۳ مطلب با موضوع «نامه‌ها» ثبت شده است

نامه‌‌ی شماره‌ی سه یا یادم نمیاد سیستم نام‌گذاری چگونه بود.

میگم ی مدتی اینجا زیادتر میومدم، یادته؟ میگه: نه خیلی، دیدی که حافظه ندارم. میگم: حافظه یا توجه. دماغ پیچ میده، میگه بذار واست بگم. میگه که آره، من حافظه‌ام اندازه ماهی قرمزه، گلی. منم همینم ولی به تو که میرسم قضیه فرق داره. ینی میشینم بالا پایین میکنم میبینم هرچی یادم بره، یادم نمیره هرچی میبینم به تو ربطی داره. این‌طوری بودم انگار، نیستم دیگه. میدونی فرق داره به اینکه یبار خودتو تو آینه نیگا کنی آخرش یا نه، سرسری هرچی دستت رسید، اتو زده نزده، گاو جویده، نجویده، شونه زده، نزده، عطر رو بگو. این بو پدرسگ پدر درمیاره. ینی اصن دنیای خودتو سیر میکنی با هدفون و فارغ یهو یچی میزنه زیر دماغت، تو صورتت، تو در، تو دیوار. هیی بخند.. هی بخند به این که سگ میشم ببینم این بو از کجا میاد؟ میدونی بو خاطره باهاش سخت جفت میشه. بیشتر گره میخوره به حسا. ینی بوی عطر حس میپاچه به وجودت یهو. میگفتم بی عطر و  بی هیچی بیرون رفتن فرق داره. هیچی ته دلت جیلیز ویلیز نکنه فرق داره با دقیقه دقیقه اش تفت خوردن و رنگ عوض کردن. سوسیس بندری عشقه به مولا. جیلیز و ویلیز میکنه، میرسه به وصال، بعدم عن میشه میرینی میره به امون خدا. میگه: عن به امون؟ باز داری دری وری میگی، الان باز کنده ات دود داده رفته به چشمات داری زر میزنی. میگم: نه دیگه. ببین قبلا هم گفتم بازم میگم. ما یک مرضی داریم. میگه: خدا همه ی مریضا رو شفا بده. میگم: اوکی، گوش بگیر. یک مرضی داریم. ویرمون لقه، لق میزنه. شل میشه. وا میشه. بعد که وا شد دیگه نمیگیره. میگه گه میخوری. میگم نه والا، اینقدر زور زدم ویرمو قبلا باز جوش بدم، نمیشه که. الانم ویرمون در مرزهای لق شدنه باز. لق که شده، وا نشده. دیدی همون شد که گفتم سرم میاد؟ گفت حالا چی؟ گفتم هیچی دیگه. گفت هیچی ینی چی؟ گفتم دیدی حال ندارم شدیم؟ شل شدیم چسبیدیم به تخت هرروز کله‌ی صبحی آدم کندنش نمیاد؟ پتو رو میکشی سرت که نیم ساعت سه ربع دیرتر باز برگردی تو چرخه گهی. میگه واسه چی؟ میگم: ها ماشالله، واسه چی؟ شما جهان‌بینی داری دنیا تا نوک بینی‌ته! ما نداریم. میبینیم یَک بیابون بی آب علف که سگ‌دو بزنی. بکنیم بره؟ میگه: ینی چی؟ میگم: دندون لقو، بکنیم بره؟ میگه: الکی که نیست، دندونم نیست که، یهو دیگه لقی‌ش هم درست شد. میگم: گه‌خوری دیگه؟ سرتو بکنی زیر برف به‌به به این دنیای سفید و قشنگ؟ میگه: نه پس! میگم: چایی بریزم. میگه من چای سبز میخورم. میگم...هیچی نمیگم. ولی لق شد. همونطور که گفتم بریم یدوری بزنیم پیاده، گفت من پیاده نمیام، ماشین داری بپاچ بریم، اون بارم لق شد. کون لق این دنیا که همه چیش لقه. آدماش، حساش. میدونی باتوام، دل آدم مثه گلس رو گوشی میمونه. هزار بار پرتش کن، بکوب زمین. چارتا خط شاید بیافته یا نیافته، ولی چیزیش نمیشه اونطور. یبار همینطور فِسس میوفته زمین ترک برمیداره. بعد توجه نمیکنی که. هی میگذره دوتا ضربه میخوره این ترک جا باز میکنه واسه خودش ریشه میزنه، سبز میکنه، درخت میشه ریشه هاش ترک، پخش میشه جا به جای دلت دیگه. گردو دیگه مگه میشه کندش. گردو سمه، خشک میکنه هرچی دورشه. این ترک هم مثه لق. اولش یکذره بگی نگی جا به جا میشه. ریشه میده جا باز میکنه میبینی ای بابا. میگه ساکت شدی. میگم به لقش که: میدونی، وای از لقی. وای از گردو. وای از گلس گوشی. میگه دیوونه شدی باز. میگم دیوونه هرچیش به هیچیش نمیخوره سرآخر دلش کف دستشه. میگه جای دل که کف دست نیست. میگم میدونم. لق‌تر میشه.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
میرزا

پاک کن داری؟

کم مانده بود که بگویم: "ببخشید، بند کفش هایت را قرض می‌دهی؟همین حالا! در اولین فرصت پس می‌دهم." نه بحث نیاز بود، نه بند کفش!  فقط می‌خواستم چیزی به امانت بگیرم برای پس دادن، یک عصری، کافه‌ای قرار بگذاریم که دوباره ببینمت. همین قدر ساده!
شاید هم ساده نبود وقتی داشتم چمدانت را قرض می‌گرفتم. کُمِدی عجیبی دارد قرض گرفتن چمدان. چمدان برای ماندن! کمدی کلاسیکی بود وقتی مثل همه کسانی که دروغ نگفته، توهم دارند که همه دروغشان را می‌فهمند. آخر چمدان؟ بندکفش؟ همه نفهمند هم، تو می‌فهمی! بند کفش‌هایم سالم هستند! نگاه کردی؛ به کفش‌هایم، هایت، هایمان و بعد نشستی. بندهایت را درآوردی و گفتی: تا بعد!
بعد که شد زنگ زدی و من گوشه ای از این شهر، بند کفش‌هایت را پس دادم. باید چیزی میگفتم؛ نگفتم. خودم هم باورم شده بود که بندکفش را نیاز داشتم؛ نه دوباره تو را؛ بی‌دلیل. همین قدر ساده! 
آخرین بار یادم رفت دگمه‌ای، ته خودکاری، پلاستیک لواشک یا چیز مهم دیگری ازت قرض بگیرم؛ همین شد که رفتی. همین قدر ساده! 
چند روزی است که هوا سرد شده؛ باران می‌آید. خلاصه که پاییز است. عصر های پاییزی را دوست دارم. حسی از سادگی به آدم می‌دهد. از آن حس ها که گوشی را بردارم. شماره‌ات را بگیرم و بگویم:
سلام؛ خوبی؟ چند سالی می‌شود که ندیدمت ... راستی؛ پاک‌کن داری؟...امروز...آدرس را یادداشت کن!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

به یاد

ب     الاخره تصمیم گرفتم که برات بنویسم، نه این که چیزی شده باشه ها؛ فقط دیدم داره دیر می‌شه. مادربزرگم این جمله "چه زود دیر می‌شود" را از یکجا شنیده؛ به اسم خودش جا زده، جمله‌ی حکیمانه! ما هم خانوادگی گاهی نه قیصر می‌شناسیم و نه سواد داریم! ولی به رویش نمیآریم. اول‌ها حتی تعریف هم می‌کردیم که "واعجبا که جمله‌ی حکیمانه‌ای!" و قند در دل آب و قند در دلمان آب که مادربزرگ و ذوق جمله حکیمانه! کم کم دیدیم که نه؛ باید "صفایی ندارد ارسطو شدن" را در دستور کار قرار بدهیم.

 .

ه     میشه همینطوری میشه وقتی برای تو می‌نویسم؛ دیدی چقدر بی‌ربط بود؟ دیدی در و تخته رو با روده‌ی آهو بهم گره زدم؟ دیدی بقیه بلدن؟ برمی‌دارن روده رو نخ بخیه می‌کنن، تر و تمیز بخیه می‌زنن. ولی من که بلد نیستم؛ یجا زخم میشه بی‌خیالش میشم. دیرتر خوب میشه؛ جاش هم میمونه! بجاش دیگه اونجا جای زخمه! زخم بشه دیگه مهم نیست، رو جا، جا! جا به جا؛ بی جا! بی حوصله، بی خیال یکم نگاهش می‌کنم، بعد میرم تو بالکن؛ گلدون هارو یادته؟ از گلدون دوم یک آهو میچینم؛ میارمش تو آشپزخونه و شکمش رو سفره میکنم؛ روده اش رو برمی‌دارم. همون‌طور بی‌خیال که خب قبلا هم زخم شده دیگه، برمیدارم یک گره می‌زنم! شاید خونش بند بیاد.

.

ت    و چی؟ هنوز هم تو باغ‌تون درخت آلو دارید؟ هنوز می‌ری بالکن که خرگوش بچینی؟ بعد همینطوری که میای خرگوش هارو بشوری  و با پرکلرید اورانیوم ضدعفونی بکنی‌شون؛ یک مشت از آلبالو خشک های کنار تلفن برداری و وقتی داری آلبالو خشکه می‌خوری، بهش زنگ بزنی. با دهن پر پشت تلفن بخندی؛ بعد من بخنده به خنده‌ی تو؛ تو بخندی به خنده های اون و شش ماه که آلبالو ها خیس بخورن و رسیده بشن گوشه‌ی لپت؛ بخندی و ام و اد و همینطور بخندید الکی! 

.

و‌    قتی باشی؛ جلو جشم، واقعی، خب معلومه که بهتره! ولی بازم ندیدنت کلی توفیر داره با نبودنت! یک گوشه ای هستی دیگه! حیف کردم؟ من حیف کردم؟ شاید، ولی خورشید هم بی تقصیر نبود. هوا خیلی گرم بود. تابستون کلن فصل رفتنِه، پاییز اسمش بد در رفته! پاییز فقط میاد گندکاری های تابستون رو جمع کنه؛ درختا تابستون زرد میشن؛ برگاشون خسته میشه. خرگوشا میمیرن؛ گلدون های بالکن می‌خشکن؛ آهو ها هم می‌پلاسن! تا حالا فکر کردی پاییز چرا بارون می‌آید؟ میاد که بشوره، ببره این تابستون رو. تابستون میمونه سر دل زمین. کوه بری میبینی. چشم‌های زمین خشک میشن، زمین غم‌باد میگیره تابستون، پاییز میشه میترکه، چشمه‌هاش، چشم‌هاش! میدونی؛ همیشه همینه.

.

ا     صن تا حالا فکر کردی پاییز چرا بارون می‌آید؟ میاد که بشوره ببره این تابستون رو، تابستون میمونه رو دل زمین، کوه بری میبینی، چشم‌های زمین خشک میشن، زمین غم‌باد میگیره تابستون، پاییز که میاد میترکه، چشمه‌هاش، چشم‌هاش! میدونی؛ همیشه همینه؛ یکی که میاد آخرش؛ باید همه گندکاری های قبلش رو جمع کنه! زورش رو میزنه؛ آخرش هم میشه آدم بده!

.

ز    مستون و فکر زمستون!  باید بیاد که یخ بزنه، بکشه این میکروب هارو! هرچی تابستون گند زده باید یخ بزنه! همچی که پرت بشه دور تر ها؛ یک ته یخ زده که همیشه پر چیزای فراموش شده است! اصن باید مهاجرت کنیم مثل همون قبلا ها! همون موقع که رفتیم از هیچ‌آباد باهم همه‌چی رو بیاریم که نشد؛ سفرمون خورد به تابستون! چقدر گفتم لعنتی دست بجنبون! بخوریم به تابستون خراب میشه ها! پاشو دیگه، بدو... انتظار داشتم بگی الان بهار؛ خوابم میاد. بگی اسباب‌کشی داریم. بگی نیگا آلو قطره طلاهارو. برای همه‌شون خودمو آماده کرده بودم که بگم "نه؛ پاشو به تابستون نخوریم!" ولی تو...

.

"ت     بریزی ها رو نگاه کن!" و تموم بهار رو نشستیم تبریزی هارو نگاه کردیم! این یدونه رو نخونده بودم؛ تبریزی ها آخه؟ سه ماه نشستیم بی آب، بی خوراک، بی جیره و مواجب و حتی بیمه که وقتی باد میاد یک حرکت عجیبی دارن آخه! خیلی تکون نمیخورن، ولی تکون میخورن! یک چی که نمیشه ازشون چشم برداشت؛ مثل خودت! هیپنوتیزم میگن بهش یا چی، نمیدونم! ولی خب ساعت هم اینطوری میشه وقتی منتظر بودم که خودت بیای! الان که فک میکنم همه چی، همیشه یک چی بوده که هیپنوتیزم ام میکرده؛ تو، ساعت انتظار برای تو، عکاس تو، صدای تو، تو، تو

.

و     لی تو هم، تو، تو، تو ... توهم! 

م     ن

ی    یادت

.

ن     یست؟؟ نکنه یادت نباشه!؟ نکنه دیگه تو بالکن خرگوش نداشته باشی!؟ نکنه جاش لاکپشت کاشته باشی!؟ من از لاک‌پشت بدم میاد، خیلی آرومه! انگار هیچ‌کاری نداره. آدم که زیاد عمر کنه همینه؛ لمس میشه! اینام که میبینی لمس هستن باورشون نمیشه شاید فردا رو نبینن! انگار هستن؛ همیشه؛ مثه لاکپ‌شت‌ها! لاکپشت نکاری تو بالکن! اصن هیچی نکار که نری تو بالکن! بالکن خطرناکه؛ سوز میاد سینه پهلو میکنی میوفتی گوشه خونه. بعد دیگه نه زنجبیل هست؛ نه لیمو ترش؛ نه قرص سرماخوردگی! فقط آنتی‌هیستامین داری تو اون کابینت بالایی. آب دماغت رو قطع میکنه؛ شاید دیگه اشک هم نریزی، شاید.

.

ی    ک بار آخر تابستون شد؛ میرم لیست همه‌ی داروخونه های شهر رو درمیارم، همه‌ی آنتی هیستامین هاشون رو میخرم! بعد همه رو میریزم تو یک چاه! شاید اینطوری پاییز که شد چشمه‌های زمین آب ریزش‌شون قطع بشه! این‌طوری همه میفهمن مشکل از پاییز نیست و هرچی هست زیر سر تابستونه! اینطوری دیگه زمین قدر پاییز رو میدونه! مهرش رو رد نمیکنه؛ آبان و آذرش رو هم! تابستون که میشه، میشینه یک گوشه؛ چراغارو خاموش میکنه؛ تا سحر ستاره میشمره و منتظر می‌مونه! کارش همینه میشه تا پاییز بیاد که بهش بگه؛ بگه تابستون...

.

س    رد بود. تابستون سرد بود. شایدم گرم بود، نمیدونم. من که سردم بودم؛ مثه زمین. ولی مثه زمین نبودم. من مثه پاییز بودم. تا اومدم؛ نیومده؛ ندیده؛ نشناخته همه چی شکست تو سر من! خواستم بگم بابا تقصیر من نیست که؛ تقصیر تابستونه همه چی! من اومدم بشورم؛ در و دیوار یک دستی بکشم؛ شیشه هارو تمیز کنم؛ اگه شد بعدش بمونم! بعد اومدی و منو دیدی و کلی گل و خاک و گفتی بیرون! هرچی خواستم داد بزنم به من چه؟ تابستون بود؛ نشد! خیلی سرد شد یهو! منم دستم رو کردم تو جیب‌ام! صدام هم تو گلوم یخ زد! واسه همین بود که یکم خفه شدم؛ نفس‌ام در نمی‌اومد! هیچی نگفتم و همه چی افتاد گردن من، مثه پاییز!

.

م     ن نامه رو نوشتم که دیر نشه! که حیف نشه! خیلی دور، خیلی نزدیک رو دیدی؟ ندیدی برو ببین. نه که منم دیده باشم ها؛ نه! فقط اگه یک روزی باز همو دیدیم؛ تو برام داستان فیلم رو بگو؛ منم برات از داستان این نامه میگم؛ داستان خیلی ربط؛ خیلی بی ربط! راستی؛ چه خبرا؟ خوبی؟ 

.

ب ه تو از تو مینویسم؛ به تو ای همیشه در یاد

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا