۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

آدم‌برفی گریه ریمل خنده

خاطرات.
گذشته.
دریاچه‌ی یخ‌زده.

نمی‌دونم دقیقا کی بود؛ ابتدایی فک کنم. توی کتاب علوم بود احتمالا. تو کتاب علوم خودم چیزای جالبی نبود، ولی توی کتاب علوم بقیه خیلی چیزای جالبی بود. جالبیش "کتاب" نبود، "بقیش" بود. البته جالب ها معمولا توش نبود، بین صفحاتش بود. گاهی هم توش کشوی معلم. دستم کج بود. کج جالبی بود. برای جالب ها کج بود یعنی. ولی خب تو کتاب درسی همیشه کسل‌کننده بود.

- توی کتاب درسی هم مگه میشه چیز جالب باشه آخه؟

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱
میرزا

اثر سوسکی

بخار،   کم  کم  کم    ؛ واضح
بخار،   کم  کم  کم    ؛ واضح
بخار،   کم  کم  کم    ؛ واضح
عینکی ها میفهمند. هوا که سرد باشد؛ ماسک هم زده باشی؛ عینک می‌شود بلای جان. درد بی درمان می‌شود هر جزر و مد ریوی. هر نفسی که فرو می‌رود ممد حیات می‌شود و چون بر می‌آید مخله روح و روان. هیچ کاری هم نمی‌شود کرد.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

سه نقطه

دلم تنگ خواهد شد برای "...".
می‌خواهم ازین به بعد درست بنویسم. کم‌کم کم کنم اشتباه‌هایم را. دوستانم هستند این "غلط‌ ها"ی عزیز. دلم تنگ خواهد شد برای غلط های سجاوندی جان. همان‌طور که تنگ شده است برای اشتباه های های دیگرم. تمام اشتباه هایم؛ از کودکی تا الان که 21سال دارم. برای تمام نمراتی که در ابتدایی از دست دادم. برای تمام 19 هایم دلم تنگ شده است. بچه‌ی درس خوانی بودم ابتدایی. برای 0.25 ارفاق گریه می‌کردم. فقط شما نیستید؛ خودم هم حالم منقلب می‌شود. چند نفس عمیق توی پاکت. لیوان آب خنک. ادامه می‌دهم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

پیله

پیله ایی شده است سنّمان. پیله ایی شده است ریش و سبیلمان. پیله ایی شده است تحصیلاتمان، شغلمان، موقعیت اجتماعیمان. حتی نه همه‌شان با هم؛ هرکدام پیله ایی شده‌اند. لایه لایه خفه شده ایم؛ لایه لایه لایه. نفس کشیدن سخت شده است. تنگ است. تاریک است. دنیایمان برای زنده ماندن هوا کم دارد. باید با قطره‌چکان نفس بکشی، دزدکی. اگر بجای زنده‌ماندن زندگی کنی؛ خفه می‌شوی! ریه‌هایمان عادت کرده اند به این خفگی خفیف خودخواسته...پاهایمان مدت هاست مچاله درهم گره خورده اند. نه این نخواهند، نمی‌توانند کار کنند. یادشان رفته است اصلا که روزی راه میرفتند؛ می‌دویدند؛ لی لی می‌رفتند. لب هایمان الکی خندیدن را یادشان رفته. مغزهایمان خسته است. چشم‌هایمان بی روح شده اند.
خودکفایی گاهی خوب نیست. خودمان شده ایم پیله‎‌ی خودمان. خودمان پیچیده ایم دور خودمان. دیگران بهانه اند، دگر کرده را تدبیر هست؛ خود کرده است که تدبیر ندارد. خودکرده کودک درونمان را انداخته ایم توی پستوهای تاریک ته ذهنمان. خود کرده حرف های نگفته‌یمان روز به روز بیشتر می‌شود. خودساخته آن ماسک آویزان پشت درب ورودی اتاقمان. همان که هر روز صبح که پا می‌شویم، می‌زنیم به صورتمان. معتاد شده اییم به ماسک هایمان. چرا غروب جمعه‌ها دلگیر است؟ چرا چند روز تعطیل پشت هم  عزا می‌گیریم؟ معتاد ماسک زدن شده اییم. گریه‌های قبل از خواب داستان نَسَخی است. نَسَخه ماسک هایمان می‌شویم. عمیقترین وحشت آینه است وقتی ماسکی نباشد.
پروانه بشویم. نمی‌دانم چطور؛ نمی‌دانم چگونه. امّا باید پروانه بشویم. باید باز کنیم پیله هارا. اول کار سخت است، خیلی هم سخت است! مثل بچه ایی که به دنیا می‌آید؛ گریه می‌کند از جدایی. گریه می‌کند از غریبی.  ولی کم‌کم می‌فهمد زندگی چیست! مزه زندگی، نور آفتاب، بوی مادر، دست پدر.
پروانه بشویم. نمی‌دانم چطور؛ نمی‌دانم چگونه.  امّا باید پروانه بشویم. باید باز کنیم پیله هارا. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

شب بخیر

هرشب...آدم...
باید کسی منتظر شب بخیرت باشد،
باید منتظر شب خوش کسی باشد.
باید نگران شوی که امشب چرا شب بخیر نگفت...که فردا به نگرانیت بخندید وقتی بگوید که خوابش برده بوده...
شب خوش گفتن از نیازهای اساسی بشر است...مثل آب...مثل نان...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ماست‌مالی های الکی

"هوووم...خب اون دیوار رو چه رنگی کنم؟"
رنگ یک اتاق رو تا می‌شود عوض نکنید. رنگ اتاق که عوض می‌شود، کل خاطرات اتاق می‌رود زیر یک لایه رنگ. کاغذ دیواری که حرفش را نزن. کاغذ دیواری مناسب انتخاب کنی، خَلاء را میشه تبدیل کرد به اتاق مهمان...ولی خب، خلاء برای خودش شخصیت دارد، گل شبدر چه کم از لاله‌ی قرمز دارد؟ و کلی شعر دیگه که تهش میشه اون چیزی که باید بشه. که باید بشه: رنگ کردن خوب نیست. که باید بشه: تغییر دکراسیون هم خوب نیست؛ اصلا آدم که تنبل باشد، تغییر را هزار جور تشبیه می‌کند به انحطاط اخلاقیات بشری، وصل می‌کند به گرمایش زمین...ماست‌مالی های الکی...ماست‌مالی های الکی...
میگفتم...تغییر دکراسیون فکرم خیلی سخت است. اصن نمیدانم رنگ بزنم...نزنم...واقعن نمی‌دانم که اگر بخواهم رنگ هم بزنم، دیوار بین پارسال و امسال را چه رنگی بزنم...سفید...خاکستری...سیاه...
تازه فقط رنگ دیوار نیست، خاطره ها رو چطوری بچینم که فکرم بزرگتر به نظر بیاد، نور هم زیاد بیاد توی فکرم. تاریک بود دکور قبلی، آدم دلش می‌گرفت. فرض کن خاطره ها را هم چیدم، کف پوش را چه کنم، موکت، سنگ، سرامیک، پارکت...پارکت...
پارکت، پارکت، پارکت...بوستانت،خیابانت، میدانت، لعنت به اسم هایی که زیادند. که همه‌جا هستند. که یکبار که مهم می‌شوند، دیگه هر جارو نگاه می‌کنی؛ یک‌طوری حضور دارند...یک‌طوره پوزخند طور! لعنت به اسم هایی که زیادند...و دوصد لعنت به اسم هایی که کم‌اند... مساحت زیر اسم که ثابت است. زیاد ها زیادند! پس ارتفاعشان کم می‌شود...ولی اسم هایی که کم‌اند، ارتفاعی دارند که بیا و ببین...باید جدول مختصات دکارتی رو دوباره رسم کنی، سه باره گاهی. لعنت!! آخر شهرداری غلط کرده است اسمت را گذاشته است روی کوچه و خیابان...آخر...آخر غلط کرده‌ایی اسمت رو با اسم میدان و محله یکی انتخاب کرده ایی. گوگل‌مپ به چه حقی هروقت که دلش بخواهد عکس آپدیت شده‌ات را دارد؟
حواستان باشد. همان اول ها...اسم نباید خیلی زیاد باشد، نه خیلی کم...اسم باید خیلی خیلی معمولی باشد. آدم ها هم نباید خیلی زیاد باشند، نه خیلی کم...باید معمولی معمولی باشند...که وقتی رفتند... نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

شروع دنیا

شروع نوشتن همیشه سخت‌ترین قسمتشه. وقتی یک موضوع برای نوشتن پیدا می‌کنم؛ ایده دارم که وسط و آخرش قراره چی بشه. شفاف نه...ولی مات، توی مه انگار، ولی اولش....اولش هیچ ‌وقت از اولش نیست. انگار ایده توی هوا معلقه...مثه بادبادک! بالا میره برای خودش، پایین میاد. یا مثه کشتی روی موج که لنگر می‌خواد. جمله‌ی اول لنگره. لنگریه که می‌چسبونه به نوشته ایده رو...نخ بادبادکه...نه همون لنگره، که حکم ترمزدستی را داره برای کشتی. اصلا ترمز دستیه؛ ماشین خیال را میخ می‌کنه، می‌چسبونه به خطوط کاغذ...بین خطوط برانید. هنوز که جمله‌ی اول نیست...بقیه جمله‌ها هی لایی می‌کشند. هی حرکات نمایشی خطرآفرین می‌کنن. بدون راهنما تغییر پاراگراف ناگهانی می‌دهند. جمله اول زانتیای سفیده، کنترل نامحسوس! وقتی باشه همه جمله ها آدم می‌شوند و می‌روند سر جایشان، یکی اول...یکی آخر...طرح ترافیک...زوج و فرد...فرهنگ سازیه چماق محور!
شعبده بازی که همه دیدین تا حالا. گربه می‌شود کفتر، کفتر می‌‍شود کلاه، کلاه هم می‌شود یک آدم از وسط نصف شده‌ی خندان که پشت گوشش یک شعبه‌ی رسمی از ضراب‌خانه های بانک مرکزی داره! بزرگترین حقه نویسنده همان جمله اول است. جمله‌ی اول باید خواننده را از وسط نصف کند؛خندان! باید کاری کند که ذهن مخاطب تا آخر متن نفس نکشد. همان طور نصفه و خندان زرد شود...سبز شود...آبی شود...بنفش شود...تام و جری_طور! اولین جمله باید نفس را بند بیاورد ولی خفه نکند. هوا که نمی‌تواند خفه کند. جمله اول هواست؛ همان "هااا"ی گرمی است که باعث می‌شود خودکار بنویسد؛ همان "هااا"ی ذهنیست که صدای خوردن فکر بکریست وسط مغز آدم! 
جمله اول لنگر است، ترمز است، چماق و شعبده است. جمله اول هوای نفس‌گیر است. جمله اول فقط یک جمله‌ی عادی نیست.ازین به بعد هر وقت خواستید هر متن، مقاله، نمایشی را شروع کنید، حواستان به جمله ی اول باشد...
هر نوشته‌ی با یک دنیا شروع می‌شود...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا