دیشب، بعد از یک روز سخت داشتم برمی‌گشتم خونه. میگم سخت، واقن سخت بود...کارگاه عمومی داشتیم، سوهان‌کاری!!! :| یکی از بچه‌ها دستش تاول زد بس که یک تیکه آهنو با شعار " به عمل کار برآید، به "دانشجویی" نیست!" سوهانید! حالا شما این "عمل" خطیر رو همراه کنید با سرماخوردگی بنده که ی هفتس امان بریده!

داشتم می‌گفتم، خسته و بیمار و مست ملنگ خواب، هدفونه به گوش، کوله به دوش، می‌دویدم به سمت دوش!! که حداقل حسن ختام چهارشنبه کذایی ی حموم داغ و ی خواب راحت باشه! :| ولی زهی خیال باطل! تو پل عابر ی دختر بچه پن-شیش ساله نشسته بود و آدامس می‌فروخت. داشت گریه می‌کرد، نمی‌دونم برای چی، یعنی اصن برام مهم نبود برای چی. اینقد دیدم متکدیان عزیزی رو که تو نیم ساعت اعضا و جوارح از دست رفتشون دوباره مثه یونجه! سبز شده بود. اینقد عادی شده فلج های مادرزادی که به اذن مامورین شهرداری شفا گرفته و حسین بلت رو درجیب بغل نهاده، استارت صدمتر با مانع می‌‌‌‌زنن! این بچه روهم که دیدم، یهو همه اینا باهم از جلو چشمام رد شد و با خودم گفتم: "یک کلاه‌بردار دیگه!" و خیلی راحت از کنارش رد شدم! آره...خیلی راحت از کنار ی دختر کوچولوی شیش ساله که داشت گریه می‌کرد رد شدم... 

هرچی دودوتا میکنم می‌بینم که چهارتا میشه...می‌بینم که خیلی احتمال عددی این‌که اینم ی کلاه‌بردار بوده باشه زیاده ولی...آخه...می‌لنگه یک جای کار :-؟همه چی رو باید با عقل حساب کتاب کرد واقعن؟...نمی‌شه...نباید بعضی وقتا بذاریم سرمون کلاه بره؟
از خیلیا شنیدم که میگن "نذار گدا دس خالی از دمه خونت بره!". تازه الان می‌فهمم که داستان چیه...این که کمک می‌کنی به یکی، ی طرفش اون نیازمنده ولی ی طرفشم خودمونیم! اینکه "بتون آرمه" می‌شیم بعد چند بار "به من چه"! بعد دیگه اون‌موقع که جددی هم کسی کمک بخواد، ی کاراکتر "به من چه" ایم! ی تیکه بتون خاکستری بی‌روح که فقط به فکر خودشه!

اون "متکدی"ایی که نیم ساعت پیش دست نداشت، الان تو کوچه پشتی با دستای نداشتش!:| داره پولای منو و تو و اون رو می‌شمارد و تو دلش میگه: "احمقا! " و با انگشتی که تازه نیم‌ساعته جوونه زده ی علامت‌هایی حواله می‌کنه! آره؛ بعضی وقتا بهترین حس دنیا اون موقعس که دست و پای "نو"شو می‌بیینی و ی لبخند میزنی و با خودت می‌گی: "آره من احمق...ولی "آدم" احمق!"

"آدم"اش خیلی مهمه فک کنم...خیلی...

پ.ن:عکس از محسن رسولیکودک