ته‌نشین اما ... بحث‌ش جداست!

یک چیزی هم هست به اسم "به دل نشستن"
عجیب جانوری است. می‌آید یک‌هو! می‌چسبد به یک چیز در زندگی آدم؛ بعد دیگر کلا خوشت می‌آید. از تمامِ کلِ همه چیزش. تاکید دوباره می‌کنم که یک‌هو، بی‌دلیل با چشم بسته. آن جان، آن "یک چیز" که می‌نشیند می‌تواند یک آهنگ باشد، یا یک فیلم و یک آدم هم که صدالبته!
فقط این عجیب جانور یک خاصیت دیگر هم دارد. آهنگ را می‌شنوی، به دلت می‌نشیند، گوش می‌دهی، گوش ‌می‌دهی، گندش را درمیاوری، حالت را به هم می‌زند، از آن به بعد، هربار، صدایش را که می‌شنوی، یادش که می‌افتی، حالت زخم می‌شود. گوش‌ت را می‌گیری. انگار نه انگار که روزی با یک لبخند احمقانه بی‌دلیل گره خورده بوده است، هرلحظه‌اش!
آن یک چیز که می‌نشیند می‌تواند یک آهنگ باشد، یا یک فیلم و یک آدم هم که صدالبته!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گوری گوری

دوست را خود آدم انتخاب می‌کند. همین می‌شود که بستگی خونی نداری. می‌گویند خون، خون را می‌کشد، پر بی‌راه نمی‌گویند. همین می‌شود که خیلی از دوست‌ها می‌آیند، هستند یک مدت، آخرش هم می‌روند. بعضی‌شان بی‌شعورند، زیرپایت‌ را می‌کشند. بعضی‌شان تا خوبی خوبند و بعدش دشمن‌تر از دشمن. بعضی نامرند، بعضی خیلی مردند. بعضی صبورند و بعضی کم‌صبر. ولی از همه بدتر بی‌شعور ها هستند. بی‌شعورها آن‌هایی هستند که کارهایی می‌کنند که انگشت به دهن می‌مانی. کارهایی که انتظارش را نداری؛ اصلا نداری. بی‌شعورها معمولا جزو دوستان نزدیک آدم طبقه‌بندی می‌شوند. نه‌این‌که دوستان دور آدم بی‌شعور نباشند، نهه! بروز بی‌شعوری نیازمند این است که مورد بی‌شعور از یک حد به آدم نزدیک‌تر باشد. همین می‌شود که پای حرف آدم‌ها می‌نشینید، دوست دختر/پسر های قبلیشان یا همسر قبلیاشان یا فلان دوستت خیلی خیلی صمیمی‌شان بی‌شعور است و نه فروشنده‌ی سوپرمارکت سر محل که سلام و علیکی دارند. ظهور و بروز بی‌شعوری نیازمند این است که آدم انتظاراتش از یک نفر بالا برود. بعد یک روز می‌شود که روی یک نفر حساب دیگری باز می‌کنی. دقیقا از همان لحظه فرد پتانسیل ریدن در تمام باورها و دوستی و هرچیز خوب دیگری بین‌تان را پیدا می‌کند. این آپشن ریدن معمولا در دوستان جنس متفاوتان بیشتر نمود پیدا می‌کند. بدین صورت که باهرکسی بیشتر از یک حداقل "سلام؛ حالا دیگه برو گمشو حوصله‌ی قیافت رو ندارم"ای بیشتر مهربان باشید، یک توهم "طرف بر من کراش پنداری" بهش دست می‌دهد که منجر به یکی از دوحالت زیر میشود: یا از شما خوشش نمیاد که محل سگ هم نمی‌گذارد که هیچ! یا خوشش می‌آید مسئله ذکر شده من باب ریدن به دوستی را سرلوحه قرار می‌دهد در آخر که آن هم هیچ!
این وسط یک‌سری‌های انگشت‌شماری هم هستند که خیلی خوب‌اند. که کلی دوست‌داشتنی و کلی شبیه خانواده‌ی خود خود آدم هستند. که امتحانشان را پس داده‌اند. که خلاصه نریده‌اند. 
آمدم همین را بگویم که داشتن یک خواهر کوچک‌تر خیلی خوب است مخصوصا اگر خودت پیداش کنی!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

القوس، الغوث، القوص

"برج بسته است!"
جمله عجیبی است. برای هربرجی؛ اما با افزایش ابعاد برج، حجم تعجب وارده بصورت نمایی زیاد می‌شود. (نمایی: چیزی که خیلی بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی زیاد می‌شود، مانند خرج بعضی پسرها هم‌زمان با ورود بعضی دخترها به زندگی‌شان.) برج اگر میلاد باشد که خودتان تصور کنید حجم تعجب وارده به سطح را که معادل است با فشار. فشاری که از کوبیدن سر ظهر تا برج میلاد ضربدر دعوت به یک مراسم رسمی ضربدر پشت در ماندن و بلاتکلیفی به توان بی‌صاحبی مملکت حاصل می‌شود. مملکت بی صاحب است خیلی جددی! فشار به همه جایمان آمد، نشستن برایمان سخت شده بود این آخری. آخری یعنی همان موقع که گفتند رزرو بودید و خبرتان نکردیم که به کمک‌تان احتیاجی نیست و باید ببخشید! ماهم البته راستش را بخواهید همچین ناراحت نشدیم. رفتیم بام! 

شما خودت دودوتا چهارتای منطقی هم بکنی روی کاغذ کاهی با پر کلاغ، می‌توانی بفهمی که شب‎های احیا، بام باید هم شلوغ باشد. شلوغی که جا نباشد بنشینی، نه لبه‌ای، نه نیمکتی، نه هیچی! دلیلش هم واضح است، نزدیکی بیشتر به خدا! ارتفاع و کم شدن نویز شهر، البته یک نظریه هم جدیدا مطرح شده است که می‌گویند از یک ارتفاعی به بعد اسلام آنتن نمی‌دهد که خب، دستش را می‌گیرند در ارتفاعات و چرا شهر نه را. نقطه.
 و غیره و غیره و غیره و در حوصله کیبرد نیست. آخرش می‌ماند اینکه شب را در خانه‌ی یکی از دوستان صبح کردن که رانندگی به کرج ساعت 4صبح همانا، معلق به ملکوت اعلی رفتن همانا. 
خانواده‌ی دوست‌داشتنی بودند. کمی تا قسمتی حسودی برفت که بماند، اما نکته‌ای برای چندمین بار توجه من را به خود جلب کرد. این‌که پدر خانواده که خیلی هم به ایشان ارادت پیدا کردم در پرانتز، روزه نمی‌گرفت و مادر خانواده صبح که ما در بی موقع‌ترین وقت ممکن رسیدیم، مشغول فرآیند سحری!
خانواده‌های زیادی را دیده‌ام که اینطور است. جدا از خانواده، انگار آدم ها همین‌اند. مردها در اوایل زندگی مومن و بعدش برعکس و زن ها برعکس مردها! مادربزرگ بدون نماز معمولا از آن پدیده‌های نادر است (سجاده را بخوانید کلیسا، بخوانید اهورامزدا، بخوانید ایمان). چرا؟ نمی‌دانم. اگر فکر کردید که همه‌ی این‌ها را گفتم که آخرش نظر بدم، خب اشتباه فکر کردید. صرفا ذهنم یکجاهایی که مردها معمولا این شخصیت‌ها و زن‌ها یکسری شخصیت‌های دیگر را دارند چرخ می‌زند. که نیاز به حمایت شدن از یک طرف که خب چه حمایتی بهتر از یک موجود قادر و عاقل و غیره و ذالک مثل خدا. از آن طرف، نیاز به مستقل بودن و زور بیشتر هیچکس را قبول نکردن، حتی اگر خدا باشد. مرد است دیگر، خدایی می‌کند در دنیای خودش!
search کنید خودتان، هم به درد دنیاتان می‌خورد، هم به درد آخرت!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

برچسب که دیگر نیست!

سال یک دانشگاه، ترم یک دانشگاه، متروی دانشگاه، شریف! 
یک گوشی سونی اریکسون Arc S که چند سالی می‌شود رفته است. دزدیند. گشتم دنبالش؛ شکایت کردم؛ صدایم به جایی نرسید. بماند.
قاب داشت، محافظ طور! دورش را می‌گرفت که ضربه نخورد. به گوشی محروم حسودیم می‌شد کم و بیش. محافظ داشت؛ نداشتیم هیچ‌وقت. همه ضربه ها رو کامل خوردیم؛ بماند.
برچسب داشت. این یک مورد را ماهم داشتیم. رتبه برچسب ترین بود آن دوران. دلم به حالمان می‌سوخت. که با اشاره‌ی انگشت می‌گفتیم: اون (ضمیسیر اشاره به گلدان، اجسام و برچسب‌ها) رتبه فلان است. بماند.
برچسب خودم را چندسالی است کنده‌ام کم و بیش! گاهی شوآفی بکنیم پی عشق و حال که چیزی هم نمانده است برای شوآف. بماند.
ترم یک، برچسب خودم سفت سرجایش بود، برچسب محافظ گوشیم را کندم. چسباندم سقف ورودی جنوبی ایستگاه. همان که مجهز به فلافلی نسبتا جدید التاسیسی است که چقدر خاطره داریم؛ بماند.
سال چهار دانشگاه، ترم هشت دانشگاه، متروی ‌دانشگاه، شریف!
چهار سال برچسب بود و گاهی سفت‌اش میکردم. امروز نبود. نماند.
خیلی چیزها بودند و نیستند و بودنشان آدم را عادت می‌دهد. بماند.
دلمان چقدر تنگ می‌شود برای همه چیز، برای گوشی، برای محافظش، برای آن برچسب که هربار حواسم بهش بود، حواسش بهم بود. بماند.
دلم چقدر تنگ میشود برای هفده خرداد که بود. 
که رفت، که کندنش یا خودش رفت. اگر کندند که بماند. اگر خودش رفت که نماند.
ولی می‌ماند، در یادها، خاطره ها و مان‌ها! 
برچسب خوبی بود، هرجا که هست، موفق باشد. شاید دوباره همدیگر را دیدیم، در یک ایستگاه دیگر، شاید اتمسفر، شاید تئاتر شهر، شاید هم ایستگاه آخرت؛ اگر افتتاحش کرده باشند البته! 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

صبح کله سحر

صبحا فرق داره ولی، واسه خیلی ها شبه! ینی میگن صبح ها هیچ، شب یک مکافاتیه واسه خودش! برای ما ولی صبحه، کل سحر. همون موقع که بیدار میشی.
شب چراغو که خاموش می‌کنی، میشه آدم سرش رو بذاره روی شونه‌ی کسی که رفت، بره تو بغل کسی که نیست. یکاریش می‌کنه آدم خلاصه، می‌خوابه تهش! ولی صبح که بیدار میشی، داستان کلا یک چیز دیگس. هنوز درگیر روزمرگی نشدی و فقط میچرخه اون بالا که امروز میشد چطوری شروع بشه و داره این‌طوری شروع میشه! که هنوز ساعت شیش بیشتر نیست، بذار تا هفت و نیم، هشت بخوابیم. شاید فرجی شد! چه دیدی فلکو؟

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا
بهار اینجاست در دلهای ما، آوازهای ما

بهار اینجاست در دلهای ما، آوازهای ما

چند سالی می‌شود که یک سفر هرچند کم‌روزه جز جدانشدنی نوروز شده است. دوران شیرین کودکی‌تر از حالا، موزه‌ها را دوست داشتم. آن‌قدر که یکی از جذاب‌ترین‌های تمام این سفرها برای من، موزه‌ها بود و خواهد‌بود. «بود» چون چندسالی می‌شود که دیگر نیست. «خواهدبود» چون همین امروز دوباره جذاب شد.
موزه را دوست داشتم. بعدها فهمیدم که خودشان را دوست نداشتم. سرشار بودن از «تازگی»شان را دوست داشتم. همان حس هیجان منوی لنگه به لنگه و کچل کافه‌های خیلی عادی دوران پسادانشگاه. که چقدر جذاب بود سفارش چیزی که برایت جعبه سیاه بود؛ طمع، مزه و حتی شکل و قیافه‌اش! گفتن «دابل اسپرسو» و «ماکیاتو» برای پسر بچه‌ای که اکثر عمرش را با نوشابه شیشه‌ای‌های خنک بعد از گل‌کوچیک «علی آقا»؛ سوپری سر محل؛ گذرانده، دنیایی جدیدی بود؛ مثل موزه. شمشیر و نقاشی و سکه و هزار چیز دیگر. کم‌کم مثل تمام تجربیات دیگر، موزه هم تکراری شد و بی‌مزه! همه جا دست‌خط و هاون و سرنیزه و هاون! خب!؟
موزه‌ها تکراری شدند و حذف شدند. مثل منوی جذابی که حالا بعد از یک نگاه سرسری از روی عادت، اکثر مواقع ختم به یک چای ساده می‌شود.
امروز اما بعد از مدت‌ها از سر بی‌کاری برای صرف یک لقمه تاریخ ساده، راهی یکی از چندهزار موزه با تقریب خوبی یکسان این مملکت شدم. بلیت خریدم و بلیتم را پنج قدم آن‌ور تر نصف کردند و وارد شدم.
از سر همان عادت بی‌حوصلگی همیشگی، سرسری نگاهی به نوشته‌های خطی انداختم و داشتم برای هزارمین بار باخودم از خط خوبشان میگفتم که...
که شاید هدف‌شان فقط انتقال پیام روی یک تکه کاغذ نبوده است.شاید خودآگاه یا  به احتمال بسیار بیشتری ناخودآگاه، برای خود فعل «نوشتن» ارزش قائل بوده‌اند. با همین فرمان به بقیه موزه نگاه می‌کردم. که روی یک لیوان ساده چقدر نقاشی می‌کشیده‌اند. این را ضرب کنید در وضع معیشت مردم در آن زمان‌ها که با یک قحطی نصف و یا یک طاعون یک سوم و همینطور قابل توجه پرپر می‌شدند و هرلحظه ارزش یک لقمه نان داشته و هرلقمه زنده ماندن یکی از دوجین بچه قد و نیم قد!
همین‌طور که می‌چرخیدم و به این چیزها فکر می‌کردم، به قسمت سلاح‌ها رسیدم. «تفنگ مربوط به دوران افشاریه با تزیینات طلاکوبی» با ظرافتی که باورش سخت بود، نقش یک سری شاخه و چند پرنده را روی لوله‌ی تفنگ طلاکوبی کرده بودند. من خیره به ظرافت عجیب این آفت جنگ نو، به کلاشینکف فکر می‌کردم. به این که در منطق زندگی من تفنگ چیزی است که گلوله شلیک می‌کند برای کشتن. طلاکوبی یک کلاش نه بردش را زیاد می‌کند و نه تفنگ را سبک‌تر؛ پس بی‌معنی است. همین که بی‌معنی است می‌شود بافت شهری شیشه رفلکس و سیمان حال بهم زن. که هرروز از خانه بیرون آمدن صبح را سخت‌تر و سخت‌تر می‌کند. همین بی‌معنی می‌شود لیوان‌ها و ظرف‌ها و الخ‌های یکبار مصرف سر سفره‌های سالی یک‌بار دورهمی خانواده‌ها. همین زندگی سگی هرروزه. سنگینی بیدارشدن و کندن از تخت از هزارجای مختلف می‌آید. مشکل مالی و یار بی بخار و دنیای خیار و هزارچیز دیگر؛ یکی هم همین صنعتی و بی‌روح شدن و تولید انبوه چین شدن همه‌ی زندگی آدم.
همیشه جلوی خودم را می‌گرفتم که دماغم را موقع شنیدن جملاتی که با تمپلیت بدبو و پوسیده‌ی «قدیم‌ها...» شروع می‌شوند، نگیرم. اما اینبار می‌خواهم بگویم که قدیم‌ها عمر را تمام نمی‌کردند، زندگی می‌کردند. قدیم‌ها زندگی‌ها سرشار بوده‌است از «زندگی». قدیم‌ها همیشه چیزهایی دارد برای یادگرفتن که نه، برای یادآوری.


پ.ن: این‌روزها عکس اتفاق خوبی در شبکه‌های اجتماعی و تلگرام «خودمان» پخش شد. شخص شخیصی این موجودات ضدماشین سیمانی پیاده‌روهای انقلاب را به شکل «مینیون»ها رنگ می‌کرد. یکی از دیوارهای همان خیابان کذا هم با درهای پلاستیکی رنگ وارنگ دارد تزیین می‌شود. شهرمان را کمی سرشار می‌کنند، خیر ببینند به حق چاقاله بادام کیلویی 130هزارتومانی.
پ.ن.2: گل کوچیکی بود به مناسبت سال نو، سال نویتان پر از بودن، سرشار از خنده‌های واقعی و از ته دل که این روزها کمتر پیدا می‌شود. چاقاله هم نیست با پول سرتهش هم بیاید! 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

یلدا میاد، بعدش بهار و بقیه

بند پوتین‌هایش را سفت میکند. بند‌های کوله را تنظیم می‌کند. خیلی مهم است، راه طولانی درپیش دارد. یک صعود سه ماهه دیگر. خسته نمی‌شود انگار؛ شمار صعودهایش از دست خودش هم دررفته است. به راه میافتاد. ابتدای راه روزها بلند است. هوا گرم است و خورشید انگار پدرکشتگی دارد. یادش می‌آید طی صعودهایش به وجود آمدن خورشید و زمین را. به وجود آمدن تمام قله ها را هم به به یاد می‌آورد. تمام بودن ها و نبودن ها را. لبخندی می‌زند و به راهش ادامه می‌دهد. شب ها کوتاه است. آسمان تابستان پرستاره تر است و کوتاه تر. خاطراتش را مرور می‌کند. هرچه پرستاره تر، کوتاه تر! رسم فلک. شهاب‌ها، رد پرنوری  و بعد تمام!
با پرندگان آواز میخواند و به راهش ادامه می‌دهد.
روزها می‌گذرند و هرچه به صعودش ادامه می‌دهد، روزها کوتاه تر می‌شوند. ارتفاع می‌گیرد در زمان. شب های طولانی، سرد، کم ستاره. گاهی ابری. دست‌هایش را در جیبش می‌کند. کم کم نفس کشیدن سخت می‌شود. سرما است یا کم شدن هوا، سنگین شدن هوا شاید. هوا را حبس کرده‌اند انگار در گذشته. هوا را، فضا را. همه چیز را و شاید هیچ چیز. به پشت سرش نگاه میکند. حافظه اش درست یاری نمیکند، ولی شروع راه انگار گرمتر بود؛ هوا بود؛ آسمان پر ستاره بود. به راهش ادامه می‌دهد. برف شروع به باریدن می‌کند. برف نو. آرام. همه‌جا را سفید می‌کند. همه ی بودن‌ها و نبودن ها را می‌پوشاند. همه‌ی صداها را هم منجمد می‌کند. بی صدا به راهش ادامه میدهد. با نفس‌های سنگین. قدم‌های آهسته. بی‌صدا.
در برف راه می‌رود ولی گرما را فراموش نمی‌کند. بی صدا صعود می‌کند ولی وعده‌ی سرود را به خاطر می‌آورد.  به امید صعود می‌کند.
از اولین قدم‌ها سه ماه گذشته است. شب آخرین زورهایش را می‌زند. این مسیر را بارها رفته است. اطمینان دارد که نوری خواهد دید.
 "زمان" به صعودش ادامه می‌دهد از زمان. خودش از خودش می‌گذرد برای تولد دوباره نور. یلدا عجیب‎ترین قله است. بلندترین شب، بلندترین قله. زمان لبخند می‌زند. یلدا را از دور می‌بیند میان مه. امشب قله را می‌زند.
بند پوتین‌هایش را شل می‌کند. چادر می‌زند. نوک قله‌ی یلدا. آتش روشن می‌کند. پاهایش را روی آتش می‌گیرد و بعد دست‌هایش. زنده می‌شود. کوله اش را باز می‌کند. هندوانه، آجیل، انار. "سورپرایزهای قله". سرش گرم می‌شود، می‌خندد، با صدای بلند. قهقهه می‌زند. صدایش برگشته است. آواز می‌خواند. داستان می‌خواند. حافظ می‌خواند با صدای جدیدش. حافظه‌اش را می‌خواند،  شب های طولانی و سرمای راه را. نیت می‌کند و بعد فال می‌گیرید برای روزهای در پیش. "...که عشق آسان نمود اول ولی افتاده مشکل‌ها"

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

Seven days and eight hours

یلدا طولانی ترین شب سال عه؛ خیلی طولانی؛ این‌قدر که بشینی، یا واستاده؛ اصن قدم بزنی. می‌شینی کپک می‌زنی، وایمیستی واریس میگیری. همون بهتر که راه بری. نفس که میکشی...چیه این؟ دوده؟ بخاره؟ خوبه واقعا. می‌بینی نفس کشیدن رو، می‌شنوی صدای شب رو که دیگه از همیشه شب‌تره. از همیشه پررنگ‌تره. جا افتاده‌تر. مثل فسنجون. فسنجون‌تر می‌شود زندگی. جا می‌افتد کم‌کم. خوشمزه تر می‌شود، رنگ می‌اندازد. همه ازش تعریف میکنن. خودش چی؟

خودش فکر میکنه که دیگه نه آبه، نه رب اناره، نه گردو. یچیزی وسط همه‌ی این‌ها. جزو هیچ جمعی نیست. همه‌جا غریبه است. ماهی است، گربه است. ماهی و گربه است. خودش با خودش درگیر است. شاید چون نور کمه. شاید چون شب کوره. شاید هم چیزای دیگه؟ نمیدونه یا نمیخواد یا نمی2نه!

یلدا قراره فردا روشنی بیشتر بشه؟ غممون نباشه؟هندونه بخوریم؟ بی‌زحمت داری میری در رو پشت سرت باز بذار؛ هوا سرد شده؛ سوز داره. سینه پهلو نمیکنیم اگه در بسته باشه. به سلامت...آهااا، راستی زیر اون فسنجون رو خاموش کن؛ ته گرفت! کولر رو هم خاموش کن؛ دیدیم خونه سرد شده بود؛ کولر رو زدیم. اون خالکوبیه رو دستت؟ چی نوشته؟می‌نی‌بوس. باز برمیگردی باهم انار بخوریم؟ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

رسم فلک

یک روز صبح بیدار می‌شوی. صبحانه می‌خوری. وای‌فای را که وصل کردی؛ پی‌ام ها را یکی در میان رد می‌کنی. 
یکی هایی که تمام نشده اند را باز می‌کنی، یکی هایی که تمام شده اند را برچسب "بعدن" می‌زنی یا با :)) از سر باز می‌کنی.
می‌شود صفتش را گذاشت تکراری، می‌شود گذاشت چیزهای دیگر. ساده‌اش می‌شود: آدم ها، ساده زود تمام می‌شوند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

ذوزنقه

خاطره چیه؟
همین الان کلی خاطره دارید که جلو چشم‌هاتون نیست و با یک عکس، آهنگ یا یکی دو جمله هم‌صحبتی با یک دوست قدیمی یادآوری می‌شوند! الان نیستند و ده دقیقه دیگه خاطره هستند و فردا، باز نیستند!
از کجا می‌دونید چی خاطره است و چی نیست؟ شاید داشته باشیم همه چی رو از اول، مزه صبحونه فردا، بوی بارون پس فردا. از همون اول؛ یا همون آخر! یا وسط. بستگی داره دنیا رو چطوری می‌کشید رو کاغذ. یکسری ها دایره؛ یکسری خط. بعضی هم خطخطی! 
من ذوزنقه میکشم. دوتا ضلعش بهم نمی‌رسند و دوتا دیگه متقاطع‌اند. این‌جا نه؛ دو تقاطع آن طرف‌تر! نه؟! یک شهری، کشوری، ساعتی، سالی! بالاخره متقاطع‌‌اند! می‌خورند به هم!
راستی اهل کجایی؟ من اهل همان چهارراه تصادفم! روی خط عابر، دقیقا روی خط عابر؛ بین خط بیست و بیست یکم! اهل همان زمان که فهمیدم می‌شود آخرین چیزی که قبل مردنت می‌شنوی چیزی بیشتر از صدای جیغ ترمز یک ماشین یا بوق دستگاه های بیمارستان باشد. می‌تواند سلام گرد باشد! ولی تهش تهش ذوزنقه‌ای! با دو ضلع خیلی موازی و دو ضلع خیلی متقاطع!
راستی آن دو ضلع دیگر ذوزنقه که باهم موازی بودند، دوباره یادتان آمد؟ همین الان خاطره شدند و فراموش شدند و یادآوری شدند و با بستن این صفحه باز خاطره می‌شوند، می‌افتند یک گوشه!
شاید آخر این متن یک جمله باشد که چیزهایی را یادتان بیاورد که فکرش را هم نکنید.
شاید هم نباشد. 
شاید هم وجود نداشته باشد.
شاید دیگر نباشد، یا باشد و به فکرتان باشد. بستگی به خودتان دارد، موازی دوست دارید یا متقاطع؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا