... تو رو هم می‌کنن مثِ من دَکِت؟

خیلی وقت‌ها باز کردن ایمیل برایم می‌شود سوهان روح. وقت هایی که نمره ها میاد، وقت هایی که دارم یک کار اداری رو پیگیری می‌کنم که اگه نشود چی می‌شود و اگر بشود معمولا می‌روم مرحله بعد و بلاخره یک‌جا نمی‌شود و چه می‌شود! ولی این روزهای «ایمیل-سوهانی» حداقل یک‌ خوبی دارد؛ آماده ام! وقتی میل را باز می‌کنم، می‌دانم که پتانسیل دیدن نمره بی‌ربط وجود دارد یا خطر چه شدن! مثل پریدن می‌ماند. از ارتفاع 1.5متری که بخواهی بپری، حواست باشد هیچی نمی‌شود؛ بعد وقتی تاریک باشد یک نیم پله‌ی کذایی طوری مچ آدم را به خاک می‌دهد که بیا و ببین و بعد برو برای همه تعریف کن؛ دهن لق را باید گِل گرفت به همین لحظه‌های عزیز! به همین یک هفته‌ای که کاش هفته‌ی دیگر برود پی کارش! که هی، پشت سر هم پایم پیچ خورده در این چند روزه‌، روزه و رمضان و گرما و گشنگی امسال هم بدتر؛ اهل روزه بوده باشید عمق فاجعه را درک می‌کنید!
کوچک ترینش می‌شود این‌که برنامه های دیگرم را کنسل کردم، کوه و کار و کلاس و همه، برای پیش‌برنامه‌ی دماوند. دو هفته پیش بادگیر خریدم؛ پوتین‌ام را درست کردم. بعد یک بعد از ظهر سگی، ایمیل زدند که شما به خاک رفتید و امکان ثبت نام شما وجود ندارد. از سرپرست (خاک علیه و آله) داستان را جویا شدم، دیدم که حرف ناحسابش این است که پیر شده ای! جوان‌تر ها را می‌بریم. من خیلی اصرار نکردم! کلا عادت دارم زیاد اصرار نمی‌کنم. یک ایمیل و دوتا اس‌ام‌اس و ماکسیمم نیم ساعت چت. مخصوصا وقتی که قبلا قول و قراری بوده باشد. اصلا کسی زیر حرف‌ش که می‌زند من نا راحت نمی‌شوم، نا امید می‌شوم! ساکت، بی‌خیال_نما! ولی آن پشت، مثل این کارتون ها؛ تام و جری طور؛ یک ابری می‌آید بالای سرم و من می‌روم توی خاطرات و خیالات که بد قاطی می‌شوند و شده‌اند؛ فعل درستش را بلد نیستم خیلی :-؟ که یادش بخیر قبلا هم این‌طور شده بود. مشکل این‌ است که زیادی‌تر از زیاد درباره چیزهایی که هنوز منعقد نشده است منعقد شدن من است. گاهی هنوز خون دماغ نشده، لخته می‌شوم. همین می‌شود که تاثیر ایمیل "شما را نمی‌بریم"، روی دیگران می‌شود: "اوکی؛ چیزی نشده بود که، نمی‌روم!" و من جددی اذیت می‌شوم. من برای خودم، پیش‌برنامه را رفته بودم، دماوند را رفته بودم، علم را رفته بودم و الان هیچی به هیچی! تمام کار هایی که کرده بودم برای خودم همه کشک. اون ایمیل‌ که یک قسمت از خیال‌هایم را جدا نکرد که بگم به کفشم!؛ قسمتی از خاطاراتم را کند و انداخت دوور! خیال را راحت می‌شود بی‌خیال شد؛ ولی تا به حال شنیده اید کسی بی‌خاطره شود؟ مگر این‌که تصادفی بشود، کله آدم ضربه بخورد، حافظه‌اش خاکی بشود! که بحث‌اش جداست کلهم اجمعین!

همین دیگر، راستی اگر دلتان خواست؛ می‌شود جای ایمیل بگذارید "خداحافظ" یا هرچیز دیگر! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

چه می‌شد اگر سرتان بالای شومینه بود و هیکل‌تان داخل دود کش؟!

گاهی هم این‌قدر خسته ام که دلم می‌خواهد در یک ایستگاه کاملا تصادفی پیاده بشوم. سلانه سلانه بروم وسط نزدیک‌ترین پارک تصادفی. بعد بدون این که ذره ای به تابلوی «لطفا به چمن‌ها وارد نشوید» و صدای داد و هوار آن پیرمرد باغبان همیشه در صحنه‌ی آبیاری چمن حاضر، محل سگ بگذارم بروم تا وسط چمن ها! یک‌جایی که دید خوبی داشته باشد را انتخاب کنم و کفش هایم را دربیاورم. جوراب هایم را به عادتی احمقانه بو کنم که کثیف است یا نه؛ بعد در هرصورت گوله‌شان کنم بگذارم توی جیبم. جای پایم را محکم کنم و بایستم همان وسط. سفت و محکم و بی‌خیال! دست هایم را بلند کنم. کمی صدای پیچیدن باد میان برگ‌ها را با دهانم دربیاورم و با صدای بم و خش دار؛ صدایی که به چنارهای تنومند که گوشه و کنار هر پارک این شهر پیدا می‌شود، بیاید؛ به چشم‌های زل زده با تعجب بگویم: «خِش،خِش... هان؟! می‌خواهم درخت باشم چندسالی!» بعد لقّه دنیا و همه‌ی آدم ها توش؛ سی چهل سالی از زندگی‌ام را فقط نگاه کنم!
نگاه کنم به چرخش سال‌ها و پاییز هایی که سنّم کنتور-وار شماره بیاندازد مابین‌شان. نگاه کنم به آدم‌هایی که بعضی‌شان فقط از کنارم رد می‌شوند، بعضی هم شاید چند ساعتی تنها یا با کسی بنشینند کنارم و بی‌توجه به من باهم حرف بزنند. بعضی روزمره، بعضی خصوصی، گاهی دعوا و گاهی عاشقانه و من همین‌طور بی‌خیال گوش بدهم. سال ها بگذرد و همه درخت ها بزرگ و بزرگ‌تر بشوند و من همان‌طور بمانم! بدون رشد و تکراری. هی زل بزنم به کلاغ‌ها؛ به الاغ‌ها و گوش بدهم به صدای ماغ ها! گاهی بدون این‌که کسی بشنود توی گوش گنجشک‌ها شعری بخوانم و بعضی صبح‌ها که هوا خوب باشد، با نسیم درد و دلی بکنم. گاهی خورشید را ببوسم برای گرمایش در زمستان، گاهی فحش های رکیک بدهم برای این‌همه تلاش احماقانه‌اش وسط تیر! گاهی هم سیبل تیر تفنگ بادی بچه‌ای بشوم یا تخته‌ی هنرنمایی. «ساسان و یک قلب و تیر و آیلار و دنیا دیگه مثه ما نداره با نوک چاقو! امضا دیوونه ها!»
بعد یک روز همین‌طور الکی و بی‌دلیل کمی دستانم را بکشم. قلنج گردنم را بشکنم. دو سه بار بشین پاشو بروم و بعد گرد و غبار چند سال درخت بودن را بتکانم. از بقیه درخت‌ها خداحافظی کنم و راه بیافتم بروم به سمت هیچ‌جا! شاید رفتم اسفند دودکن شدم سر چهارراه؛ یا مثلا مسئولیت خطیر جمع‌آوری کمک های مردمی را در یک مرکز رفع حاجت عمومی برعهده گرفتم. شاید هم این‌قدر درخت بودن بی‌عار و بیکارم کرد که رفتم یک کتاب نوشتم. «وقتی درخت بودم» یا «چه می‌شود که آدم‌ به اندازه بیست سی سال خسته می‌شود!» ؛بلا به دور!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

قبل، بعد، خیلی مرزشان مشخص نیست این چند وقته

بعضی چیز‌ها دومرحله‌ای است، مثل موشک دو مرحله ای؛ مثل جا افتادن خورش فسنجان که باید یکبار یخچال برود و بیاید و گرم شود تا بتوان فسنجانش خواند! راستی؛ چند وقت پیش بود که یک دو مرحله‌ای خوردم. ولی نه موشک بود، نه خورش!رحم الله من یقرا فاتحه مع الصلوات

.

.

عکس بود. عکس آدم هایی بود که نه برای من مهم بودند؛ نه تا بحال آن‌ها را دیده بود. اصلا فکر نکنم که بشود گفت آدم بودند. عکس چند تکه گوشت را دیدم که خیلی شبیه آدم بودند؛ چند تکه گوشت که قبلا آدم بودند. یک مرد بود که زل زده بود توی دوربین؛ یک زن بود که بچه‌ی خردسالش را گرفته بود در بغل‌ش و زل زده بود به دوربین! پیرمرد هم بود. نوجوان هم بود، مونث و مذکر! همه زل زده بودند به دوربین؛ بی حرکت، بی رنگ، سیاه سفید، مرده های نامتحرک!

.

.

چند وقت پیش بود که توجه نکردم. چند وقتی هست که هر روز توجه نمی‌کنم. سه چهار سالی می‌شود. توجه نکرده‌ام که وقتی سوار مترو می‌شوم، دانشگاه می‌روم، سینما می‌روم و هرکار دیگر، دورم پر است از تکه گوشت های متحرکی که به گوشی هایشان زل زده اند. به استاد زل زده اند. به پرده‌ی سینما زل‌زده‌اند! خلاصه که هرکس هر لحظه از هر ساعت از هر روز زندگی، برای خودش یک دوربین پیدا می‌کند؛ بعد زل می‌زنند به آن دوریین لعنتی! پیر و جوان و مونث و مذکر هم ندارد؛ همه زل می‌زنند به دوربین‌ خودشان؛ با حرکت، رنگی، مثلا زنده‌های متحرک!

.

.

عادت کرده‌ام از صفر بشمرم. همین می‌شود که مرحله صفر ام را از پارگراف اول خوردم. این‌که یک سری عکس‌هایی وجود دارد «Post Mortem photos». این ها یعنی یک سری آدم که بعد از مرگ‌شان ازشان عکس گرفته اند. ایستاده؛ نشسته، روی صندلی، حتی بغل مادرشان! کلا عادی، کلا روزمره.
مرحله اول را از پاراگراف دوم خوردم. این که خیلی از عکس‌هایی که ثبت می‌شوند، پست مرتِم هستند. این‌که به زور درشان لبخندی هست. که انگار در و دیوار مترو و تخته‌ی کلاس و همه جای همه شده است لنز دوربین و همه‌ی همه شده‌اند سوژه‌ی عکس های پست فلان؛ ولی با حرکت، رنگی، زنده‌های متحرک بی رنگ بی حرکت! 

.

بعضی پیشرفت ها الکی هستند؛ مثلا خورش فسنجان را بگذاری داخل ماکروفر خوب نمی‌شود. همان اجاق گازی بهتر بود. دوربین رنگی خدا مگاپیکسل هم به همان فرمان به فارت بز نمی‌ارزد. چه کاری است الکی به عکس‌ها رنگ داده‌اند؟

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

پوست گردو

پیرمرد پیرزن ها، یا اصلا بزرگ‌تر ها یا کلا کسانی که احساس می‌کنند در موضوع بحث سرسوزنی از شما بیشتر تجربه دارند؛ همه شبیه هم می‌شوند! این‌طور که: "زمان ما کسی نبود که اینارو به ما بگه" یا "البته نظر خودته ولی" یا "من دخالت نمی‌کنم اما"
یک مسئله‌ای که هست؛ البته باز نظر خودتونه، من دخالت نمی‌کنم ولی خب، زمان ما کسی نبود اینارو به ما بگه ولی درکل؛ آدرس بلاگتان را به آشنا ندهید؛ پایتان می‌ماند در پوست گردو!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

حوض نقاشی

آسمون رو نگاه می‌کنم. یک ستاره است که تاحالا ندیده بودم‌ش! خیلی پرنوره! عجیبه که تا حالا نبوده؛ یا من بهش دقت نکرده بودم. ولی مهم نیست، مهم اینه که الان محوش شدم! و همین‌طور محورش شدم. ولی انگار یجای کار می‌لنگه. انگار ستاره نیست، خیلی داره چشمک می‌زنه. چشم‌هام رو می‌مالم که نکنه خیالاتی شدم؛ ولی نه! ستاره نیست، یک هواپیماست یا یک ماهواره! شاید یک ماهواره مخابراتی باشه که داره تصویر هزاران هزار ستاره رو برای آدما مخابره می‌کنه! ستاره‌هایی که ستاره نیستن؛ هواپیماهایی هستن پر از اون ستاره های الکی که ماهواره‌ها دارن مخابرشون می‌کنن! تصویر موجودات زمخت آهنی که از نزدیک دل آدم رو بهم میزنه ابهت مصنوعی‌شان؛ بی‌روح بودن‌ش. پیکره‌هایی که فقط از دور، خیلی خیلی دور، شبیه ستاره میشن.
ماه‌واره، شبیه ماه؛ ولی فقط شبیه و نه خود ماه! ستاره‌ها نباید یهو هواپیما بشن. ستاره‌ها نباید ماهواره بشن! شاید آدم هیچ وقت تو زندگی‌ش نباید محور ستاره‌ها بشه که بفهمه کدوم ها ستاره هستن و کدوم ها نه! باید بذاری همه برات همون ستاره بمونن، حتی الکی. باید خودتو بزنی اون راه شیری. شاید هم باید فکر کنی که اصلا ستاره‌ای نیست. همه اون نقطه‌های زیبای تو آسمون مصنوعی هستن. نمی‌دونم؛ یعنی گیج شدم؛ آخه وقتی که ستاره جلو چشمات کم‌کم میشه ماه‌واره و نه حتی ستاره‌واره؛ آدم گیج میشه و سکندری میخوره و میافته تو حوض نقاشی. حوضی که ستاره‎هاش چشمک نمی‌زنن! حوضی که نقاشش خیلی ساده بوده! یک حوض با رنگ سیاه که روش با رنگ زرد و سفید پر نقطه است و اسمش میشه "آسمون شب!" حوضی که هرچی نگاهش کنی هیچیش عوض نمی‌شه! حوضی که خوبه؛ خیلی خوب‌تر از آسمون واقعی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

Democracy

Joe age 10- Father, what is democracy?
Father- Well it's never bright clear on myself. Like any other kind government it's got something to do with young men killing each other I believe.

Johnny Got His Gun (1971)

(Listen)  I don't know whether I'm alive and dreaming or dead and remembering.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

انتخاب طبیعی

امشب یک ربع کنار چمران ایستاده بودم. دو نفر منتظر تاکسی بودند و از ده، پانزده تاکسی و شخصی که رد شد؛ هیچ‌کدام مسیرشان نمی‌خورد انگار. همه‌ی آن پانزده دقیقه را به این فکر می‌کردم که تا یکجایی برسانمشان؛ حتی اگر کمی راهم دور بشود. بعد که به بخش آمار دزدی و زورگیری و ایناهای ذهنم رجوع کردم؛ دیدم ارزش را ندارد آدم بودن. حالم گرفته شد، خیلی حالم گرفته شد. جدی جامعه‌ی آدم‌ها عمیقا تباه شده‌، جددی!

پ.ن: این لینک انتخاب طبیعی را بخوانید (این "انتخاب طبیعی" لینک بودhoverاش خراب شده؛ باید یک دستی به سر و روی CSSاش بکشم تا اطلاع ثانوی)، بعد تعمیم‌اش بدهید به تمام سوراخ سمبه‌های زندگی و جامعه و همه چیز! مثلا چرا انگلیسی زبان بین‌المللی است یا چرا سرخ‌پوست‌ها تقریبا منقرض شدند! یا مثلا این که چرا اکثر آدم‌ها می‌گویند دروغ "بد" است! دروغ‌گو ها منقرض شده‌اند؛ همین! اخلاق و این‌ها را سلام برسانید؛ پنج‌شنبه افطار خانه‌ی ما دعوت‌شان کنید؛ به صرف چرت و شیرینی!

پ.ن.2: خیلی بیشتر از این بود؛ حتما صلاحی در کار بوده که کروم کراش کنه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

خورش فیسبوک

دست خط و sms و pm تو تلگرام و وات'ز اپ منو و تو، تا ساعت پنج صب... و کوفت و الخ، حتی صدای پشت تلفن و چهره از اسکایپ؛ هیچ‌کدام نمی‌توانند ذره‌ای از دل‌تنگی آدم را  کم کنند، حتی رقیق کنند؛ مثل آب یخی که همراه شربت‌ سرور می‌شود! هم رقیق می‌کند، هم خنک می‌کند، هم کیف می‌دهد! این‌همه تکنولوژی و دست‌آوردهای بشر و فلان که "ان الانسان لیطغى ان راه استغنى" اندازه‌ی یک لیوان آب‌یخ کار نمی‌کند برای دل آدم!
آدمی‌زاد کلی ریزه‌کاری دارد. بوی عطرش؛ بوی دهان‌ش وقتی کمی گشنه است؛ مدل لباسش، مدل نگاه‌ کردن‌ش و هزار چیز دیگر. اصلا صدای آدم با حرکات صورت‌ش معنی دارد؛ حرکات صورتش با طرز راه رفتن‌ش که گاهی مثلا بپر بپر دارد، مثل خرگوش! و طرز راه رفتن‌ش با حرکت‌های شل و ول دستش وقتی عجله ندارد یا سفت و مشت کرده وقتی تندی باید به کاری برسد. شوخی‌هایش با صدای خنده‌اش؛ با چین و چروک‌ای که دور چشمانش می‌افتد موقع لبخند زدن؛ با زبان کوچیک ته حلق و تمام سی و دو دندان موقع قهقهه زدن. ناراحتی‌اش با اشک‌هایش؛ با موف‌موف‌اش و آب دماغ‌اش و لکه‌‌ی روی لباس تعریف می‌شود و  گاهی هم تحریف!
آدم مثل خورش قیمه می‌ماند کم و بیش، نه به خوبی قیمه که جفاست در حق خورش نازنین! ولی خب. صدایش می‌شود رب گوجه، تصویرش می‌شود گوشت قرمه، نوشته اش می‌شود لپه و همین‌طور خودتان یک رابطه یک به یک از خورش قرمه به آدم بزنید! بعد بیاید کمی تا قسمتی منطقی باشیم؛ دلی باشیم؛ هرچیز که خودتان می‌دانید اصلا! شما خودتان رب را خالی خالی می‌خورید؟
هی سعی کرده‌ایم آدم‌ها را یکطور برای خودمان شبیه‌سازی بکنیم، دست خط را اختراع کردیم. بعد گرامافون و نوار کاست و دوربین عکاسی و اینترنت و جدیدتر ها هم همین شبکه های اجتماعی! آدم ها قلنبه‌شان خوب است؛ با مدل مو و رنگ چشم و صدای عطسه‌ی خرکی‌شان و حتی بوی گند پایشان! لیمو عمانی و چوب دارچین هم برای خورش قیمه لازم است؛ اصلا حیاتی است! خورش قیمه ای که لیموعمانی نداشته باشد می‌شود خورش فیسبوک؛ به همین بی‌نمکی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

علاالدین گزیده

دیروز، یک دوستی رفته بود برای مادربزرگش تبلت بخرد. بعد که برگشت دانشکده، شروع کرد با تبلت نو کار کردن. یکم از کیفیت صفحه نمایش‌ش گفت؛ یکم از ترکیب رنگ بد قاب‌ش. از این هم گفت که به این فکر می‌کند که شاید تبلت خسته‌ی خودش را بدهد مادربزرگش، این یکی نو را برای خودش بردارد. البته بعد که به قابلیت‌های روزافزون مادربزرگش در زمینه‌ی سرچ اشاره کرد؛ به این جمع‌بندی رسیدیم که گندش درمی‌آید؛ آبروریزی می‌شود؛ مکافات! همین شد که افکار زشت و پلید را سیفون کشید! 
بعد یکهو، بی‌مقدمه، گفت هردفعه که می‌رود یک چیزی از علاالدین بگیرد، می‌رود در پاچه‌اش! آدم از یک سوراخ که چندبار گزیده بشود؛ یکهو می‌گوید داستان را. هی می‌ریزد توی دلش که درباره‌اش فکر نکنند چقدر ساده‌لوح است، چقدر بچه است. بعد که دیگر نمی‌تواند تحمل کند، بلاخره منفجر می‌شود! گفت که دفعه پیش گفته بودند اپ بریزیم؟ گفته بود بریزید، خیلی هم ممنون. آخرش پنجاه تومن ناقابل آمده بود روی فاک‌تور! این دفعه گفته بودند اپ؟ گفته بود نه! گفته بودند محافظ نمایشگر پنج لایه، بیست و پنج تومن، گفته بود خیلی هم ممنون! بعد آخرش فاک‌تور کرده بودند؛ لایه‌ای بیست و پنچ هزارتومن! بعد این دوستمان می‌گفت تبلت؛ من چیز دیگری می‌شنیدم. از آن چیزها که اولش خوب است، آخرش دبه می‌کنند، زهرمار می‌کنند همه‌اش را؛ این‌قدر که دفعه بعد که بروی مغازه، بگویند:

- اپ؟
+نه!
- محافظ؟
+نه!
-کیف؟
+نه!!
و درحالی که برای خودش چای می‌ریزد؛ تعارفی هم به تو می‌زنند که:
-داداش؛ چایی که دیگه می‌خوری؟
+نه!!! اصلا می‌دونی چیه؟ همون گوشی قدیمی داغون خوب بود؛ اصلا بدون گوشی من راحت ترم! اصلا خداحافظ..

و فروشنده توی دلش فحشت بدهد که :«مردک دیوانه! می‌گم چایی، قهر می‌کنه؛ به درک!» و نمی‌داند که چند بار با چایی شروع شده است و ختم به محافظ پنج لایه؛ لایه ای بیست و پنج تومن شده است! چندبار آخرش کوفت‌ات شده است. چندبار آخرش دبه‌ی الکی دیده‌ای! مارگزیده از ریسمون سیاه و سفید می‎‌ترسد، علاالدین گزیده از محافظ و اپ رایگان، آدم گزیده هم؛ می‌ترسد؛ از خیلی چیزها، مثلا...مثلا از چای!

پ.ن: این چای هم نقش پررنگی دارد در زندگی میرزا!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

سه هیچ و مکافات

کوه زیاد می‌روم. نه آن‌قدر که پیر کوه باشم، ولی اگر کسی بپرسد، به خودم می‌گویم کوه‌نورد. البته کوه‌نوردها هم سطح‌های مختلفی دارند، یکی عظیم قیچی‌ساز، یکی هم صغیر موچین‌ساز!  موچین‌ساز گاهی که می‌رود کوه، چشم‌ش به چیزهایی می‌افتد. نوک قله، وسط سبزی های کوهی و زیر آفتاب درخشان و بسته به ارتفاع قله از نسیم دل‌انگیز تا باد سرد خشن، چشم‌اش می‌افتد به بیت هایی. چشمش می‌افتد به "از قضا سرکنگبین صفرا فزود" و کیسه‌ی زباله‌‌ای که خودش زباله شده است . گاهی هم مثلا نگاهش  به منظره شهر می‌افتد؛ اگر شب هم باشد که دیگر هیچی. بی‌کران شهر و آدم هایش. بی نهایت داستان هایی از غم و شادی با یک خانه، یک واحد، حتی یک اتاق فاصله. دریایی از امید، اقیانوسی از یاس، جهانی از خاطره. جهانی که در آسمان‌ش، خانه‌ها و ماشین ها با چراغ‌هایشان ستاره شده‌اند و چشمک می‌زنند. و این بیت های همیشگی؛ "و الله که شهر بی تو مرا حبس می‌شود" و "نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد" و هم‌زمانی این دو و آدم با خودش سه هیچ عقب و مکافات!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا