۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

تو که خشکی چه به من ، من که تر هستم به تو چه ؟

میرزا هم انتگرال دوگانه می‌فهمد؛ هم زبان انگلیسی؛ هم فرسنگ فرسنگ فرق بین دست پخت مادر و ساندویچی سر کوچه. میرزا کمی هم احترام نمک حالی‌اش می‌شود و از نمکدان شکنی پرهیز دارد. احترام به دیگران هم می‌فهمد؛ هم قدردانی؛ هم عرق ملی؛ هم هزار چیز دیگر که تو خود حدیث مفصل بخوان.
میرزا بعضی چیزها را نمی‌فهمد. میرزا مست به محراب رفتن و سبحه به دست به می‌خانه رفتن را نمی‌فهمد. میرزا پیرهن عثمان (؟) را علم کردن را نمی‌فهمد. میرزا علامت سوال قبلی را نمی‌فهمد. میرزا به اسم کسی که همه چیزش را داده است برای وطن و دینش، شعار دادن را نمی‌فهمد. جلوی خانه‌ی ملت جمع شدن را نمی‌فهمد. سبز سید علم کردن را علم رای آوردن کردن را هم نمی‌فهمد چون بشقاب خالی برای آن یار سفر کرده سر میز کاری دولت و "اللهم عجل..." و کاروان کاروان "من عزیز کرده‌ی خدا ام"  و کلمه‌ی "پاک‌دستی" را نمی‌فهمد.
میرزا بعضی چیز ها را هم قبلا نمی‌فهمید ولی خودش را فی الحال الی یوم القیامه به فهمیدن میزند، زشت است انگار، "نفهمیده" می‌شوی در انظار عموم. بعد چون "رهبر ما" بودن خوب است؛ خب فمیده بودن هم خوب است به همان فرمان! میرزا الکی مثلا جوزدگی را می‌فهمد. همه یکهو عاشق فلان خواننده شدن را می‌فهمد به مسئولیت ملک الموت (مده ضله). متن قلمبه در رسای شهید را می‌فهمد از کسانی که پایش بیافتد زیر تابوت شهید هم می‌کشند،swag. میرزا نگرانی برای دریاچه ارومیه را می‌فهمد توی وان آب آشامیدنی حمام! مسئله بی‌کاری جوانان را در تلویزیون‌های خارجی (خود تلویزیون، سونی مثلا) دنبال کردن را هم می‌فهمد.  
تنها چیزی که میرزا نمی‌فهمد این مشتقات آب کرفس است، هم بد مزه است، هم زشت است، هم حیف آب پرتقال که با این قاطی بشود! آب پرتقال حرمت دارد، نشان مخصوص حاکم بزرگ می‌تی‌کومان، خم بشوید، شانس بیاورید فقط  ماچ کنید! تبرکه، کادوش کنم؟ مبارکه!
میرزا هم خودش را می‌زند، هم غریبه، هم آشنا، سبک دعوا ندارد؛ یکهویی می‌ترکد، بعد که آرام تر شد، زیر لب برای خودش شعر زمزمه می‌کند:

زاهدا من که خراباتی و مستم به تو چه ؟

ساغر و باده بود بر سر دستم  به تو چه ؟

تو اگر گوشه ی محراب نشستی صنمی گفت چرا ؟

من اگر گوشه ی میخانه نشستم به تو چه ؟

آتش دوزخ اگر قصد تو و ما بکند

تو که خشکی چه به من ، من که تر هستم به تو چه ؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

نوشیدنی تابستانی

"هیچ‌کس نمی‌تواند فلان"، "آزمون فلان" و چند جمله‌ای این طور که سر در هر عطاری بچسبانی، از یک جای شلوغ به انتخاب خودتان؛ احتمالا مترو؛ شلوغ تر می‌شود. همین بازی های دبستان که "هیچ‌کس نمی‌تواند زبانش را به آرنجش بزند" و کلاسی که در پنج دقیقه به هم گره می‌خورد. بیست و اندی بچه که زبان‌شان یک وجب از حلقوم‌شان بیرون زده؛ زور ‌می‌زنند که چه؟
فکر کنم که ببینند جزو همه نیستند، تک‌اند. که خدا یک فروند زبان به آرنج رسیدن توان کرده، عزیز کرده، بی سایه، پس انداز بی‌بو؛ پس انداخته است. که من، "من" ام؛ رضی الله عنه!
فکر کنم که ببینند راست می‌گویی یا چه؟ شهر هرت که نیست. اگر زبان‌شان برسد بابایت را دود می‌دهند که چرا چرت می‌گویی ارواح شکمت؟ بعد ارواح شکمشان اصلا! مگر مهم است؟
چند وقتی است که اگر بپرسید غذای مورد علاقه؟ یک‌بار حواب‌ش می‌شود فسنجون، یک‌بار می‌شود لازانیا. رنگ یکبار آبی-سبز است، یک‌بار بنفش ملو! بعد اصلش را بخواهید هیچ فرقی ندارد، نه فسنجون توی ظرف آبی-سبز؛ نه لازانیا توی ظرف بنفش ملو! اصلا هم مهم نیست که رابطه‌ی زبان و آرنج.
نه این‌که بخواهم بگویم من از فلان فیل نیافتادم، و نه این‌که از دروغ‌گو شدن بقیه کیف نکنم؛ فقط مهم نیست. همین طور بی‌خود و بی‌جهت مهم نیست. بوی باران هم مهم نیست، دراز کشیدن روی چمن‌ها زیر سایه درخت هم. بستنی در گرمای خرماپزون هم مهم نیست. این ها مهم نباشند آدم‌ها که مهم نیستند، اصلا نیستند. ته تهش "مهم نیست" خودش هم مهم نیست چه برسد به بقیه کائنات!
چند وقت پیش با یک نوشیدنی تابستانی، صحبت از سطح دغدغه من بود. که چقدر نیست. نه این که نیست، هست ولی یک پنجره است. این‌که یکم باز باشد، نسیم خنکی بزند دم‌دم های صبح، شاید دوباره یک صبح که بلند شدم، برای‌م دوباره مهم باشد نان تازه برای صبحانه داریم یا نه. بعد یکم روزنامه بخوانم، شاید اخبار گوش بدهم، بعد وقتی می‌خواهم بیرون بروم، دست‌بند "مهم است الکی" را بندازم گوشه‌ی کشو، مهم است واقعی از خانه بیرون بروم، سر راه یک نان تازه بگیرم،همینطور که در راه سرد می‌شود، هی بویش کنم؛ دم، بازدم، دم، بازدم؛ که هر نفسی که فرو می‌رود مفرح ذات است و مفرحیّت، ممد حیات. خلاصه بوی زندگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

نخ‌دندان طفلک!

نخ دندان ناشتا بعد از چند صباحی قهر با سلامت دهان و دندان. چی؟ کیف می‌دهد؟ خوب است؟ آفرین به من؟ ستاره بزنند تو دفتر ارتباط خانه‌ی اول و دوم، جایزه ازین خطکش تاشو ها بدهند، لپم را هم بکشند؟ نههه، اینطورها هم نیست!
دندان‌ها برخلاف ظاهر قلمبه و بی حس‌نمایی که دارند، خیلی حساس‌اند! دلیلش هم همین که با چهارتا خوردنی ترش که می‌شود لواشک و گوجه سبز حساس می‌شوند، بابای آدم را می‌سوزانند. درد دندان و عصاب‌کشی و مکافات جای خود. حساس جماعت هم بی‌خیال ها را تاب نمی‌آورند، کهیر می‌زنند! همین می‌شود که همدم دندان می‌شود لثه! یکی از یکی حساس‌تر، لوس تر، پر ادا و افاده تر!
بعد یک نخ دندان که بزنی بی‌گاه، این جرم های لای دندان که دربیاید، زبان و لثه و دندان ها شاکی می‌شوند، درد می‌آیند تا یک روز، لثه خون می‌آید برای خودش.ننه من غریبم بازی های فاخر! گندشان درآمده است به هرحال، دست‌شان رو شده! داد و هوار می‌کنند سر نخ دندان و مسواک! زبان هم که آقای دهان، خودش را درگیر این گند و فلان های لای دندان ها نمی‌کند، به هرحال یکم "ث" اش می‌زند، زیاد سالم نیست، کمی هم پیر و مستهلک شده است در این سال سی. همین می‌شود که یک دندان می‌اندازد جلو. دندان مهم هم نه، دندان عقل، که اگر طوری شد که طوری کردند که بیخ پیدا کرد، بکنند دندان لق را، بیاندازد لای کاه‌درشتک ها! راحت. بعد هی داد بزند نخ دندان بدبخت که بگذارید زبان برّای دهان حرف بزند! هیچ بشر گوشش بدهکار نیست، مخصوصا دندان عقل! کار پیدا کرده است برای خودش، مهم شده برای خودش.
بارک الله دندان عقل! بیار آن دفتر را می‌خواهم ستاره بزنم، فقط ستاره اش یکم مانده، کوتوله‌ی قهوه‌ای شده، مشکلی نیست که؟ تازه هم به کفشت می‌آید، هم به نقشت! 
پ.ن: یک زبان کوچکی ته حلق هم هست، می‌گوید ما هفته ای یکبار مسواک می‌زنیم، نخ دندان هم نمی‌خواهیم اصلا، از جیب دندان های قشر متوسط شعار می‌دهد، برّا هم نیست، جددی! گفتم که گفته باشم به موجب این جیمبل! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

زرد ها سوا آبی ها سوا

یک جایی باشد آدم بنشیند حرف بزند. پنج  تایی آدم دورش جمع شوند؛ همه ی آن پنج  نفر بفهمند چه می گوید. کلمه به کلمه اش را. بنشینم بگویم ایستگاه همت چقدر زشت و دهشتناک است و بفهمند. بگویم بچه های بدشانس همان ظهر تاریکی که من توی ایستگاه بودم آنجا بودند؛ آقای چاقی که روی خط لبه ی سکو راه می رفت و دستش را تهدید کننده کنار سرش تکان می داد و فریاد می زد که صدایش به آن طرف سکو برسد، توی یکی از انباری های نم دار ایستگاه زندانی شان کرده بود. بگویم ایستگاه بوی نم می داد و آن پنج نفر بفهمند چه طور بوی نمی. بعد یکی شان بلند شود، بیاید زیر گوشم بگوید تلفن می کردی به کسی. یکی از آن پنج نفر بفهمد دوای دلشوره ای که ایستگاه مترو همت می زاید، این است که گوشی ت را بگذاری روی گوشَت و به کسی بگویی تا پنج دقیقه ی دیگر قطار می رسد. هر کسی که می خواهد باشد باشد. مهم چیزی ست که لازم است بگویی. اطمینان دادن به دلت که قطار می آید. که قرار نیست تا ابد توی آن چاه تاریک روی صندلی ت بنشینی، فکر کنی و ساعت را نگاه کنی و با خودت بگویی کنت الاف، چند دقیقه ی دیگر به بچه ها می رسد؟
بعد از جایم بلند شوم، گرد و خاکم را بتکانم و با آن پنج نفر خداحافظی کنم. قلبم آرام گرفته باشد که فهمیدند همه ی چیزی را که گفتم.
کاش خدا از رنگ های بیشتری برای رنگ کردنمان استفاده می کرد. بنای رنگ کردنمان را به جای نژاد و جغرافیا و محیط می گذاشت همین فهمیدن. زردها با زردها حرف می زدند آبی ها با آبی ها سبزها با سبزها. مطمئن از این که همرنگ هاش هرچه گفته را فهمیده اند؛ حرف به حرفش را حس کرده اند. آن وقت همه مان آدم های آسوده تری بودیم. شب ها خدا می آمد به خوابمان؛ بهش می گفتیم حال همه ی ما خوب است

+نویسنده مهمان است.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

دود از کفن بر‌آید

+ بیا بالا(صدای بسته شدن در تاکسی و رادیو تو پس زمینه ) دیدی چطوری پیچید جلوم مردک؟(یکم زیر لبی فحش و اینا و مکث) داداش دیگه چه خبرا؟
- هی،اینطور که فکر می‌کنی که دیگر مهم نیست. تو پیاده‌رو که داری راه میری، موزاییک ها را یکی در میان، سر به هوا، خیابان ها، صدای ترمز که به خودت میای و بوق و آب نکشیده‌ی راننده، باز هم مهم نیست. آخه همینطور الکی باز این آینه شکست لامصب! نمی‌دونم چه مرگشه! می‌شکنه یهو! می‌گفتم ، گاهی هم هستا؛ زیر تانک رفته، نرفته،کَمَکی!گاهی هم نیست، الکی! ولی هستش تو هوا، مثه بوی این درختا در بهار که دل آدم رو هم می‌زنه، حال آدم بد میشه مثه مثال بودنش، همین چند روز پیش که آسمون بغضش گرفته بود عصری.
+آره؛ یک بارونی هم اومد، بد نبود خداروشکر! هوارو هم تمیز کرد، ماشینو تازه شسته بودم،گند زد لاکردار، ولی باز خداروشکر، چالوس رفتی، سد رو دیدی؟ آخ آخ شرمنده داداش پریدم تو نطقت، میگفتی.
 -می‌گفتم، نمی‌دونم چه حکمتی یه که دل خلق گره خورده با دل. خب منم خلق، یکمی روانم لب‌پر شده، ترک خورده، قبول! ولی خب آدم دیوانه‌ام،اشتر که نیستم ولی، هستم؟؛ نشخوار کردن واس شتره یعنی؟، آدما بلد نیستن یعنی؟ پس با گذشته‌شون چیکار میکنن؟ هضم می‌کنن میره؟ همین‌طور راحت وبی زور، بعد که دنیا در میزنه که "بیا بیرون، مُردی اون تو؟" نمردن اون تو؟ بلند می‌شن کمربند سفت می‌کنن، زیپ کشیده نکشیده میرن بیرون که "خب کارم تموم شد دیگه!" ؟ من بلد نیستم چرا؟ چرا من مُردم همون تو؟ شسته نشسته، تلقین کرده نکرده  افتادم تو چاه بیل چرا ؟ هیشکی دلش برای زندم تنگ نشد چرا؟بعد باز من یاد گذشته که کردم، آمدم خسته بنشینم لب جوب برا خودم، چای و دودی هوا کنم،  بغض آسمان ترکید جلف کرد حال خسته‌یمان را، باز خودش را درگیر درگیریات من کرد گنبد افلاک. دل آدمه دیگه؛ چرتکه که نیست حساب کتاب داشته باشه؛ مخصوصا تهش، هی الکی  یطورایی میشه، نه از درگیریات ها، از نم‌نمیات. نم نم باشه نم نم یطورایی میشه ته دل آدم، که انگار مهمه هنوز. بعد باز این آینه شکست؛ نم نم ترک داشت از اول انگار؛ هی ترکش بیشتر شد، شکست تهش! می‌دانی، عاشقی مثل صدای گچ نشکسته می‌مونه روی تخته سیاه، مثل دستکش خیس می‌مونه بعد از برف بازی. گاهی هم مثل شکستن ابرو می‌ماند.
+آی گفتی داداش؛ باس بدم بنویسن پشت ماشین اگه این قیمت بنزین اجازه بده این قسم سوسول بازی ها رو؛ دخل با خرج نمیخونه که! راننده تاکسی هشتش گروعه نهشه همیشه ی خدا.
 -همیشه‌ی خدا سنگا رقصیدن به پای لنگا! مخصوصا اولی‌ها، خوب میرقصن لاکردارا. رقصی چنین به میانه‌ی میدانم آرزوست که کاش نبود، گفتم کاش،کاش چشمات زیرنویس داشت که کار شراب می‌کند بدمصب! که این بزرگ علوی هم انگار یک چیزهایی می‌دونست که جایش موند، جای مهم بودن رفتن چشم هایش، حالا هرچقدر هم خوب کوک زده باشند جای رفتنش را، بخیه وسط ابرو بود لامصب، هست. فکر کردم "بود" که زهی خیال باطل یطوری از روبه رو محکم خوردم به در بود؟، دیوار بود؟، نمی‌دونم چی بود ولی خیلی بود. قدر خوشحالی های شب چله زیر کرسی با انار و گلپر و حافظ و آجیل و برگه و خلاصه، قدر بچگی! که بچه بودن ما، بزرگ بودیم اون! این‌قدر بود که بازم تا چیزی شده از خودم تیکه کردم انداختم جلوی خاصه آشنا که آره، بچگی از ما بوده!  که جیغ زیاد میزدیم؛ جایمان را خیس می‌کردیم، غذا هم به زور، دو سه قاشق دو موتوره! که گند زد به هیکلون روغن موتور، زشت شدیم، سیاه شد دستامون، خودمون رغبت نمی‌کردیم به خودمون نیگا کنیم تو آینه، آخه هم مشکل از خودمون بود، هم از آینه، آینه‌اش ترک داشت، کج کوله نشون می‌داد.
+گفتی موتور، موتور سوزونده این ون لامصب انگار! کار نمی‌کنه، جوون نداره ماشین، این تحریم و دلار و مکافات که قطعه نمیشه خرید! آدم کجا بره داد بزنه.
 -که یکهو داد میزنه بهمن، بهمن و کلی فهم-ن می‌ریزه روی مغزت! که ترک نخوره برای دیگران. که ترکش اهمیت داره، حالا هرچقدر هم اهمیتش ترک داشته باشه! این اهمیت  هم سرد و گرم که می‌شه، ترک می‌خوره ولی هستش، تموم نمی‌شه. در خانه‌ی پرش به صفر میل می‌کند، لامصب صفر نمی‌شود. یعنی می‌شود ها، ولی در آن خیلی دورها، آن طرف آب، پشت دریاها، در بی‌نهایت، همان موقع که مَردی، همان وقت که مُردی، پوسیدی، خاک شدی بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید، بعد این خاک رو نمی‌دانم چی شد، یعنی می‌دانم ها، ولی بگم چای یخ می‌کنه، حروم میشه لب جوب! همش خاکستر میشه بیخودی! بعد خاکت با خاکستر قاطی میشه، باد میزنه میبره میشونه رو آینه، آینه می‌شکنه، ینی اولش ترک میخوره نم نم، بعد میشکنه، یکهویی، تو یک روز بارونی، آینه هم ترکاش الکی نیست، وصله به دل خلق، مثه آسمون...
+ داداش بقیه پولت...آقا!!(ضبطو زیاد میکنه، ترجیحا از استاد شماعی‌زاده بشنوید!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

ت

آمدیم بنویسیم؛ دیدیم نوشته اند، آهنگ ساخته‌اند، رویش هم خوانده اند، سنگین‌تر بودیم برویم خودمان!

پ.ن: آتش‌تر باشا، مرا به دامنت گیرا...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا