قیافه آرامی دارد، خیلی شبیه برادرش که می‌شود شوهر عمه‌ی من. کله‌اش تاس است. آدم با کمالات و موقری است رو هم رفته. پیپ خوش‌بویی می‌کشد و یک دست‌بند مسی به دستش می‌کند. عنصر مس، هواداری فوتبال از سنش گذشته است. هشتاد را دارد ولی هنوز ستون فقراتش راست است، مثل خیلی از حرف‌هایش. عصا به دست نیست، نه در راه رفتن، نه در نظر دادن! کمی بخاطر سن است و بیشترش بخاطر اینکه سالی یک ماهش را ایران است. خیلی سال است در انگلستان وکیل است، لندن. همسرش انگلیسی است، اسمش را نمی‌دانم، چیزی که صدایش می‌کنیم را هم الان یادم نمی‌آید. خیلی انگلیسی است، بور، چشم آبی، سفید، سفید تر حتی! ولی در خانه فارسی صحبت می‌کنند. همین می‌شود که وقتی می‌آید ایران هرسال بیشتر از پارسال به حرف زدن ما کار دارد! ناراحت می‌شود وقتی می‌گوییم "هات چاکلت". یک‌بار که صحبت  به "چیکن" رسید دیگر صدایش درآمد. از چیکن گفتن و ازین که کنتاکی نداریم بجایش جوجه کبابی داشتیم زمان شاه به اسم "حاج فلانی" (ببخشید به حافظه بد نویسنده، در اسرع وقت اصلاح می‌شود) که روی بورس بوده است و با فوت حاج فلان، پلوخوری‌اش هم با خودش فوت کرد. ازین که همکاری نمی‌کنیم و همه می‌خواهیم رییس باشیم. می‌گوید: "مهندس؛ الان دانشگاه هم اوضاعش همینه؟" و من لبخند می‌زنم. لبخند میزنم به استادی که اول ترم می‌گوید: "تمرین و پروژه انفرادی؛ حوصله‌ی داستان‌های گروه شدن‌هاتون رو ندارم!" و لبخند می‌زنم به خودمان که پروژه درس را تنهایی بزنیم هم کارمان راحت‎تر است و هم زودتر تمام می‌شود و هم آخرش هی این جمله که "نامرد همه‌ش را انداخت گردن من" و داخل پاچه و این داستان ها پیش نمی‌آید.
همچنان که لبخندم کم‌کم محو می‌شود؛ پیپش را روشن می‌کند و من هم مشغول انگور می‌شوم. انگور شیرینی است. بعد خوبی‌اش این است که راحت می‌شود هرچه می‌خواهی تکی بخوری؛ نصف کردن و این ها ندارد.