیگر تقبل می‌کنند، آدم ماندن به پای حرف ماندن و درست کردن گره خورده است دیگر. سعی می‌کنم آدم بمانم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

مستراح تهوع‌آور

تهوع (به فرانسوی: La Nausée ) یکی از معروف‌ترین رمانهای ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسنده اگزیستانسیالیست فرانسوی است.
نه رمان را خوانده‌ام. نه فرانسوی بلدم و نه‌چندان اطلاعات قابل عرضه‌ای درباره‌ی اگزیستانسیالیست دارم. حتی برای بار دوم که خودم و نه به مدد ctrl+c جان، تایپش کردم؛ فهمیدم تلفظش هم از روی حافظه، خارج از دایره‌ی توانایی‌های من است. اما خیلی مهم نیست. مهم این است که هربار که چشمم به اسم رمان خورده است، فکر کرده‌ام به این‌که داستان درباره‌ی کیست. یا درباره‌ی چیست. بسته به بازه‌ی زمانی و اتفاقات روزمره و الخ، هربار به کسی یا چیزی ربطش داده‌ام. گاهی به بزرگی در تاریخ، گاهی به حقیری در جغرافیای زعفرانی، گاهی به صدای خدای بی اخلاقی و گاهی هم به قول‌های فرانسوی و عمل های شمال تهرانی. گریه‌ی حضار.
این‌بار اما به این فکر کردم که از تهوع‌ترین موجودات، کسانی هستند که قلم‌شان یا دوربین‌شان یا هرچه از این جنس‌شان، برکتی دارد. مزه‌ای متفاوت دارد و اصرار دارند که این مزه، با اسم خودشان و نام پدریشان گره بخورد. این "اسم" من را سیفون‌ش را بکشید، قول میدهم زندگی‌تان حداقل یک وجب از زمین بالاتر برود.
دوست عزیز محترمی عکاس، نه از این پیزوری‌ها که سرطان‌مآبانه تکثیر می‌شوند و می‌شوند تا ناکجا؛ درست و درمان، به سبک و تکنیک مسلح، بایوی اینستا زده بود: "کپی بدون ذکر نام مجاز است، ذات عکس برای دیده شدن است نه کسب شهرت". این را کنار ذات متن بگذارید که اگر برای خوانده شدن و رساندن پیام است، یا ذات خیلی رسانه‌های دیگر که راه را گم کرده‌اند و بین باقالی‌ها سخت سرگردانند.
تهوع یحتمل راجع‌به آن نویسنده‌ی بلاگی است که سردر خلا زده است "کپی برداری نکنید، از ما گفتن". درآخر اشاره کنم که اشتباه نشود، خلا خدایی نکرده توهین نیست، که تنها نقطه دنیاست که همه کمی تا قسمتی مضطرب داخل و خرسند و خندان خارج می‌شوند، مسکن است، جان جهان است (علیه الرحمه).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

در نگاهت مانده چشمم

سی هزار نمایش شد. نمی‌دانم نمایش این صاحب خسته چیست، یکی دیده است یا کلیک کرده است یا باز شده است یا چه، اما سی هزار شد. 
مدت هاست که چیزی ننوشته ام، نه که هیچ، چیز که چنگی به دلم خودم بزند. داشتم فکر میکردم که چی شد؟ کجای کار لنگ خورد که دیگر دستم به کیبرد و پنل این وبلاگ نمیاد!

بلاگ برای من انعکاس دنیای خودم نبود، بلاگ حتی آینه ی خوشی و ناراحتی و عشق و هزار داستان دیگر از زبان دیگری نبود. بلاگ کسی دیگری بود. کسی آن پشت ها که مدت ها بود در تاریکی و سکوت و بو و بخار چای شب های زمستان، یا شب و آسمان پر ستاره‌ی نیم سالی اول و آتش و بو و تق تق سوختن چوب و خوابیدن روی چمن های تابستان، صدایی می‌آمد، از دور. صدای نه چندان واضح ولی آشنایی که ادعای بودن میکرد اما من نبود. 
میرزا صدای آن صدا بود. میرزا من نبودم. اما مدتی بود که این به آن و آن به این گره داشت میخورد. یادم می آید آن اول ها نوشته بودم چیزی بدین مضمون که "خواهش می کنم! عاجزانه.... لطفاً اگر دنیای حقیقی مرا می شناسید این را به آن و آن را به این نسبت ندهید!" که گفته آید از شهابی که دورادور میشناسمش. و بلاگش را دوست دارم! شاید همین بود که دیگر دستم به کیبورد نمیرود. 

میرزا میخواست تنها شنیده شود، صدای خودش را داشته باشد، که نشد! یا شد و آن طور که دلش میخواست نشد. خلاصه که رفت، گهگداری بوی دارچین چایی و لبخند زیبایی، نم نم بارانی و منظره های کوهستانی، صدایش را زیاد میکند. به حرف می‌آید اما، چند خطی گفته نگفته باز صدایش را می‌ریزد توی گلویش. گوشی و کیف پول سیگار و فندکش را جمع میکند، جای آن دستمال کاغذی که رویش زیبا‌ترین نقاشی دنیا را با رنگ قرمز کشیده است برایش را توی کیف پولش، مرتب می‌کند. مثل همان پنک کیک که برایش پخت و یادش رفت که سیراپ اصل داستان را بیاورد و فقط با ناباوری خندید. مثل آن روزهایی که رفت و این روزهایی که کاش نرود. با ناباوری می‌خندد. چشمانش یک دنیا "جدا" دارد هرکدام! روی هم دو دنیا تعجب! یکبار دیگر نگاه می‌کند که چیزی جا نگذاشته باشد. بعد کوله اش را می‌اندازد روی دوشش، نفس عمیقی میکشد. با لبخندی هرچند ناشیرین، دستش را تکان می‌دهد و به راننده تاکسی میگوید: همان جایی که ازش آمدم، همان جایی که صدا نداشتم، دربست! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

برچسب که دیگر نیست!

سال یک دانشگاه، ترم یک دانشگاه، متروی دانشگاه، شریف! 
یک گوشی سونی اریکسون Arc S که چند سالی می‌شود رفته است. دزدیند. گشتم دنبالش؛ شکایت کردم؛ صدایم به جایی نرسید. بماند.
قاب داشت، محافظ طور! دورش را می‌گرفت که ضربه نخورد. به گوشی محروم حسودیم می‌شد کم و بیش. محافظ داشت؛ نداشتیم هیچ‌وقت. همه ضربه ها رو کامل خوردیم؛ بماند.
برچسب داشت. این یک مورد را ماهم داشتیم. رتبه برچسب ترین بود آن دوران. دلم به حالمان می‌سوخت. که با اشاره‌ی انگشت می‌گفتیم: اون (ضمیسیر اشاره به گلدان، اجسام و برچسب‌ها) رتبه فلان است. بماند.
برچسب خودم را چندسالی است کنده‌ام کم و بیش! گاهی شوآفی بکنیم پی عشق و حال که چیزی هم نمانده است برای شوآف. بماند.
ترم یک، برچسب خودم سفت سرجایش بود، برچسب محافظ گوشیم را کندم. چسباندم سقف ورودی جنوبی ایستگاه. همان که مجهز به فلافلی نسبتا جدید التاسیسی است که چقدر خاطره داریم؛ بماند.
سال چهار دانشگاه، ترم هشت دانشگاه، متروی ‌دانشگاه، شریف!
چهار سال برچسب بود و گاهی سفت‌اش میکردم. امروز نبود. نماند.
خیلی چیزها بودند و نیستند و بودنشان آدم را عادت می‌دهد. بماند.
دلمان چقدر تنگ می‌شود برای همه چیز، برای گوشی، برای محافظش، برای آن برچسب که هربار حواسم بهش بود، حواسش بهم بود. بماند.
دلم چقدر تنگ میشود برای هفده خرداد که بود. 
که رفت، که کندنش یا خودش رفت. اگر کندند که بماند. اگر خودش رفت که نماند.
ولی می‌ماند، در یادها، خاطره ها و مان‌ها! 
برچسب خوبی بود، هرجا که هست، موفق باشد. شاید دوباره همدیگر را دیدیم، در یک ایستگاه دیگر، شاید اتمسفر، شاید تئاتر شهر، شاید هم ایستگاه آخرت؛ اگر افتتاحش کرده باشند البته! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

یلدا میاد، بعدش بهار و بقیه

بند پوتین‌هایش را سفت میکند. بند‌های کوله را تنظیم می‌کند. خیلی مهم است، راه طولانی درپیش دارد. یک صعود سه ماهه دیگر. خسته نمی‌شود انگار؛ شمار صعودهایش از دست خودش هم دررفته است. به راه میافتاد. ابتدای راه روزها بلند است. هوا گرم است و خورشید انگار پدرکشتگی دارد. یادش می‌آید طی صعودهایش به وجود آمدن خورشید و زمین را. به وجود آمدن تمام قله ها را هم به به یاد می‌آورد. تمام بودن ها و نبودن ها را. لبخندی می‌زند و به راهش ادامه می‌دهد. شب ها کوتاه است. آسمان تابستان پرستاره تر است و کوتاه تر. خاطراتش را مرور می‌کند. هرچه پرستاره تر، کوتاه تر! رسم فلک. شهاب‌ها، رد پرنوری  و بعد تمام!
با پرندگان آواز میخواند و به راهش ادامه می‌دهد.
روزها می‌گذرند و هرچه به صعودش ادامه می‌دهد، روزها کوتاه تر می‌شوند. ارتفاع می‌گیرد در زمان. شب های طولانی، سرد، کم ستاره. گاهی ابری. دست‌هایش را در جیبش می‌کند. کم کم نفس کشیدن سخت می‌شود. سرما است یا کم شدن هوا، سنگین شدن هوا شاید. هوا را حبس کرده‌اند انگار در گذشته. هوا را، فضا را. همه چیز را و شاید هیچ چیز. به پشت سرش نگاه میکند. حافظه اش درست یاری نمیکند، ولی شروع راه انگار گرمتر بود؛ هوا بود؛ آسمان پر ستاره بود. به راهش ادامه می‌دهد. برف شروع به باریدن می‌کند. برف نو. آرام. همه‌جا را سفید می‌کند. همه ی بودن‌ها و نبودن ها را می‌پوشاند. همه‌ی صداها را هم منجمد می‌کند. بی صدا به راهش ادامه میدهد. با نفس‌های سنگین. قدم‌های آهسته. بی‌صدا.
در برف راه می‌رود ولی گرما را فراموش نمی‌کند. بی صدا صعود می‌کند ولی وعده‌ی سرود را به خاطر می‌آورد.  به امید صعود می‌کند.
از اولین قدم‌ها سه ماه گذشته است. شب آخرین زورهایش را می‌زند. این مسیر را بارها رفته است. اطمینان دارد که نوری خواهد دید.
 "زمان" به صعودش ادامه می‌دهد از زمان. خودش از خودش می‌گذرد برای تولد دوباره نور. یلدا عجیب‎ترین قله است. بلندترین شب، بلندترین قله. زمان لبخند می‌زند. یلدا را از دور می‌بیند میان مه. امشب قله را می‌زند.
بند پوتین‌هایش را شل می‌کند. چادر می‌زند. نوک قله‌ی یلدا. آتش روشن می‌کند. پاهایش را روی آتش می‌گیرد و بعد دست‌هایش. زنده می‌شود. کوله اش را باز می‌کند. هندوانه، آجیل، انار. "سورپرایزهای قله". سرش گرم می‌شود، می‌خندد، با صدای بلند. قهقهه می‌زند. صدایش برگشته است. آواز می‌خواند. داستان می‌خواند. حافظ می‌خواند با صدای جدیدش. حافظه‌اش را می‌خواند،  شب های طولانی و سرمای راه را. نیت می‌کند و بعد فال می‌گیرید برای روزهای در پیش. "...که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکل‌ها"

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

Seven days and eight hours

یلدا طولانی ترین شب سال عه؛ خیلی طولانی؛ این‌قدر که بشینی، یا واستاده؛ اصن قدم بزنی. می‌شینی کپک می‌زنی، وایمیستی واریس میگیری. همون بهتر که راه بری. نفس که میکشی...چیه این؟ دوده؟ بخاره؟ خوبه واقعا. می‌بینی نفس کشیدن رو، می‌شنوی صدای شب رو که دیگه از همیشه شب‌تره. از همیشه پررنگ‌تره. جا افتاده‌تر. مثل فسنجون. فسنجون‌تر می‌شود زندگی. جا می‌افتد کم‌کم. خوشمزه تر می‌شود، رنگ می‌اندازد. همه ازش تعریف میکنن. خودش چی؟

خودش فکر میکنه که دیگه نه آبه، نه رب اناره، نه گردو. یچیزی وسط همه‌ی این‌ها. جزو هیچ جمعی نیست. همه‌جا غریبه است. ماهی است، گربه است. ماهی و گربه است. خودش با خودش درگیر است. شاید چون نور کمه. شاید چون شب کوره. شاید هم چیزای دیگه؟ نمیدونه یا نمیخواد یا نمی2نه!

یلدا قراره فردا روشنی بیشتر بشه؟ غممون نباشه؟هندونه بخوریم؟ بی‌زحمت داری میری در رو پشت سرت باز بذار؛ هوا سرد شده؛ سوز داره. سینه پهلو نمیکنیم اگه در بسته باشه. به سلامت...آهااا، راستی زیر اون فسنجون رو خاموش کن؛ ته گرفت! کولر رو هم خاموش کن؛ دیدیم خونه سرد شده بود؛ کولر رو زدیم. اون خالکوبیه رو دستت؟ چی نوشته؟می‌نی‌بوس. باز برمیگردی باهم انار بخوریم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

رسم فلک

یک روز صبح بیدار می‌شوی. صبحانه می‌خوری. وای‌فای را که وصل کردی؛ پی‌ام ها را یکی در میان رد می‌کنی. 
یکی هایی که تمام نشده اند را باز می‌کنی، یکی هایی که تمام شده اند را برچسب "بعدن" می‌زنی یا با :)) از سر باز می‌کنی.
می‌شود صفتش را گذاشت تکراری، می‌شود گذاشت چیزهای دیگر. ساده‌اش می‌شود: آدم ها، ساده زود تمام می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

این ستای گرامی

ایسنتاگرام چگالی ناواقعی خوشحالی مردم است! این‌طور که موج موج خوشحالی مردم قلبمه میخورد توی صورت‌ات!
انگار همه در جشن و تولد و مهمانی و دیدن دوستان قدیم و پیدا کردن جدید و دیپ این لاو هستن! بعد آدم بذات کمی تا قسمتی دوتا استخوان است و یک ملاقه وسطش حسادت! که چرا همه خوشحال‌اند و حال من بد است؟
که من هم دوتا دست و ده انگشت و خلاصه بقیه‌ی همه قضایا هم شبیه هم؛ چرا همه خوشحالن و من آسمان و زمان دست به دست هم تخلی کرده‌اند و یک طوری محکم از روبه‌رو و پشت سر و همه‌جا های ممکن خورده‌ام؟
غافل که 300تا فالویینگ آدم بلاخره روزی دو روزی یکی تولدش می‌شود و یکی دوستی، چیزی پیدا می‌کند و یکی آشپزی می‌کند و غذایش ته می‌گیرد و یا نمی‌گیرد( جدن عکس غذا نگذارید، مستقل از همه چیز!)
اگر دیدش، به این ستای گرامی بگویید: برو بیل بزن؛ این نان‌ها خوردن ندارد! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

لعنتی‌ترین بوی دنیا

من عاشق همه آدم هایی هستم که همیشه یک حماقت قشنگی گوشه‌ی چشماشون دارن. اونایی که خیلی زودباورن؛ وقتی بهشون میگی آمریکا به ایران حمله کرده با موشک؛ یهو هول میشن، رنگشون میپره و وقتی میگی فردا تعطیلی رسمی هست و بعدش هم دولت کرده بین التعطیل‌ع‌ی‌ن؛ کلی برات ذوق می‌کنن! همون قدر که برای یک خوراکی کوچیک جو میدن و کیف میکنن! 
من عاشق اون‌هایی هستم که با چشماشون می‌خندن و مثل خرس می‌خوابن! من عاشق آدم‌هایی هستم که راحت باهاشون میشه به دنیا و فیه هرچی دری وری پشت پا زد و شوتش کرد تو سطل زباله که دیدی چه بوش بده؛ توش چپوندنت؟ اگه نچپوندن حواست نبوده، همه رو میچپونن بجز همون بی‌خیال های دوست داشتی که بدون این که بفهمی باهاشون میری حموم و همیشه تو کیفشون یک عطر دارن که بوی گندت رو بگیرن! من عاشق آدمای عاشق عطرام! من عاشق بوهای خوبم؛ لعنتی ترین بوی عطر دنیا؛ بوی خوش زندگی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

Stackoverflow

داری در خیابان راه می‌روی؛ همینطور پیاده و زیر آفتاب و گرمای بی‌خود تابستان و هدفون به گوش؛ عادی عادی! 
یاد یک نفر می‌افتی و نفر بعدی که چند وقتی هست که می‌خواهی حالش را بپرسی و بعدی که پدرش فوت کرد و وقت نکردی مراسم‌اش بروی و هر روز تسلیت را می‌اندازی به روز به بعد.
و بعد می‌بینی که چقدر آدم‌هایی که دوست داری زنگ بزنی و صدایشان را در حد یک سلام بشنوی و بگویی: نه فراموشت کرده‌ام، نه مشکلی باهم داریم؛ فقط حوصله بیشتر حرف‌زدن را ندارم. مشکل از خودم است، همین که خوبی، خوبه. کافیه، خداحافظ.
و آن طرف خط هم یک لبخندی، بفهمد که طفلکی حواسش هست، حوصله‌اش یکم خراب شده، مهم نیت است به قول منقول! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا