هربار خواب از وسط است. وسط یک رشته اتفاقات غیر منطقی؛ اما آدم باورش نمی‌شود. همه چیز بطور نابسمانی غیرمنطقی اتفاق می‌افتند. کارهای نشدنی می‌کنی. یکی شاید پرواز کند، یکهو از وسط خیابانی که هرروز در ترافیکش اعصابش را دود می‌کند. یکی شاید با اسکارلت جانسون بخوابد. شاید همه چیز یکهو از روی تخت شروع شود، حتی مقدمات را هم گذرانده باشد و شاید نه، از چندساعت قبل‌ترش که در کافه‌ی همیشگی نشسته و با یک نگاه نگاه و لبخند اسکارلت را تور کند. حالا کجای دنیای منطقی با نگاه نگاه آدم اسکالت تور می‌کند، اصن اسکارلت وسط کافه‌ی حوالی کشاورز چه غلطی می‌کند، چرا وسط تهران روسری ندارد. از کی دم در کافه گربه می‌بندند، روی پشتش زین می‌گذارند، اصلا چرا این گربه اینقدر بزرگ است؟ و چقدر کوچک است این موجودی که در گوش وزوز می‌کند که تق! اسب است با دو بال زنبورطور. اسکارلت لهجه اصفهانی دارد. می‌پرسد چه خبر؟ می‌گوید: دسته تبر. همین‌قدر بی‌شعور! همه این‌ها عجیب می‌زنند کم و بیش و هیچ. خواب دیده‌اید دیگر، آدم هی با خودش می‌گوید یکجای کار یکطور است. ناطور است یا خیلی طور است یا خلاصه نمی‌خورد به دنیای خودمان. 
خودم زیاد خواب نمیبینم ولی گاهی در همین بیداری پیش میاد که خیلی طور است یا زیادی ناطور است که خلاصه که تعجب در رابطه‌ای است تنگاتنگ در آغوش خواب. گاهی آدم بیداری و خوابش را قاطی می‌کند، نمی‌کند ولی باید بکند. وگرنه که چرا اسب‌ها اینقدر بزرگ هستند و دم کافه ها ماشین پارک می‌کنند. چرا وسط تهران همه یک لا پارچه سرشان می‌کنند و اسکارلت چرا وسط یکه‌ی دنیاست و نه با لهجه‌ی اصفهانی روی تختی گوشه‌ای از همین تهران درعن‌دشت براش بخونه: "دلی من چَن وخدیه س که پیشِدِس     تو بخَی نخَی دادا، بیخی ریشِدِس". همچی توفیری ندارد که جای مگس را با اسب عوض بشود یا نشود. خواب است، هم این‌ور، هم آن‌ور.