۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

کوتاهترین داستان ترسناک دنیا

"فرض کنید آخرین آدمی هستید که در دنیا باقی مانده است و در خانه نشسته اید، ناگهان صدای کوبیدن به در میآد..."

اول کار شاید به نظر زیاد ترسناک نیآد ولی یکم تصور کنید. همان قسمت "فرض کنید آخرین ..." بدون صدای در کافیست. کافیست برای اینکه که این یک خط داستان با اختلاف در مسابقه‌ی ترسناک‌ترین ها قهرمان شود. 

کلا ریشه‌ی همه ترس ها، ترس از تنهاییست. شما ضمانت بدهید آن دنیا تنها نیستیم، ترس مرگ هم کرک و پرش می‌ریزد. به همین برکت قسم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ماسک

وقتی نمی‌خوای بد باشی، نمی‌خوای کسی رو اذیت کنی... این "وقتی" ها بعضی وقتا خیلی سخت می‌شه...
باید فیلم بازی کنی، گاهی باید خیلی بهتر از حالت نشون بدی، لبخند بزنی، بگی چیزی نشده، مهم نیست،راحت باش ...
گاهی باید خیلی بدتر از خودت باشی...ادا عوضیارو در بیاری، به زبون بی زبونی یا جتی گاهی رسمن باید به یکی بگی "برو گمشو"، برا خودش بهتره...
 کلن که...گاهی ماسک باید بزنی...ماسک از بیرون خوبه...از تو هوا نیست، دَم داره...خفه میکنه آدمو...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

جواب

جواب "های" ، گاهی "هو_آر_یوو" است، گاهی "هوی"...بسنگی دارد کی، کجا، برای چه، چه بگوید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

آدم ‌های عادی هم سرطان می‌گیرند...والا...

   همین الان...دقیقا همین لحظه‌یی که شما مشغول به بالا پایین کردن شایعات یا واقعیات درباره‌ی خواننده مرحوم در شبکه‌های اجتماعی هستید. همین الان که فکر و ذهنتون مشغوله که شنبه تابوت خالی بوده یا پر. همین الان هستند کسانی که دارند از سرطان درد می‌کشن. البته سرطانشان "معروف" نیست. این آدم‌ها می‌توانند پسر جوان همسایتان باشند. می‌توانند دختر کوچک آن فامیل دورتان باشند. می‌تواند دوست دوران دبیرستانتان باشد که مدت‌هاست از او بی‌خبرید.
   یک ذره هم به فکر آن‌هایی باشیم که هستند و معروف نیستند، همان‌هایی که با یک زنگ، یک شاخه گل، یک کمپوت گیلاس، در صورت امکان آناناس! می‌توانید دنیا را به آن‌ها هدیه کنید.
   میتوانیم به فکر علت هم باشیم. کمی درباره ی "چرایی" فکر کنیم تا درباره "چگونه برنده بشم؟؟ :-؟ " در مسابقه‌ی "کی بیشتر طرفدار پاشایی بوده و بیشتر دوستش داشت؟ "
   این بلا، سرطان را می‌گویم، چند وقتی است که شدید به جان ملت افتاده است. نمیدانم شاید برای خشک شدن دریاچه ارومیه باشد. شاید برای فیلترینگ و پهنای کم باند اینترنت. شاید هم به علت اختلاف فدراسیون فوتبال با رسانه ملی و عدم پخش 90 باشد. دور از ذهن نیست تاثیرات گردو شکستم های کودکانه‌ی مجلس با دولت بر سر وزارت علوم...ولی مطمئنا بخاطر آلودگی هوا نیست، بخاطر پالم و نگه‌دارنده هم نیست. اعصاب خراب هم که ثابت شده است برای سلامتی لازم نباشد، مفید هست! 
   خلاصه که از مسئولین تقاضا می‌شود اقدامات عملی لازم را برای مقابله با اشاعه‌ی سرطان در جامعه، اجرا کنند. اصلا اسید بپاشند روی سرطان. قول می‌دهیم اعتراض هم نکنیم. به رسانه ها هم می‌گوییم از این چیز کوچک، بحران ملی نسازند! نیم لیتر اسید است دیگر...شما بچه که بودید؛ جوهر لیمو نخوردید خودتان؟ لای لواشک نمی‌ریختید بعد به‌به و چه‌چه دیگر؟؟ از تلاس های بی شائبه‌ی قوه قضاییه هم پیشاپیش سپاس‌گزاریم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

اگه نت هم با چرخ کشف می‌شد...

   خیلی شیک الان درسی به نام ادبیات فارسی نداشتیم. می‌گویید نه، گوش کنید پس. شما فرض کنید الان قرن شیشم است. یکی شکست عشقی خورده و البته نت هم که با چرخ اختراع شده! واقعا فکر می‌کنید شروع می‌کرد ی دیوان می‌نوشت"این هوا !!"؟ کدوم "هوا"؟...همین "هوا" که ترکش هاش برا دوازده سال پر کردن کتب فخیمه ادبیات فارسی دوره‌های اول تا nام کافیه! نه خیر، احتمالا می‌رفت تو  سایت الکتاب‌الصورت و با یک پست و احتمالا چهارتا چه‌چه در سایت الچهچه؛  سر و ته قضیه را به هم میاوردند. 

   علم هم پیشرفت نمی‌کرد. اصلا کی تا وقتی ویکی هست، حال داره تحقیق علمی بکنه! ثابت می‌شه شما هر ایده ایی بزنی، یک چینی قبلا دربارش یک مقاله ISI اکسپت کرده! حالا بماند که توشو با چی پر کرده!
البته نمی‌دونم تاثیر نت بیشتره یا میدان انقلاب با اون همه تبلیغات رنگو وارنگ برای پایان‌نامه و پروژه! :-؟ 

   شما فک کردین اگه نت بود، ما الان تو تاریخ با نام سفاکانی مانند اسکندر و چنگیز و آغا محمدخان روبه‌رو می‌شدیم؟ نخیر...این دوستان می‌رفتند بازار، کلش آف کلنز رو نصب می‌کردن و با "اَتک" کردن بقیه کلن ها؛ به نیازی طبیعی بشر که همان جنگ و کشت و کشتار است؛ پاسخ می‌دادن! یکم وحشی ترهاشم ته‌تهش GTA نصب می‌کردن و دیگه...صفــــــــــا!!! :|
و البته امپراطوری های بزرگی هم که شکل گرفتن، خب... شکل نمی‌گرفتن! ولی خووب کلن‌هایی شکل می‌گرفتن بجاش!!! 

   اگه نت بود، خب گوگل هم مگه می‌شه نبود اصن؟؟ اصن مادربزرگارو ندیدین اول قصه‌ها میگن: "...غیر از گوگل مهربون، هیچکس نبود!..." گوگل هم که بود، خدماتش بود! خدماتش هم که گل سرسبدش نقشه گوگله! خب حالا شما فرض کنید ی نقشه از سراسر دنیا دارین که در بعضی شهر ها تا موی تو دماغ ملت هم قابلیت زووم داره! خب تو این دنیا...شما ی دمپایی پاره برات با ارزش تره یا کریستوف کلمب؟؟ من که خودم ماژلان رو با دو بسته نمک عوض می‌کردم!

   جالب می‌شد ها...نه؟؟



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

مرتضی پاشایی ها

مرتضی پاشایی؛ اسمی که چند وقتی بود که همه‌جا به چشم می‌خورد. روی جلد اکثر نشریات تا اقصی نقاط دنیای مجازی هم‌نسلای من که می‌شود فیسبوک، اینستا و... . همه‌جا پر شده بود از دعا برا سلامتی و اخبار ضد و نقیض و بعضا شایعاتی درباره سلامتی آقا مرتضی. دیگه متاسفانه کار از کار گذشت که به بعضی ها چیزی بگم. به اون بعضی ها که برای چهارتا "لایک" بیشتر خیلی راحت در این مدت دل کلی آدم را لرزوندند. صحبت من با اون دوستایی است که می‌خواستن فعل "یکی هست..." نشه "بود" ولی خب...شد! 
از وقتی من یادم می‌آید، باید برای یکی یک اتفاقی می‌افتاد تا دورش جمع می‌شدیم. بعد تا دوباره اوضاع یکم بهتر می‌شد، دوباره غیبت ها و زیرآبی ها شروع می‌شد. دوباره "پارسال دوست، امسال دشمن!"
قصه همان قصه است. قصه ی "پارسال فَن، امسال شلغم!".داستانی که اول کار یک آتش کوچک بیشتر نیست؛ یک عکس، یک کلیپ، سی ثانیه فایل صوتی. بعد ماها اینقدر به این شعله فوت می‌کنیم تا الو بگیرد و بیافتد به زندگی اون خواننده، بازیگر، اون "آقا مرتضی"ی نوعی. چندبار تا حالا روی سونامی که قراره ساحل "آبرو"ی یک "آقا مرتضی" را نابود کند، موج‌سواری کرده‌ایم؟ مارک تخته‌ی‌ موج‌سواری هم "وایبر" بوده یا "واتزآپ" یا هرچی. 
حالا خیلی هم راه دور نرویم. یک قانونی وجود دارد به نام "کپی رایت". ترجمه کوچه بازاریش می‌شود "آهنگ حلال" گوش دادن مثلن. چند نفر از ما تاحالا آهنگ هایی دانلود کرده‌ایم؛ حلال نبوده؟
بیاییم بجای مسابقه‌ی "کی بیشتر آقای پاشایی رو دوست داره؟"که تبش جامعه را گرفته؛ کتاب های آقا مرتضی ها را PDF دانلود نکنیم. آرشیو کارهای آقا مرتضی ها را از بغل خیابان DVDایی دوهزار تومان نخریم.آهنگ های آقا مرتضی ها را بجای خریدن دز...دانلود نکنیم. از همه مهم‌تر، حواسمان به آبروی آقا مرتضی ها باشد.
پاشایی رفت، پاشایی هایی که مانده اند را دریابیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

وجدانتو عقل خورده؟

دیشب، بعد از یک روز سخت داشتم برمی‌گشتم خونه. میگم سخت، واقن سخت بود...کارگاه عمومی داشتیم، سوهان‌کاری!!! :| یکی از بچه‌ها دستش تاول زد بس که یک تیکه آهنو با شعار " به عمل کار برآید، به "دانشجویی" نیست!" سوهانید! حالا شما این "عمل" خطیر رو همراه کنید با سرماخوردگی بنده که ی هفتس امان بریده!

داشتم می‌گفتم، خسته و بیمار و مست ملنگ خواب، هدفونه به گوش، کوله به دوش، می‌دویدم به سمت دوش!! که حداقل حسن ختام چهارشنبه کذایی ی حموم داغ و ی خواب راحت باشه! :| ولی زهی خیال باطل! تو پل عابر ی دختر بچه پن-شیش ساله نشسته بود و آدامس می‌فروخت. داشت گریه می‌کرد، نمی‌دونم برای چی، یعنی اصن برام مهم نبود برای چی. اینقد دیدم متکدیان عزیزی رو که تو نیم ساعت اعضا و جوارح از دست رفتشون دوباره مثه یونجه! سبز شده بود. اینقد عادی شده فلج های مادرزادی که به اذن مامورین شهرداری شفا گرفته و حسین بلت رو درجیب بغل نهاده، استارت صدمتر با مانع می‌‌‌‌زنن! این بچه روهم که دیدم، یهو همه اینا باهم از جلو چشمام رد شد و با خودم گفتم: "یک کلاه‌بردار دیگه!" و خیلی راحت از کنارش رد شدم! آره...خیلی راحت از کنار ی دختر کوچولوی شیش ساله که داشت گریه می‌کرد رد شدم... 

هرچی دودوتا میکنم می‌بینم که چهارتا میشه...می‌بینم که خیلی احتمال عددی این‌که اینم ی کلاه‌بردار بوده باشه زیاده ولی...آخه...می‌لنگه یک جای کار :-؟همه چی رو باید با عقل حساب کتاب کرد واقعن؟...نمی‌شه...نباید بعضی وقتا بذاریم سرمون کلاه بره؟
از خیلیا شنیدم که میگن "نذار گدا دس خالی از دمه خونت بره!". تازه الان می‌فهمم که داستان چیه...این که کمک می‌کنی به یکی، ی طرفش اون نیازمنده ولی ی طرفشم خودمونیم! اینکه "بتون آرمه" می‌شیم بعد چند بار "به من چه"! بعد دیگه اون‌موقع که جددی هم کسی کمک بخواد، ی کاراکتر "به من چه" ایم! ی تیکه بتون خاکستری بی‌روح که فقط به فکر خودشه!

اون "متکدی"ایی که نیم ساعت پیش دست نداشت، الان تو کوچه پشتی با دستای نداشتش!:| داره پولای منو و تو و اون رو می‌شمارد و تو دلش میگه: "احمقا! " و با انگشتی که تازه نیم‌ساعته جوونه زده ی علامت‌هایی حواله می‌کنه! آره؛ بعضی وقتا بهترین حس دنیا اون موقعس که دست و پای "نو"شو می‌بیینی و ی لبخند میزنی و با خودت می‌گی: "آره من احمق...ولی "آدم" احمق!"

"آدم"اش خیلی مهمه فک کنم...خیلی...

پ.ن:عکس از محسن رسولیکودک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گربه‌سگ اثر پیتر هانان

صب با صدای دزدگیر گیر کرده‌ی یه از خدا "باخبر" (از لحاظ آماری احتمالن) از خواب پاشدم.کولر رو خاموش کرده بودن. گرم بود هوا از نوع خرما‌پزون. وقتی نه کسی صدام می‌کنه و نه کاری دارم که براش پاشم؛ یکم تو تخت می‌مونم."سقفو نیگا!!!" چقد من پشه کشتم:-عجب. و یِ ذره بیشتر سقفو نیگا...

خیلی وقته نرفتم شهر کتاب، به مدیر فروشگاه بگم:" آقا من ی هفته‌س روزی 3،2 ساعت دارم این رمانو می‌خونم و قصد خریدش هم ندارم،عیب نداره؟؟"

خیلی وقته از ظهر تا شب، وای‌نَسّادم سر چهارراه طالقانی، با دوستام بحث‌های فلسفی-عرفانی-سیاسی-اجتماعی-دری‌وری کنم! راستی کرج ی خاصیتی که داره، ما ی زیرگذر داریم؛ طالقانی؛ بهش می‌گیم چهارراه، ی پل داریم؛ آزادگان؛ بهش می‌گیم میدون؛ ی چهارراه داریم؛ کرج؛ بهش می‌گیم میدون؛خلاصه که ی طویله داریم، بهش میگیم شهرداری!!! 

و کماکان دزدگیره...می‌گفتم، خیلی وقته ی کتابو تا تموم نشده ولش نکردم. صب تا شب! و در اکثر مواقع، شب تا صب!!

خیلی‌خیلی وقته که دوس دارم: "با ذوق و شوق میشنمو ی کارتون میبینم"؛ مخصوصا "گربه سگ" اثر "پیتر هانان"!

خیلی وقته که می‌خوام بجا کافی‌میکس، یخمک بخورم. البته اوضاع خیلی بهتره از کسایی که ساندیسِ سیب‌موز هوس کردن ولی "هایپ" می‌خورن. اونا که تو جیبشون آدامس "گرون" با طعم اکالیپتوسه (که اگر تعارفش کنن مصادق "من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می‌رود" رو می‌بینی!) ولی دلشون لک زده برا آدامس خرسی.

خیلی وقته لبه‌ی جدول راه نرفتیم...تو پیاده رو مثه پنگوئن قدم نزدیم که فقط پامون بره رو موزائیک قرمزه ها...نه سفیدا! مرز هاشونم که اصن حرفشو نزن!!

خیلی وقته بجا شطرنج و پاسور و تخته، دلم می‌خواد منچ و مار-پله بازی کنم، بجا فوتسال و تنیس، زوو و خرس‌وسط!

دیگه خیلی وقت می‌گذره ازون وقتا که آدمای دورمون نمی‌بخشیدن، یادشون می‌رفت. جواب "ببخشید"، "چیو ببخشم؟:)):/"بود.

خیلی وقتا پیش آدما همون بودن که نشون می‌دادن، منظورشون همون بود که می‌گفتن. الان همه " شِرِک:"دیوا مثه پیاز می‌مونن، لایه لایه یَن!"". 

کی فک کردیم که دیگه نباید رفت پیش مادر و دردودل کرد، گریه کرد، مثه نقی "معمولی"یِ معمولی...

که مثلن بزرگ شدیم...هه!فرق بینه "بزرگ شدن" و "پیر شدن"...

اینقد گفتن "گامی به جلو"...فک کردم جلو خبریه، بعضی وقتا "گامی به عقب" خوبه...بعضی وقتا باید بپریم عقب، مثه اول "پی‌پی‌پینوکیو..." وگرنه همون اول میزننمون، گیم-اُور میشیم...

مینوازد دزدگیر...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

کاش زندگی...

کاش زندگی مثل ی فیلم بود!

تو بودی و ی تلویزیون و از همه مهمتر...ی کنترل تو دستت!

 

اینجوری...

خیلی خوب میشد!

 

اینجوری...

 اول از همه هروقت دیگه حوصله نداشتی...هروقت  زندگی دلتو زد و خسته شدی...می‌شد خاموشش کنی یا خیلی ساده، یه زندگی جدید می‌ذاشتی تو پلیر!!!

 

اینجوری...

اگه زندگیت خش می‌افتاد و همه چیز قطع‌ووصل می‌شد؛ طور- ی –که- اص – ن – نمی – فهم – یدی که – چی –دار -ه می-شه ؛ میشد بدیش خش‌گیری!

اون موقع کسایی که زندگیت رو خش انداختن رو را راحت میشد بخشید. وقتی می‌دیدیشون با خودت میگفتی: " مهم نیست، ی زندگی بود فقط ! "

 

اینجوری...

وقتی میرسیدی به ی جایی از زندگیت که بغض گلوتو فشار میده؛ ازون جا ها که قدّ دردی که می‌بینی و می‌شنوی از تحملت خیلی بلندتر میشه...زندگی رو میزدی جلو. شایدم مثل بچگی ها، دودستی جلو چشماتو میگرفتی و گاهی از لای انگشتات دزدکی ی نگاه به زندگیت مینداختی که جای ترسناکش تموم شده یا نه!

 

اینجوری...

وقتی به سکانس کسی که دوسش داری میرسیدی...

چشماتو می‌بستی و فقط به آهنگ صداش گوش میدادی...میزدی عقب...اینبار گوشارو میبستی و چشماتو باز میکردی و زل میزدی تو چشماش...میزدی عقب...دوباره آهنگ صداش...بعد چشما...و بعد...تکرار و تکرار و تکرار...

 

اینجوری...

با ی تدوین ساده می‌شد اونجاهایی که عزیزات رو برا همیشه از دست میدی رو حذف کنی و برا همیشو داشته باشیشون.

 

اینجوری...

اگه خواستی ببینی آخرش چی میشه...32x...اگه  بد بود، ی زندگی یه دیگه!

 

اینجوری...

مشکلای لوکیشن دیگه برا حل شدن "کلید" نمی‌خواست...با جلوه‌های ویژه همه چی حل میشد.

زندونی ها...اعتیاد...بی‌کاری...برا کارتن‌خواب ها خونه میساختی و تازه، اسکار بهترین جلوه‌های ویژه رو میگرفتی!

 

اینجوری...

خیلی خوب میشد!

خیلی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ب بسم‌ الله

سلام؛

 بی‌کار یا با‌کار، خوش یا ‌ناخوش، سرماخورده یا سالم (مثه الان که "سرما" خورده منو!!!)...نوشتن ی دنیایی داره!
صفحه سفید رو که می‌ذاری جلوت...تویی و کاغذ و خودکار (مانیتور و کیبورد هم میشه! :| ) و ی دنیایی که میسازیش...از اول! از ب‌ بسم الله...

آدما (حداقل من!) دوس داریم قدرت داشته باشیم...ی قدرت بی‌نهایت. وقتی داری می‌نویسی...خودکارت میشه عصای موسی، می‌تونی باهاش دریاهارو بشکافی، میتونی ماهو نصف کنی، میشه به همه مردم دنیا از تو ی سبد دبل-برگر با سیب‌زمینی و نوشابه بدی...می‌تونی هر کاری بکنی، اصن میشه دریاهارو بسازی...توشم بجا آب، شیرکاکائو بریزی، بدون روغن پالم و نگه‌دارنده!  یا ماهو 6 ضلعی با ی ضبدر روش بسازی...خلق کنی...

همیشه فک می‌کردم نوشتن چرا اینقد خوبه؟ چرا آدمو آروم میکنه؟...یکم که فک کردم، نویسنده خدای دنیای نوشتشه!...

مواد لازم برای "خدا" شدن...کاغذ، خودکار، ی بیکار که در سر سودای ربوبیت داره و ترجیحن ی لیوان چایی! (لیوان چایی رو بسته به ذائقه‌ی خانوادتون می‌تونین با قهوه یا دم‌نوش های گیاهی جایگزین کنین! )

تیتراژ به خانه برمی‌گردیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا