یلدا طولانی ترین شب سال عه؛ خیلی طولانی؛ اینقدر که بشینی، یا واستاده؛ اصن قدم بزنی. میشینی کپک میزنی، وایمیستی واریس میگیری. همون بهتر که راه بری. نفس که میکشی...چیه این؟ دوده؟ بخاره؟ خوبه واقعا. میبینی نفس کشیدن رو، میشنوی صدای شب رو که دیگه از همیشه شبتره. از همیشه پررنگتره. جا افتادهتر. مثل فسنجون. فسنجونتر میشود زندگی. جا میافتد کمکم. خوشمزه تر میشود، رنگ میاندازد. همه ازش تعریف میکنن. خودش چی؟
خودش فکر میکنه که دیگه نه آبه، نه رب اناره، نه گردو. یچیزی وسط همهی اینها. جزو هیچ جمعی نیست. همهجا غریبه است. ماهی است، گربه است. ماهی و گربه است. خودش با خودش درگیر است. شاید چون نور کمه. شاید چون شب کوره. شاید هم چیزای دیگه؟ نمیدونه یا نمیخواد یا نمی2نه!
یلدا قراره فردا روشنی بیشتر بشه؟ غممون نباشه؟هندونه بخوریم؟ بیزحمت داری میری در رو پشت سرت باز بذار؛ هوا سرد شده؛ سوز داره. سینه پهلو نمیکنیم اگه در بسته باشه. به سلامت...آهااا، راستی زیر اون فسنجون رو خاموش کن؛ ته گرفت! کولر رو هم خاموش کن؛ دیدیم خونه سرد شده بود؛ کولر رو زدیم. اون خالکوبیه رو دستت؟ چی نوشته؟مینیبوس. باز برمیگردی باهم انار بخوریم؟