اصطبل

در دنیایی که آدم‌ها از گشنگی می‌میرند، از جنگ، از بیماری.
چقدر مسخره است که با دیدن دونات با خودت دودوتا چهارتای کالری بیس می‌کنی. تف.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

True Detective

 I'd consider myself a realist, alright? But in philosophical terms I'm what's called a pessimist... I think human consciousness is a tragic misstep in evolution. We became too self-aware. Nature created an aspect of nature separate from itself - we are creatures that should not exist by natural law... We are things that labor under the illusion of having a self, that accretion of sensory experience and feelings, programmed with total assurance that we are each somebody, when in fact everybody's nobody... I think the honorable thing for our species to do is to deny our programming. Stop reproducing, walk hand in hand into extinction - one last midnight, brothers and sisters opting out of a raw deal.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

در نگاهت مانده چشمم

سی هزار نمایش شد. نمی‌دانم نمایش این صاحب خسته چیست، یکی دیده است یا کلیک کرده است یا باز شده است یا چه، اما سی هزار شد. 
مدت هاست که چیزی ننوشته ام، نه که هیچ، چیز که چنگی به دلم خودم بزند. داشتم فکر میکردم که چی شد؟ کجای کار لنگ خورد که دیگر دستم به کیبرد و پنل این وبلاگ نمیاد!

بلاگ برای من انعکاس دنیای خودم نبود، بلاگ حتی آینه ی خوشی و ناراحتی و عشق و هزار داستان دیگر از زبان دیگری نبود. بلاگ کسی دیگری بود. کسی آن پشت ها که مدت ها بود در تاریکی و سکوت و بو و بخار چای شب های زمستان، یا شب و آسمان پر ستاره‌ی نیم سالی اول و آتش و بو و تق تق سوختن چوب و خوابیدن روی چمن های تابستان، صدایی می‌آمد، از دور. صدای نه چندان واضح ولی آشنایی که ادعای بودن میکرد اما من نبود. 
میرزا صدای آن صدا بود. میرزا من نبودم. اما مدتی بود که این به آن و آن به این گره داشت میخورد. یادم می آید آن اول ها نوشته بودم چیزی بدین مضمون که "خواهش می کنم! عاجزانه.... لطفاً اگر دنیای حقیقی مرا می شناسید این را به آن و آن را به این نسبت ندهید!" که گفته آید از شهابی که دورادور میشناسمش. و بلاگش را دوست دارم! شاید همین بود که دیگر دستم به کیبورد نمیرود. 

میرزا میخواست تنها شنیده شود، صدای خودش را داشته باشد، که نشد! یا شد و آن طور که دلش میخواست نشد. خلاصه که رفت، گهگداری بوی دارچین چایی و لبخند زیبایی، نم نم بارانی و منظره های کوهستانی، صدایش را زیاد میکند. به حرف می‌آید اما، چند خطی گفته نگفته باز صدایش را می‌ریزد توی گلویش. گوشی و کیف پول سیگار و فندکش را جمع میکند، جای آن دستمال کاغذی که رویش زیبا‌ترین نقاشی دنیا را با رنگ قرمز کشیده است برایش را توی کیف پولش، مرتب می‌کند. مثل همان پنک کیک که برایش پخت و یادش رفت که سیراپ اصل داستان را بیاورد و فقط با ناباوری خندید. مثل آن روزهایی که رفت و این روزهایی که کاش نرود. با ناباوری می‌خندد. چشمانش یک دنیا "جدا" دارد هرکدام! روی هم دو دنیا تعجب! یکبار دیگر نگاه می‌کند که چیزی جا نگذاشته باشد. بعد کوله اش را می‌اندازد روی دوشش، نفس عمیقی میکشد. با لبخندی هرچند ناشیرین، دستش را تکان می‌دهد و به راننده تاکسی میگوید: همان جایی که ازش آمدم، همان جایی که صدا نداشتم، دربست! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

زیباترین خنده‌ی جهان

بعضی آدم ها از خوشبختی پول را فهمیده اند. بعضی‌ها قدرت، بعضی‌ها هم شهرت و چه و چه و چه.
بعضی‌ها به خوشبختی نزدیک‌ترند. حال خوبشان چیزهای بزرگ نمی‌خواهد. گاهی یک موسیقی خوب، گاهی یک لبخند و گاهی یک فنجان چای خوش رنگ خوش بوی لب‌سوز دبش در ابعاد ترکی.
یک روز باید همه‌شان را یک جا جمع کنم و بگویم خوشبختی این است که کسی را پیدا کنید که با دیدنش بی‌اختیار لبخند بزنی. وقتی بغلش میکنی به فاصله ی یک دنیا از خستگی‌هایت، ناراحتی‌هایت و همه‌ی چیزهای دیگر که روی دلت سنگینی می‌کند، فاصله بگیری.
باید همه‌شان را جمع کنم و بگویم احمق‌ها، خوشبختی، دلیل زیباترین خنده‌ی جهان شدن است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

شریک

قسمت دومش هم ناخوشم دربیاید میایم بیرون!

ایرانی جماعت محض رضای خدا یک لاله‌ی گوش هم برای کار گروهی خلق نشده است! میگن شریک اگه خوب بود خدا داشت، اینطور استدلال تاریخی رسوخ کرده به جان ما، مثل موریانه که سگ بگیره!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

1+1 = خیلی

این ترکیب پیرمرد و پیرزن‌ ها هم برای خودش دنیایی است. بعضی‌شان یک قربان صدقه‌ی مستتری برای هم دارند در حرکاتشان، راه رفتن و خرید کردن و غرهای ریز زدن. رستوران باهم یک غذا می‌خورند، باهم یک مسیر  را راه می‌روند، باهم یک فکر می‌کنند. یکی شده‌اند انگار بعد از این‌همه سال‌های زندگی‌شان.
گاهی که با یک جفتشان هم مسیر یا هم سفره یا هر "هم" دیگر می‌شوم، بی اختیار لبخند است که گوشه‌ی لب جا خوش می‌کند.
ینی میخوام بگم زندگی هنوز قشنگیاشو داره.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
میرزا

وبلاگ علی

و بی‌رحمانه‌ترینِ این دنیا مفهوم تمام شدن است. تمام شدن جدای این‌که چه چیز تمام می‌شود یا برای چه تمام می‌شود دردناک است. ترسناک است و ناک است و ناک است. 

***

چند سال پیش فرندز را شروع کردم. شخصیت سازی قوی داشت. جویی شکم و زیر شکم و به صورت صعودی هرچه معروف‌تر، احمق‌تر! چندلری که همه چیز را به مسخره می‌گیرد و تیکه هایش تمامی ندارد و کم کم می‌فهمی کودکی را گذرانده که کوچکترین تاثیرش شاید همین مکانیسم دفاعی می‌توانسته باشد. دکتر راس و مونیکای منضبط و ریچل خوش رنگ و فیبی عجیب! به همراه آدم‌هایی که میایند و می‌روند. تا سیزن 6دیدم و قطعش کردم.
در جواب "فرندز دیده‌ای؟" هم تا سیزن شیش و واقعا دیگه جالب نبود و شما چقدر آب و تاب می‌دهید. 
چند ده روز قبل دوباره فرندز را شروع کردم. به لطف یکی از عزیزان که می‌دید و تعریف می‌کرد و می‌خندید و عشق می‌کرد و دیده‌اید کسانی که خوشگل غذا می‌خورند و سر اشتها می‌آورند؟ خوشگل سریال می‌دید و من هم دیدم به دیدنش! 
7 و 8 و 9 و هر روز دوست تر با فرندز، 10 را روی گوشی دیدم، توی مترو، توی تاکسی، سر کلاس، سر کار! هرجا که می‌شد! گره خورده بودیم و هفته پیش قسمت آخر را دیدم.

***

امشب توییتر را چک میکردم. توییت علی را دیدیم که "اگر فکر میکردم برای یک نفر مهم بود درش رو تخته نمی‌کردم." من هم رفتم و پست‌های چند ماه گذشته‌اش را خواندم. یادم می‌آید خودم هم وقتی گفتم میخواهم میرزا را تعطیل کنم، بیشترین تعداد کامنت و پیام را داشتم. آدم‌های سر قبر و حتما در مراسم ختم شرکت کنی هستیم.

***

پدرم یک دوست دارد که حدودا هشتاد سالش می‌شود. دوستش دارم. زیاد. مثل یک پدربزرگ. پدربزرگی که هیچ‌وقت نداشته‌ام. نوروز دوسال پیش به کما رفت. گریه کردم. به این فکر می‌کردم که دیگر نمی‌بینمش. که کاش کاش بیشتر پیشش می‌رفتم. که تمام شد. که تمام شدنش گریه‌ام را درآورده بود. که بخیر گذشت. شش ماهی می‌شود که نیم ساعت هم بهش یک سر نزدم. چون هست.

***

سریال باشد یا وبلاگ یا آدم‌هایی که دوستشان داری. تمام شدن جنسش یکیست. حسرت لحظه‌هایی است که طی کردی. تجربه‌هایی که می‌توانست غنی‌تر باشد. بهتر باشد، شیرین تر باشد و بیشتر باشد و "تر" های دیگر!  تمام شدن با حسرت گره خورده است؛ همین هم اینقدر تلخش می‌کند. شاید برای همین هم هست که آدم ها به یک شماره تلفن، یک عکس گاهی حتی یک خاطره راضی هستند. آدم ها به خودشان زور میگن و تو مغز خودشون فرو می‌کنن که شاید، شاید دوباره. که حسرت تمام لحظه‌های از دست داده را نخورند. که شاید شانس دوباره.

***

آدم ها با شاید‌ها زنده‌ن.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

شعور درونی

همه‌ی ما یک قسمت با شعور درونی داریم. همان که وقتی برای یک کار ذوق داریم، بعد از یک در بیست چهار خواب، مثل سیخ بیدارت می‌کند. همان که چشمانت را گرد می‌کند. همان که انرژی را پمپاژ می‌کند در تک‌تک عضلاتی که بیشمار خروس خوان خوابیده‌اند و انگشت‌شمار بیدار شده اند.
این شعور درونی یک خاصیت دیگر هم دارد. این‌که برنامه‌ای بچینند و دلت به رفتن نباشد، خواب می‌ماندت، یا خواب می‌ماناند، یا منجر به خواب ماندگی‌ات می‌شود، این شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

رضایت

همه چیز از درد آخر شب چند مهره‌ی نزدیک به تحتانی شروع شد. بعد از چندین و چند ساعت پشت میزنشینی در شرکت، همین دیروز؛ ساعت 11 رسیدم خونه، به رسم هر شب بساط Friends رو هوا کردم. خوابیدم و بعد از 5 دقیقه، بنگ! کمرم خشک شده بود! 
بیست و دوسالگی اصلا سن مناسبی برای شروع این جنس دغدغه‌ها نیست. هنوز کلی کار نکرده وجود دارد که برعکس راه ایران خودرو که تو را به درک می‌خواند، این‌ها جدی علاقه برانگیزند و می‌خوانند، با صدای بلند.

***

همه چیز از درد آخر شب خیلی از عضلات شروع شد. با خودم گفتم امروز از شرکت زودتر بیرون میام، می‌روم باشگاهِ دانشگاه. بعدش هم استخر و جکوزی و لش به خودم جایزه میدم. همین هم شد. خیلی وقت بود که اینطوری سخت‌کوشانه (ترجمه اصطلاح try hard که به واسطه دوتای عزیز چندوقتی هست گوشه دایره لغات روزمره جا خوش کرده است.) ورزش نکرده بودم. یادم رفته بود درد بعدش رو. از دست دادن درصد خوبی از قابلیت‌های حرکتی رو. و از همه مهمتر رضایت از زندگی بعدش رو. ورزش برای من به صورت نمایی رضایت از زندگی‌ام را افزایش می‌دهد. 

***

همه چیز از درد آخر شب چندین نرون در نزدیک قسمت هیپوکامپوس شروع شد. یادم رفته بود چیزهای کوچک رو. چیزهای خیلی کوچک که تاثیر بزرگی روی حجم اون لبخند یواشی می‌گذارن که من بهش میگم رضایت از زندگی. همین ورزش، یا خوندن یک کتاب. 
چند روز پیش با یکی از دوستان صحبت میکردیم، تهش به این نتیجه رسیدم که یک روز که شامل 6ساعت کار. یک ساعت تورق یک کتاب با کیفیت، دیدن یک فیلم فاخر و جون دار، نه حتی دیدن یکی دو قسمت از یک سریال بابا ننه دار، دوساعت بیرون رفتن با کسی که دوستش داری ( با توضیحات، بی اشارات)، یک ساعت ورزش و پاره کردن چند تار عضلانی و اسید لاکتیک و ولوشدن در جکوزی و در آخر هم لذت غایی که می‌شود خوردن یک از غذاهای مورد علاقه‌ات، یک روز خیلی خوب است. همه‌اش هم جا می‌شوند. البته دانشگاه و تحصیل موند بیرون از بازی که خب، به جهنم. تابستونه!
چند وقتی هست که دارم سعی می‌کنم وغیره را بریزم دور. یاد بگیرم که روزهایم را سرشار کنم. از ادویه‌های زندگی. بطور مثال جدیدا همیشه فلفل سیاه با خودم حمل می‌کنم، پدرسگ عجیب سرشار می‌کند غذا را!

***

تصمیم داشتم زودتر بنویسم این چند خط را، همان دیشب که به خانه رسیدم باز کردم در لپتاپ را ولی، ولی واقعا از لحاظ فیزیکی در مضیغه بودم. تک تک عضلات دستم فحش می‌دادند، بی حیاها!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

بازگشادی

نوشتن هم عادت سالیانه ای دارد انگار، شش ماه نوشتنت می‌آید، شش ماه می‌رود.
هرطور که هست، بخاطر رادیو است یا حس حال نوشتن است یا سرخوشی و خالی بودن از دغدغه‌ها بصورت نسبی، نوشتنم آمده است دوباره! 
بازگشایی میرزا پس از مدت‌ها بازگشادی رو به همه‌ی دوستان تسلیت عرض می‌نمایم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا