۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یلدا میاد، بعدش بهار و بقیه

بند پوتین‌هایش را سفت میکند. بند‌های کوله را تنظیم می‌کند. خیلی مهم است، راه طولانی درپیش دارد. یک صعود سه ماهه دیگر. خسته نمی‌شود انگار؛ شمار صعودهایش از دست خودش هم دررفته است. به راه میافتاد. ابتدای راه روزها بلند است. هوا گرم است و خورشید انگار پدرکشتگی دارد. یادش می‌آید طی صعودهایش به وجود آمدن خورشید و زمین را. به وجود آمدن تمام قله ها را هم به به یاد می‌آورد. تمام بودن ها و نبودن ها را. لبخندی می‌زند و به راهش ادامه می‌دهد. شب ها کوتاه است. آسمان تابستان پرستاره تر است و کوتاه تر. خاطراتش را مرور می‌کند. هرچه پرستاره تر، کوتاه تر! رسم فلک. شهاب‌ها، رد پرنوری  و بعد تمام!
با پرندگان آواز میخواند و به راهش ادامه می‌دهد.
روزها می‌گذرند و هرچه به صعودش ادامه می‌دهد، روزها کوتاه تر می‌شوند. ارتفاع می‌گیرد در زمان. شب های طولانی، سرد، کم ستاره. گاهی ابری. دست‌هایش را در جیبش می‌کند. کم کم نفس کشیدن سخت می‌شود. سرما است یا کم شدن هوا، سنگین شدن هوا شاید. هوا را حبس کرده‌اند انگار در گذشته. هوا را، فضا را. همه چیز را و شاید هیچ چیز. به پشت سرش نگاه میکند. حافظه اش درست یاری نمیکند، ولی شروع راه انگار گرمتر بود؛ هوا بود؛ آسمان پر ستاره بود. به راهش ادامه می‌دهد. برف شروع به باریدن می‌کند. برف نو. آرام. همه‌جا را سفید می‌کند. همه ی بودن‌ها و نبودن ها را می‌پوشاند. همه‌ی صداها را هم منجمد می‌کند. بی صدا به راهش ادامه میدهد. با نفس‌های سنگین. قدم‌های آهسته. بی‌صدا.
در برف راه می‌رود ولی گرما را فراموش نمی‌کند. بی صدا صعود می‌کند ولی وعده‌ی سرود را به خاطر می‌آورد.  به امید صعود می‌کند.
از اولین قدم‌ها سه ماه گذشته است. شب آخرین زورهایش را می‌زند. این مسیر را بارها رفته است. اطمینان دارد که نوری خواهد دید.
 "زمان" به صعودش ادامه می‌دهد از زمان. خودش از خودش می‌گذرد برای تولد دوباره نور. یلدا عجیب‎ترین قله است. بلندترین شب، بلندترین قله. زمان لبخند می‌زند. یلدا را از دور می‌بیند میان مه. امشب قله را می‌زند.
بند پوتین‌هایش را شل می‌کند. چادر می‌زند. نوک قله‌ی یلدا. آتش روشن می‌کند. پاهایش را روی آتش می‌گیرد و بعد دست‌هایش. زنده می‌شود. کوله اش را باز می‌کند. هندوانه، آجیل، انار. "سورپرایزهای قله". سرش گرم می‌شود، می‌خندد، با صدای بلند. قهقهه می‌زند. صدایش برگشته است. آواز می‌خواند. داستان می‌خواند. حافظ می‌خواند با صدای جدیدش. حافظه‌اش را می‌خواند،  شب های طولانی و سرمای راه را. نیت می‌کند و بعد فال می‌گیرید برای روزهای در پیش. "...که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکل‌ها"

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

Seven days and eight hours

یلدا طولانی ترین شب سال عه؛ خیلی طولانی؛ این‌قدر که بشینی، یا واستاده؛ اصن قدم بزنی. می‌شینی کپک می‌زنی، وایمیستی واریس میگیری. همون بهتر که راه بری. نفس که میکشی...چیه این؟ دوده؟ بخاره؟ خوبه واقعا. می‌بینی نفس کشیدن رو، می‌شنوی صدای شب رو که دیگه از همیشه شب‌تره. از همیشه پررنگ‌تره. جا افتاده‌تر. مثل فسنجون. فسنجون‌تر می‌شود زندگی. جا می‌افتد کم‌کم. خوشمزه تر می‌شود، رنگ می‌اندازد. همه ازش تعریف میکنن. خودش چی؟

خودش فکر میکنه که دیگه نه آبه، نه رب اناره، نه گردو. یچیزی وسط همه‌ی این‌ها. جزو هیچ جمعی نیست. همه‌جا غریبه است. ماهی است، گربه است. ماهی و گربه است. خودش با خودش درگیر است. شاید چون نور کمه. شاید چون شب کوره. شاید هم چیزای دیگه؟ نمیدونه یا نمیخواد یا نمی2نه!

یلدا قراره فردا روشنی بیشتر بشه؟ غممون نباشه؟هندونه بخوریم؟ بی‌زحمت داری میری در رو پشت سرت باز بذار؛ هوا سرد شده؛ سوز داره. سینه پهلو نمیکنیم اگه در بسته باشه. به سلامت...آهااا، راستی زیر اون فسنجون رو خاموش کن؛ ته گرفت! کولر رو هم خاموش کن؛ دیدیم خونه سرد شده بود؛ کولر رو زدیم. اون خالکوبیه رو دستت؟ چی نوشته؟می‌نی‌بوس. باز برمیگردی باهم انار بخوریم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

رسم فلک

یک روز صبح بیدار می‌شوی. صبحانه می‌خوری. وای‌فای را که وصل کردی؛ پی‌ام ها را یکی در میان رد می‌کنی. 
یکی هایی که تمام نشده اند را باز می‌کنی، یکی هایی که تمام شده اند را برچسب "بعدن" می‌زنی یا با :)) از سر باز می‌کنی.
می‌شود صفتش را گذاشت تکراری، می‌شود گذاشت چیزهای دیگر. ساده‌اش می‌شود: آدم ها، ساده زود تمام می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

ذوزنقه

خاطره چیه؟
همین الان کلی خاطره دارید که جلو چشم‌هاتون نیست و با یک عکس، آهنگ یا یکی دو جمله هم‌صحبتی با یک دوست قدیمی یادآوری می‌شوند! الان نیستند و ده دقیقه دیگه خاطره هستند و فردا، باز نیستند!
از کجا می‌دونید چی خاطره است و چی نیست؟ شاید داشته باشیم همه چی رو از اول، مزه صبحونه فردا، بوی بارون پس فردا. از همون اول؛ یا همون آخر! یا وسط. بستگی داره دنیا رو چطوری می‌کشید رو کاغذ. یکسری ها دایره؛ یکسری خط. بعضی هم خطخطی! 
من ذوزنقه میکشم. دوتا ضلعش بهم نمی‌رسند و دوتا دیگه متقاطع‌اند. این‌جا نه؛ دو تقاطع آن طرف‌تر! نه؟! یک شهری، کشوری، ساعتی، سالی! بالاخره متقاطع‌‌اند! می‌خورند به هم!
راستی اهل کجایی؟ من اهل همان چهارراه تصادفم! روی خط عابر، دقیقا روی خط عابر؛ بین خط بیست و بیست یکم! اهل همان زمان که فهمیدم می‌شود آخرین چیزی که قبل مردنت می‌شنوی چیزی بیشتر از صدای جیغ ترمز یک ماشین یا بوق دستگاه های بیمارستان باشد. می‌تواند سلام گرد باشد! ولی تهش تهش ذوزنقه‌ای! با دو ضلع خیلی موازی و دو ضلع خیلی متقاطع!
راستی آن دو ضلع دیگر ذوزنقه که باهم موازی بودند، دوباره یادتان آمد؟ همین الان خاطره شدند و فراموش شدند و یادآوری شدند و با بستن این صفحه باز خاطره می‌شوند، می‌افتند یک گوشه!
شاید آخر این متن یک جمله باشد که چیزهایی را یادتان بیاورد که فکرش را هم نکنید.
شاید هم نباشد. 
شاید هم وجود نداشته باشد.
شاید دیگر نباشد، یا باشد و به فکرتان باشد. بستگی به خودتان دارد، موازی دوست دارید یا متقاطع؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا