۲ مطلب با موضوع «منظّم» ثبت شده است

صاف و پوست‌کنده، مثل نارنگی

آدمی شده ام بی تعریف
توی این فصل‌های به هم خورده
جنگجویی خسته از خود جنگ
بی سلاح
وامانده
جا خورده
مثل آن سرباز که جنگیده 
یک نفس، رو به دشمن، از سرِ صبح
شب تو سنگر، کشیده یک علامت صلح 
روی قنداق یک کلاشینکف
حال آن چند خطِ تکراری 
روی پاکت‌های وینستون لایت
که بیایید بکشید، خوب است
طفلکی فقط سرطان‌زاست
حالم این روزها، «نمی‌دانم»
مثل احوالِ آن کشاورزیست
وسط عید، یخ زده شاخه
غرقِ تو برفِ بعدِ خشکسالیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

یک کلیه، کلّیه!!

 ی شهری است، خیلی دورا! پشت کوه ها! دود گرفته کوچه هاشو، آدماشو! 
 آدمکاش دودی شدن. نفس که نه...دود میکشن! دود میکنن! 
 رنگ دل‌ها دودی شده، عادی شده، پشت چراغ، تو چهار راها، شیشه بالا دادن برای بچه ها! 
 با دست علامت دادنا، روی سخن، سخن که نه،  فحش دادنا،پیاده ها! راننده ها! 
 از کنار افیونی ها، توی جوب ها...با سر تکون و نچ نچا، رد شدنا! 
 سوار مترو شدنا، پیرزنا، هل دادنا، بعد هل ها، رو صندلی نشستنا! روی گوش، هدفون زدنو بزرگترو ندیدنا!
 تو خیابون هم که میرین، کارتن خوابا رو از رو سهو صد البته، نمیبینن! جلو کیوسک روزنامه که رد میشین! خبر هارو نمیگیرن!
 دغدغه‌ی، نون آبو و بی کاریشون، امان نمی‌ده بهشون! 
 تازه نگاه دشمنی، داره همه دنیای خاکی، بهشون! 
 اگر بپرسن که چرا خشک شده اون دریاچشون، یا که چرا ی احمق دیوونه ایی، اسید به دست، راه میره تو کوچه هاشون...
 دارن همه کار میکنن برای اون دشمناشون! یا اجنبی هستن و یا گول همون اجنبیا، خورده به فرق کلّشون!
 خلاصه که تو شهرشون، ی عده ایی که میخورن از جیب اون کودکای کار سر چهار راهاشون! همونا که دست بکنن تو جیباشون، سیاه میشه، بو میگیره،  نفتی میشه انگشتاشون! دارن میخندن بهشون...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا