۵ مطلب با موضوع «گفته آید در حدیث دیگران» ثبت شده است

کیف

میگی یک کیف بود؛ توش لپتاپ چپوندن؛ کتاب چپوندن توش هزار صفحه؛ شارژر، قاشق چنگال، یک خودکار، کاغذ. شاید گاهی چیزهای دیگر! 
میگی یک بند داشت. بندش خیلی سفت نبود، خیلی هم شل نبود. عادی عادی بود! بند دل کیف بود. کل وزن ها روش بود.
میگی غم چپوندن روش. دل‌تنگی چپوندن روش. دوستای رفته، دوستای خسته، خانواده دور، صاحب گم. یکم اپلای، یکم چیزای دیگه.
میگی بند دل کیف بود که اون شب پاره شد بس که سنگین بود رفتنا، ول شد وسط کوچه. که حس‌ش نبود و یکم زل زد به کیف و بعد خم شد که جمع کنه!
میگی باز بند دل کیف دوخته شد. باز جمع شد. 
میگی کی دیگه نشه دوخت؛ ول بمونه وسط کوچه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

تلویزیون

می‌دانی؛ حسی بدی‌ست. گاهی که برنامه‌ای نداری، خسته‌ای، آنتن‌ات به هم ریخته است و برفکی شده‌ای؛ خاموشی؛ یک موجود اضافه بشوی که افتاده‌ است گوشه‌ی هال. وقت هایی هم که روشنی و برنامه داری؛ همه نگاهت کنند، خیره‌ات بشوند، ولی دیده نشوی!
می‌دانی، حس بدی‌ست کنترل‌ت در دست هرکسی باشد، که بتواند بیاد، روشنت کند، نگاهت کند، حالش را داشت بخندد، نداشت بزند یک کانال دیگر، گریه کند؛ بعد هم که کارش تمام شد، خاموش‌ت کند، برود به زندگی‌اش برسد.
حس بدی‌ست که هرکس انتظار داشته باشد که همیشه، هر ساعت از هر روز، برنامه‌ی مورد علاقه‌اش را پخش کنی! 
می‌دانی؛ تلویزیون بودن حس بدی‌ست!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

بادبادک (3)

باورم نمی‌شه. همین چند روز پیش پوستم یکم مقوا بود که تو لوازم التحریری داشت خاک می‌خورد. استخوان‌هام یک روکش حصیری داغون بودن گوشه‌ی زیر زمین. یکم چسب گوشه‌ی کابینت. یکم کاغذ رنگی زیر فرش.
تیکه تیکه، هر گوشه از هرجا، افتاده بودم. نمی‌دوستم فردا چی میشه. نمی‌دونستم می‌خواهم چی کار بکنم. گم شده بودم. تنها، یک گوشه از هرجا، یک لحظه از هروقت.

فقط یک نفر می‌خواست. یک نفر که تیکه هامو جمع بکنه. که برام با ماژیک دوتا چشم نقاشی بکنه برای دیدن، یک لب که باهاش بخندم. بعد یکم صبر کنه تا چسب ها بگیره. که دوباره بچسبم به هم. بعد پابه‌پام بدود. که خسته نشه وقتی اول کار، هی می‌خوردم زمین. داد می‌زدم ولم کن! نمی‌خوام پرواز کنم! من فقط یک تیکه مقوام. بعد لبخند می‌زد و دوباره شروع می‌کرد به دویدن. این‌قدر دوید که به خودم اومدم و دیدم دیگه فقط یک تیکه مقوا و چندتا حصیر نبودم. سبک بودم؛ بالا می‌رفتم،؛ پرواز می‌کردم! اوج می‌گرفتم و هرچی بالاتر می‌رفتم از یکطرف خوشحال‌تر می‌شدم و ازون‌طرف نگران. صدای خنده‌اش دور تر و دور تر می‌شد. 

حس معلق در تعلق بودن. همین نگرانم می‌کرد. تعلق به صدای خنده‌ها. تعلق به توی دستانش دویدن. همین طور بالا  می‌رفتم تو هوای شک، با نسیم خاطرات، تندباد خاطرات، طوفان خاطرات. 
دودلم وهنوز هم باورم نمی‌شه! 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گاو صندوق (2)

پر پر بودم وقتی گفت بازار خرابه. اول‌ش فکر کردم یک پیرزن بود. شصت سال رو داشت. بعد که گفت دوتا بچه‌ی کوچک داره و شوهرش قبل از اینکه تصادف بکنه تو همین مغازه کار می‌کرده؛ فهمیدم تهش سی سالشه. زود پیر شده بود. ناامید رفت. بعدش یکی دیگه اومد. چند سالی هست که میاد. می‌گفت دیگه هیچی براش نمونده. ماشینش، خونه‌ش، همه رو فروخته و هنوز اصل پول رو هم پس نداده. التماس می‌کرد که باهاش کنار بیاد. بازم گفت که دستش خالیه. که خودش هم کارش گیره. ولی من پر پر بودم، مثل همیشه. مثل تمام وقت هایی پسرش می‌اومد تا ماشین‌ش رو عوض کنه. از معدود موقع هایی که یکم خالی می‌شم. سبک که می‌شم یک نفسی می‌کشم و فکر می‌کنم به بازار خراب. به آدم های خرابی که پرش کردن. به تمام پول هایی که از جیب های خالی میاد تا جیب‌ش رو پر کنه برای سفرهای کاری به تایلند. به سفته‌های بدبخت هایی که دلارهایی می‌شن برای خرج کردن تو سفرهای اروپایی پسرش، کیف و کفش های دخترش.
کی قدیمی می‌شم؟ بسه دیگه. می‌خوام بندازتم دور...خیلی دور، خیلی دورتر از این شهر و آدماش.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

پاک‌کن (1)

از دستش افتادم. پاش خورد؛ پرت شدم زیر نیمکت. یکم دنبالم گشت. دل دل می‌کردم که پیدام کنه. البته مطمئن بودم که دنبالم می‌گرده. این‌قدر می‌گرده تا پیدام کنه. آخه یادمه یبار سر من با بهترین دوستش دعوا کرد. می‌گفت که می‌خواسته بدون اجازش برم داره. می‌گفت خیلی دوستم داره. 
زنگ که خورد سریع وسایل‌ش رو جمع کرد. انگار اصلا یادش رفته بود. با خودم گفتم الان حواسش نیست. رفت خونه، تنها که شد، خواست شروع کنه مشق بنویسه، یادم می‌افته. با همین خیالا شب رو تنها تو کلاس صب کردم.
صبح که اومد، نشست پشت نیمکت. جامدادیش رو باز کرد. یکی جدید آورد بیرون. نو، مثل روزای اول من. مثل اون‌موقع ها که هنوز برای‌ش غلط‌هاشو پاک نکرده بودم. سالم بودم؛ نه مثل الان کثیف و نصف و نیمه، داغون!
 منو یادش رفت. الان یک چند هفته‌ایی میشه یک گوشه، تو کشوی معلم افتادم. کنار کلی مداد و پاک‌کن دیگه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا