همه چیز از درد آخر شب چند مهره‌ی نزدیک به تحتانی شروع شد. بعد از چندین و چند ساعت پشت میزنشینی در شرکت، همین دیروز؛ ساعت 11 رسیدم خونه، به رسم هر شب بساط Friends رو هوا کردم. خوابیدم و بعد از 5 دقیقه، بنگ! کمرم خشک شده بود! 
بیست و دوسالگی اصلا سن مناسبی برای شروع این جنس دغدغه‌ها نیست. هنوز کلی کار نکرده وجود دارد که برعکس راه ایران خودرو که تو را به درک می‌خواند، این‌ها جدی علاقه برانگیزند و می‌خوانند، با صدای بلند.

***

همه چیز از درد آخر شب خیلی از عضلات شروع شد. با خودم گفتم امروز از شرکت زودتر بیرون میام، می‌روم باشگاهِ دانشگاه. بعدش هم استخر و جکوزی و لش به خودم جایزه میدم. همین هم شد. خیلی وقت بود که اینطوری سخت‌کوشانه (ترجمه اصطلاح try hard که به واسطه دوتای عزیز چندوقتی هست گوشه دایره لغات روزمره جا خوش کرده است.) ورزش نکرده بودم. یادم رفته بود درد بعدش رو. از دست دادن درصد خوبی از قابلیت‌های حرکتی رو. و از همه مهمتر رضایت از زندگی بعدش رو. ورزش برای من به صورت نمایی رضایت از زندگی‌ام را افزایش می‌دهد. 

***

همه چیز از درد آخر شب چندین نرون در نزدیک قسمت هیپوکامپوس شروع شد. یادم رفته بود چیزهای کوچک رو. چیزهای خیلی کوچک که تاثیر بزرگی روی حجم اون لبخند یواشی می‌گذارن که من بهش میگم رضایت از زندگی. همین ورزش، یا خوندن یک کتاب. 
چند روز پیش با یکی از دوستان صحبت میکردیم، تهش به این نتیجه رسیدم که یک روز که شامل 6ساعت کار. یک ساعت تورق یک کتاب با کیفیت، دیدن یک فیلم فاخر و جون دار، نه حتی دیدن یکی دو قسمت از یک سریال بابا ننه دار، دوساعت بیرون رفتن با کسی که دوستش داری ( با توضیحات، بی اشارات)، یک ساعت ورزش و پاره کردن چند تار عضلانی و اسید لاکتیک و ولوشدن در جکوزی و در آخر هم لذت غایی که می‌شود خوردن یک از غذاهای مورد علاقه‌ات، یک روز خیلی خوب است. همه‌اش هم جا می‌شوند. البته دانشگاه و تحصیل موند بیرون از بازی که خب، به جهنم. تابستونه!
چند وقتی هست که دارم سعی می‌کنم وغیره را بریزم دور. یاد بگیرم که روزهایم را سرشار کنم. از ادویه‌های زندگی. بطور مثال جدیدا همیشه فلفل سیاه با خودم حمل می‌کنم، پدرسگ عجیب سرشار می‌کند غذا را!

***

تصمیم داشتم زودتر بنویسم این چند خط را، همان دیشب که به خانه رسیدم باز کردم در لپتاپ را ولی، ولی واقعا از لحاظ فیزیکی در مضیغه بودم. تک تک عضلات دستم فحش می‌دادند، بی حیاها!