۱۸ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

یلداشون

طولانی ترین شب سال می‌تواند امشب باشد ؛ می‌تواند نباشد. طولانی ترین شب ربطی به تقویم ندارد. ربطی به فصل و ساعت هم ندارد.
گاهی آفتاب ؛ با تمام نور و گرمایی که دارد؛ به اندازه یک مهتاب نصف و نیمه هم به درد نمی‌خورد!
روز های تقویم هم می‌توانند طولانی ترین شب سال باشند...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

لاک زیر فرش

-"خوب این رو کجا قایم کنم؟ لای اون کتاب خوبه... این یکی رو چی کارش کنم؟ این‌هم می‌گذارم...می‌گذارم توی کمد. لای لباس ها، توی جیب کت‌...
این چی؟ این را می‌گذارم زیر فرش..."
و زیر فرش پر می‌شود. زیر فرش کم‌کم پر می‌شود. اولش خیالت را راحت می‌کند بعد خودش؛ زیر فرش؛کم‌کم ترسناک می‌شود. زیر فرش را چی‌کار باید کرد؟ زیر فرش را هم باید قایم کرد انگار. زیر فرش را هم میگذارم توی اتاق. درش را هم شش قفله میکنم. اتاق را میگذارم توی کابینت. کابینت ها را هم میگذارم توی کشو. کشو هم می‌رود بین صفحات پانصد و پانصد یک کتابی. کتاب می‌شود جایی مهمی از خودت. مهتر از کلیه ها، کلیه دوتا دارد آدم، کتاب ولی یکی بیشتر نیست. کسی را دیده‌اید که مثلن کبدش را بگذارد روی طاقچه و بیاد کوچه؟ سوار مترو شود؟ بی بصل نخاع می‌شود سوار پله برقی شد؟ بدون هیپوفیز میشود توی هزارتوی زیرگذر ولی‌عصر آدم راهش را پیدا کند؟
آدم باید لاک داشته باشد. مثل لاک پشت. یا از همان ها که حلزون ها دارند. لازم است...کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد...آدم باید یا لاک داشته باشد یا luck. هیچکدام را که نداشته باشی، کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد، جخ صفحه پانصد باز می‌شود! بعد همین طور باز می‌شود... کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش می‌شود وسط کوچه!
آدمی که نه لاک دارد و نه luck، یاید آشنا داشته باشد. آدم همیشه آشنا داشته باشد خوب است. آشنا باید توی شهرداری کارفرمای پشت میزنشین باشد. نظارت داشته باشد بر پخش و جمع آوری منابع. که وقتی پخش شد....منابع نه، زیر فرشی های آدم بی لاک/luck، کسی باشد که جمعش کند. بعد هم آشنا در اداره آب به کار می‌آید. آب اگر قطع باشد مکافات می‌شود. ولی آدم بیluck که آشنا ندارد...
آدم ها فکر می‌کنند بیluck شان علت بی آشناییشان است. برای همین لاک میزنند، ماتیک و الخ. رنگ و وارنگ بزک می‌کنند می‌روند سوار مترو می‌شود، کتابشان هم می‌برند. فکر می‌کنند بالاک شده‌اند ولی آشنا که نباشد...آب قطع است. بالاک شدن که الکی نیست. بالاک شدن تمرین می‌خواهد. ممارست می‌خواهد. فوتبالیست شدن داستان دارد، آن هم در مملکت سرصاحب داری چون آلمان! بالاک اسطوره بود...بالاک اسطوره‌ی باluck ئی بود. بالاک شدن luck میخواهد. شاید luck بالاک بخاطر لاک مادرش بوده...شاید بخاطر...چه می‌دانم! مهم این است که کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش است وسط کوچه...بین زیر فرشی ها....luck هم هست انگار...لاک هم فکر کنم می‌بینم، قرمز، آبی، سبز، زرد....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

جای خالی دندان

آدم ها آمدنشان مثل دانلود می‌ماند، خودت سرچ میکنی، پیدا که شد، دانلود می‌کنی. میایند نصب می‌شوند وسط زندگانیت. هرچقدر که می‌گذرد، هی cache می‌شوند توی زندگیت. هی حجمشان زیاد می‌شود. هی بزرگ تر می‌شوند، مهم تر می‌شوند، آدم ها را نمی‌گویم ها...برنامه ها را می‌گویم. آدم ها بزرگ نمی‌شوند، حجمشان هم زیاد نمی‌شود، حتی کوچک تر می‌شوند بعد از مدتی. ولی بی اهمیت تر نه...مثل داستان ذره‌بین و نور خورشید! کوچک که می‌شوند، عمیق تر می‌شوند. من داداشم را برای یک ماه هم نبینم چیزی نمی‌شود. چون کوچک است در زندگیم. ولی عمیق است،متمرکز است. اینقدر متمرکز که اگه اتفاقی بیافته برایش، اولویت اول و آخرم می‌شود داداشم...
عمیق که می‌شود، کوچک که می‌شود، جدا شدنش سخت می‌شود، بعضی ها می‌آیند می‌شوند mp3! ندانی کجا هستند پیدا کردنشان سخت تر از دانلود کردن nباره شان است. بعضی اما سیستم عامل می‌شوند. اینها اذیت می‌کند عوض کردنشان. هرچه برنامه داری رو باید از اول نصب کنی. ولی باز یک خاکی به سرت می‌کنی و شرش زا کم می‌کنی. بعضی ها هم میایند بایوس می‌شوند در سخت‌افزار زندگیت! بعضی ها اصلا می‌شوند سخت افزار، می‌شوند رم، کارت گرافیک، می‌شوند پاور لامصب ها. آدم ها را نمی‌گویم ها، برنامه هارو هم نمی‌گویم! سخت افزار ها را میگویم...رم و گرافیک را...پاور را که بخواهی جدا کنی از زندگیت، باید بکنیش. کندن درد دارد. مثل کندن دندان، درد دارد هیچ. جای خالیش همیشه هست...همیشه.
آدم ها، بی‌شعورها، سخت افزارها. فکر نکنید که همیشه mp3 هستید. گاهی سیستم عامل می‌شوید.گاهی سخت‌افزار می‌شوید..... اگر می‌خواهید بروید، اصرار نکنید که پاور بشوید، همان mp3 بمانید خب.چه مرگتان اس آخه؟ آدم‌ها...دندان نشوید هیچ؛ انبردست هم نشوید لطفا! دندان های دیگران را جدا نکنید! دندان جای خالیش می‌ماند...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

همان همیشگی لطفا!

- خب کجا برویم؟
- برویم فلان کافه! 
- نه اونجا خیلی دوره، تازه مسیرشم راحت نیست، جا پارکم گیر نمیاد.
- عیب نداره حالا. بجاش...
و کلی توجیه و تفسیر به هم می‌بافم که بریم همان جای همیشگی. بنشینیم در همان کافه آشنا، پشت میزهای آشنا. اون آقای کافه‌چی آشنا بیاد و کلی گرم سلام علیک کند. بعد بپرسد "چی میل دارین؟" و من بدون نگاه کردن منو بگویم: "همان همیشگی".
مهم نیست همان همیشگی چیست؛ یک ماگ چای ساده است یا از آن قهوه‌های عجیبی که نه من تلفظش را میدانم و نه آن کافه‌چی آشنا! مهم اینست که همان همیشگیست. مهم اینست که آشناست. آرامش خاصیست فراغت از سردرگمی بین صفحات منو. دودلی انتخاب تعداد شات های اسپرسو! همان همیشگی ها مزه دیگری دارند اصلا! آدم با همیشگی ها دوست می‌شود . انس میگیرد...یا عادت می‌کند! یا شاید هم...ترس...
اضظراب دارد صفحات منو! مو به قوه‌ی تصمیم‌گیری آدم سیخ می‌کند "این چیست؟ چه مزه ایست؟ من خوشم می‌آید؟ تو چی، تو خوشت میاد!" نصف لذت کافه به ناخنک زدن به خوراکی های بقیه است خب!
وقتی می‌خواهی همیشگیت را سفارش ندهی، انگار از درون دو شقه می‌شوی. نصفه‌ی اصول‌گرای درونت سقلمه می‌زند که "همیشگی عزیز، آرام جان را سفارش بده...". اما نصفه اصلاح‌طلب نیشگون می‌گیرد لوزالمعده آدم را که "خسته نشدی، بسه دیگه، یک چیز جدید..."
شبیه ترس است همیشگی را سفارش ندادن. شاید این که تا الان سفارش می‌دادم، ازین بهتر باشد...شاید هم نباشد! شاید روزم را خراب کند قهوه ترک اینجا! مزه تلخش تا شب زیر زیانم باشد. شاید هم بهترین ترکی باشد که تا به حال سفارش دادم. شاید...یعنی ممکن است از همیشگی خودم هم بهتر باشد....
آرامش...ریسک...همیشگی‌هایم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

باد گلوی دانشجو

امروز صبح که از خواب بلند شدم، حواسم نبود که روز دانشجو است. بعد که کمی گذشت و آبی به سر و رویم زدم، یادم آمد که روز دانشجو است امروز.
چند روز قبل، دوستی گفت که اگر سوژه جالبی، اتفاقی، چیزی پیش آمد روز دانشجو، حواست باشد برای گزارش. من هم امروز حواسم بود...
صبح بعد از دست_به_آب در راه آشپزخانه، مودم را روشن کردم. لیوان شیر را که بالا میرفتم، اینستا و وایبر را پایین می‌رفتم. خبری خاصی نبود.
رفتم سوار تاکسی شدم. رادیو روشن بود. چیز دندان گیری نمی‌گفت. هدفون را هوا کردم. هدفونم از این روی گوشی گندهاست. هوا کردنیست واقعن.
سوار مترو شدم. بلیط زدم. دقت نکردم که با کارت دانشجویی هم راه میدهند مفتکی یا نه. ی قران دوزار ارزش ندارد که عادت کارت زدن صبحگاهیت را عوض کنی.
از مترو پیاده شدم. پیاده به سمت دانشگاه. کارت را نشان دادم و رفتم داخل دانشگاه. خبری نبود. یعنی روزمره ی روزمره. میرفتند و می‌آمدند دانشجو ها. کلاس داشتیم. استاد عادی عادی شروع به درس دادن کرد. بعضی ها کوییز داشتن. بعضی ها پروژه و تمرین. عادیه عادی! 
ناهار را از خانه میاورم. رفتم سلف که گرم کنم ناهارم را. دلستر می‌دادند به مناسب روز دانشجو. در باز کن نبود البته. ملتی از نخبگان مملکت آچ‌مز شده بودند. مانده بودند که با کمک کدام معادله دیفرانسیل و کدام قسمت فیزیک کوانتوم در دلستر را با قاشق می‌توانند باز کنند.
عصر بازهم کلاس داشتم. بازهم عادیه عادی کوییز دادیم. آمدم بیرون. رفتم سایت. شب شد. آمدم خانه.
"مامان بزرگ زنگ زده بود روز دانشجو رو تبریک بگه". یکی از دوستان هم وایبر کردند تبریکشون را.
دانشجویی که تمام دغدغه اش شده نمره. شده خاله زنک بازی. دیگر روز دانشجو نمی‌شناسد. در خواست دارد، حوصله دنبال کردن ندارد. حوصله نگذاشته اند یعنی. ستاره و سیاره دادن به دانشجو نتیجه اش همین می‌شود. هزینه دارد روز دانشجو را جددی گرفتن. شوخیش بهتر است. دلستر روز دانشجو را خوردن و با باد گلویش خندیدن راحت تر است.دلستر روز دانشجو  را در جاهای  با میله هم سرو میکنند؟ 
امروز روز دانشجو بود. یک روز عادیه عادی...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

کدو قل قله زن، تو ندیدی پیرزن؟

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیشکی نبود...

از تمام تناقضات منطقی موجود در جمله بالا صرف نظر می‌کنیم و میرویم سراغ قصه.
روزی روزگاری پیرزنی زندگی می‌کرد. پیرزن بیوه بود. شوهرش سال ها پیش سکته کرده بود چون سه شیفت در روز کار می‌کرد. آخه باید اقساط وام پر بهره‌ی قرض الحسنش رو می‌داد. مرحوم شوهر پیرزن با آن وام کذایی یک تیکه زمین خریده بود. می‌خواست برای دوران پیری و کوریش یک چیزی بجز یارانه و سهام عدالت داشته باشه. پیرزن از دار دنیا همین یک تکه زمین را داشت. البته دوتا دختر و سه پسر هم داشت که اصلا مهم نیست چون هرکدام سر زندگی خودشان بودند. سالی یکبار هم زنگ نمی‌زدند بی معرفت ها! به زمین گرم بخورند الهی، داغه...
بله؛ عرض می‌کردم. روزی پیرزن احساس تنهایی کرد که این هم اصلا مهم نیست. چشمش کور، دندش نرم، مثل بوفالو از شوهرش کار می‌کشید که یخچال ساید‌بای‌ساید بخرد و تلویزیون محدب!!! اینهم نتیجش. پیرزن می‌خواست در زمین کذا آپارتمانی بنا کند، این هوا!!! لذا کفش هایی آهنین به پا کرد و راه افتاد.
اولین کسی که جلوی راهش را گرفت آقا گرگه...ببخشید، پلیس ساختمان بود. پیرزن ترسید و لرزید ولی به روی خودش نیاورد. گفت: "آقا پلیس ساختمان، ای قوی، ای پلنگ..." پلیس ساختمان که مار خورده بود، افعی شده بود گفت: "خودتی مادر! شیتیل مارو بده بریم." پیرزن گفت: "من که الان پول ندارم. شما بذار من برم تو کار بساز بفروشی. چاق بشم، چله بشم، دست پشت پرده بشم، اون‌وقت میام شتیل می‌دم." پلیس گفت: "خودتی مادرجان، الان هم طبق اصل 574، تبصره رادیکال2، هرچی بسازی رو خراب می‌کنیم." پیرزن در همین مرحله بی‌خیال شد. نه بخاطر اینکه بعد از سبیل پلیس ساختمان، سبیل ها همی ردیف شده بود؛ از شهرداری تا ثبت و ... . دلیل اصلی این بود که کفش آهنیش چینی بود و با 50بار نوسان سینوسی بین طبقات شهرداری برای گرفتن جواز از مجرای قانونی، سوراخ شده بود.
گاهی کار به کدو قل‌قله‌زن نمیرسه...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

یک کلیه، کلّیه!!

 ی شهری است، خیلی دورا! پشت کوه ها! دود گرفته کوچه هاشو، آدماشو! 
 آدمکاش دودی شدن. نفس که نه...دود میکشن! دود میکنن! 
 رنگ دل‌ها دودی شده، عادی شده، پشت چراغ، تو چهار راها، شیشه بالا دادن برای بچه ها! 
 با دست علامت دادنا، روی سخن، سخن که نه،  فحش دادنا،پیاده ها! راننده ها! 
 از کنار افیونی ها، توی جوب ها...با سر تکون و نچ نچا، رد شدنا! 
 سوار مترو شدنا، پیرزنا، هل دادنا، بعد هل ها، رو صندلی نشستنا! روی گوش، هدفون زدنو بزرگترو ندیدنا!
 تو خیابون هم که میرین، کارتن خوابا رو از رو سهو صد البته، نمیبینن! جلو کیوسک روزنامه که رد میشین! خبر هارو نمیگیرن!
 دغدغه‌ی، نون آبو و بی کاریشون، امان نمی‌ده بهشون! 
 تازه نگاه دشمنی، داره همه دنیای خاکی، بهشون! 
 اگر بپرسن که چرا خشک شده اون دریاچشون، یا که چرا ی احمق دیوونه ایی، اسید به دست، راه میره تو کوچه هاشون...
 دارن همه کار میکنن برای اون دشمناشون! یا اجنبی هستن و یا گول همون اجنبیا، خورده به فرق کلّشون!
 خلاصه که تو شهرشون، ی عده ایی که میخورن از جیب اون کودکای کار سر چهار راهاشون! همونا که دست بکنن تو جیباشون، سیاه میشه، بو میگیره،  نفتی میشه انگشتاشون! دارن میخندن بهشون...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

یک لیوان دوچرخه ثابت خنک

ده دقیقه پدال‌زدن جانانه، عرق ریزان، نفس زنان، روی دوچرخه ثابت، یک صد و پنجاه کالری را دود می‌کند، می‌فرستد هوا...

یک لیوان مالشعیر خنک، تمام کالری دود شده را میعان می‌کند، بر می‌گرداند سرجایش...به همین راحتی! کلن به همین راحتی....

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

حالیمه؛ حالیته؟

مهندسم...ینی مدرک ندارما...ولی دانشجوام، دانشگاه میرم...کنکور ندادم ها...ولی خب که چی؟ ریاضی مهندسی پاس کردم...ینی پاس نکردما، حذف کردم. بلدم ینی...البته بلد که نه، ولی میتونم هم نیاز کنم! خلاصه که من خیلی حالیمه؛ حالیته؟
حالام هر سوالی داشتی از خودم بپرس. دکترا مگه چی کار میکنن؟ هیچی! منم بلدم بگم بشین خونه، شلغم بخور! حالیشون نیست...حالیته؟
روان‌پزشکا که دیوونن...تاجرا دزدن...کاسبا قالتاقن...بازیگرا دلقکن و نوازنده ها مطرب! ی سری ها هم که یتیکه پارچه بستن کلشون، فک کردن خبریه! شما هر مشکل شرعی داشتی از خودم بپرس...شک بین رادیکال دو و عدد نپر رو این آخوندا از خودشون درآوردن که از ما خمس بگیرن. این سیاس ها هم که یک فلان‌فلان شده هایین که اون سرش هندستون! یک زن کردی بستون...ولی بچه نیار! چه کاریه تو این وضع بیکاری؟ من خودم که مهندسم و اهنو تلپ! بیکارم...ینی بیکار که نه، دانشجوام ولی خب، با اینکه کلی حالیمه بیکارم؛ حالیته؟
کلن که من حالیمه و هیشکی حالیش نیست بجز من...حالیمه؛ حالیته؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

چراغ قرمز

چراغ عابر قرمز میشه، ثانیه شمارو نگاه می‌کنم. "ازون قرمز ناجوراس..." نود ثانیه آخه؟ینی نود ثانیه هیچ‌کاری ندارم جز صبر، میرم تو فکر...

89، 88،...دارم کجا میرم الان؟ کلاه بخرم. که چی بشه؟ که امشب رفتم سلمونی و کچل کردم، نچّام! خب این که نشد جواب. که چی بشه؟ کچل هم کردی؛ دوباره در میآد دو ماه دیگه...
73، 72...یکم تو روزم بر میگردم عقب‌تر. با مترو اومدم. همون مترویی و همون خطی که شب باید باهاش بر گردم جایی که صبح ازش اومدم، خانه! نمی‌دونم چرا یاده "به خانه بر می‌گردیم..." افتادم، هی، هر روز...
55، 54... یکم دارم نگران می‌شم...قبل ترش چی؟ صبح که از خواب پا شدم، تختم رو مرتب کردم! همون که امشب دوباره قراره نا مرتب بشه! اصن صبح از خواب پا شدم که شب دوباره بخوابم؟ 
30، 29...بقیه هم همینطورن؟...خب آره دیگه. هر روز صب پا میشن، میرن کار می‌کنن. بر می‌گردن خونه. می‌خوابن که انرژی بگیرن برای فردا! تکرار امروز...
12، 11...چه جالب! :) نسل هارو هم که نگاه می‌کنی، همیشه داشتن یک کار می‌کردن انگار، میگن "تاریخ تکرار می‌شود." پر بی‌راه نمی‌گفتن. یک چیز هست، روزمرگی! اسمش خیلی شبیه واقعیتشه. اصن روزمزگی مرگه آدماس. اوضاع خیلی خیطه انگار. دور و ور من که پر شده از مبتلایان "ماه‌مرّگی" و "سال‌مرّگی". تاریخ هم مبتلا شده است انگار...بیماری قرن: "چیز_مرّگی"
3، 2، 1... خب سبز شد، برم کلاهمو بخرم، کچل کنم، برگردم خانه، بخوابم که فردا باید زود بیدار بشم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا