۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

گربه

گربه‌های دانشگاه موجودات عجیبی هستند. غذا آدم را به چشم حق مسلم ابا اجدادی می‌بینند. نمی‌ترسند، فرار نمی‌کنند، درک درستی از روابط تعریف شده با آدم‌ها ندارند. یک‌بار یکی‌شان را گرفتیم، کمی گوش‌پاک‌کن در دهانش چرخاندیم، دادیم برای آزمایش DNA.
عادی عادی عادی بود کیس مورد نظر. با خودمان گفتیم شاید برای این یکی کارت گذاشته‌اند، مهمان است. رفتیم تحقیق میدانی، یک گربه که از سالیان دور در دانشگاه ساکن است را گیر آوردیم. با هزار خواهش و تمنا منت گذاشت تف کرد جلویمان، آزمایشش کردیم دیدیم این هم نه. مثل همه‌ی گربه‌هاست.
دانشگاه گربه‌ها را خراب کرده است. انگار در یک دنیای فانتزی زندگی می‌کنند، ایزوله، خوشحال. اینقدر خوشحال که مطمئنم اگر یک روز بیرون رهایشان کنی، به شب نکشیده اینقدر از بقیه گربه‌ها هر خوردنی‌ای را می‌خورند که نفسشان در نمی‌آید.
آدم‌ها هم به همان فرمان. دانشگاه زیادی ناناش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

حال فردام همینه، ابری، سنگین، شرمگین، زشت، سیاه

چندروزی هست که #freeSadegh را همه‌جای توییتر می‌بینم. چند روزی می‌شود که قسمت خوبی از صحبت‌هایم به صادق می‌گذرد؛ نه به شخص که به مفهوم صادق‌ها. 
و البته به این فکر می‌کنم که در تاریخ کم ندیده‌ایم که سر تا پای یک داستان فضاسازی رسانه‌ای و جو و دروغ باشد. شاید هم نباشد که این چندساله برعکسش را بسیار بیشتر دیده‌ایم.
دروغ هست یا نیست، حق مردم سکوت رسانه و مسئولین و همه نیست. یک آدم دارد می‌میمیرد، به همین سادگی. به همین سختی. به همین بغض. از گشنگی دارد جان می‌دهد، حرفش هم چیز عجیبی نیست، می‌گوید جان‌دلش را غیرقانونی در قفس کرده اند. می‌گوید وکیل نداشته است. خیلی چیزها می‌گوید. من اصل حرفم این‌ است که اگر دروغ می‌گوید که آن قوه‌ی قضاییه با آن همه کبکبه و دبدبه و عرض و طول سخنگو ندارد؟ آن اطلاعات کجا سخنگو ندارد؟ همه لال شده‌اند؟ مردم حق فهمیدن این را هم ندارد که اگر دروغ می‌گویی، بمان و بپوس؛ ولی اگر راست می‌گویی...
ولی اگر راست می‌گویی خاک بر سر ما، خاک بر سر نسل ما. خاک بر سر گریه کردن بجای درس گرفتن. خاک بر سر تمام آن هشتگ ها.
اگر دروغ می‌گوید که بگویید، سکوت نه پر از ناگفته است اینجا، نه علامت رضایت. سکوتتان بی حرفیست. بغض دارد هوا، بغض دارد این وضع.
آدم موجود عجیبی‌ست بغض می‌کند تا بترکد، هوا بغض دارد، بغض علی، بغض آرش، بغض آن یکی و آن دیگری و همه.
اگر چیزی هست بگویید ماهم بغضمان رو قورت بدهیم.
.
.
.

ی غمی تو این هوا هست، که آدم دلش میخواد بمیره" چقدر حال هیچ‌کدوم ما خوب نیست امروز.. من، تو، او، ما.. همین‌طور بگیر بیا تا آخر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

یادگیری عمیق

و من در عین مسخره بازی بعد از سخنرانی کلیدی افتتاحیه، وقتی تمام سالن می‌خندیدند، فکر می‌کردم. بعدش که تمام شد، شب در راه خانه، در تخت‌خواب؛ همه‌اش را فکر می‌کردم. که کامپیوتر به مدد این "یادگیری عمیق" عکس تشخیص می‌دهد، بازی می‌کند، رانندگی می‌کند، خیاطی و آشپزی و حتی پزشکی. که این جماعت یک در میان از دماغ فیل افتاده از صحنه‌ی روزگار محو می‌شوند تا چندسال دیگر، شما بخوانید بیست، سی. لبخند کج یواشی می‌زنم. عمیق پایین ( همان deep down) کمی تا قسمتی کیف می‌کنم. باز فکر می‌کنم. چندسال قبل تا اینجایش را برایم گفته بود دوستی و بعد از یک معاشرت استخوان‌دار، رسیدیم به این که هنر چی؟ شعر و رمان و نقاشی و الخ.
در سخنرانی اولین شعر کامپیوتر را نشان‌مان داد، اولین رمان که نوشته است یک موجود بی‌احساس که بجای بربری پریزش را به برق می‌زنی و بی‌خستگی هی کار می‌کند. صدای شکستن قسمتی از "من" درونم را شنیدم. تمام آن زمان‌های ذکر شده را به این فکر می‌کردم که شعر هم می‌نویسد، برویم بمیریم دیگر.
مردن را دوست ندارم سر همین بالا و پایین کردم و دیدم دغدغه‌ی اینکه این چندگرم سیلیکون هنوز به آدم قول بی‌خود نمی‌دهد، کسی را اذیت نکرده است. هنوز زیر حرفش نمی‌زند. انگار همین سر حرف ماندن و اعتماد از آخرین سنگرهای انسانیت است و چقدر سخت است.
چندوقتی هست که حرفی زده‌ام و درش مانده‌ام. یا درم مانده، خلاصه که اذیت می‌کند. ولی آخرین است دیگر، شعرها و عاشقانه‌ها را کامپیوترها دیگر تقبل می‌کنند، آدم ماندن به پای حرف ماندن و درست کردن گره خورده است دیگر. سعی می‌کنم آدم بمانم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا