- هان...چی شد؟ چرا خاموش شد؟
آن روز صدای ساعت ناگهان قطع شد. اول کار نفهمیدم. لحظه‌های اول بیدار شدن؛ مثل همیشه گیج و منگ بودم. قوه‌ی تحلیل آدم اول صبح دوزار هم نمی‌ارزد. در لحظه‌ی بیدار شدن؛ بزرگ‌ترین دست‌آورد سیستم مغز و نخاع و بصل نخاع، چیزی بیشتر از اولویت‌گذاری بین خاراندن سر یا کش دادن دست و پا نیست. دست و پایم را کش دادم. دستانم خورد به لبه‌ی تخت. نوک انگشتانم سرد شد. بالای سرم را نگاه کردم؛ طلایی شده بود. تخت من که چوبی بود...چوبی نبود یعنی؟ ساعت را خواستم نگاه کنم که...ساعتم را مطمئنم طلایی نخریدم. من هرچه از طلا خوشم می‌آمد؛ از رنگ طلایی متنفر بودم. 
باورم نمی‌شد. حتی تا وقتی یک تکه از تختم را نبردم پیش جواهرسازی سر کوچه هم باورم نشد. مرد موقری بود. شسته رفته لباس می‌پوشید. عینک گردی می‌زد، قد کوتاهی داشت و نیمچه شکمکی اعتبار بازار-طور. بعد از اینکه خطکی رویش کشید و در نور تکه‌ی تختم را کمی بالا پایین کرد؛ رو به من کرد و گفت:
-پسر جان؛ این را از کجا آوردی. عیارش عجیب بالاس. 
آن قدر هیجان‌زده بودم که تکه طلا را جاگذاشتم. صدایش را کم و بیش یادم هست.
-پسر جان بیا این را ببر...پسر جان... لا اله الا الله؛ اینطورش را تا به حال ندیده...
صدایش محور شد. دیده بود یا ندیده بود؛ خیلی مهم نیست. من که اینطوریش را تا به حال ندیده بودم. طلا؛ هرچقدر که بخواهم طلا. هرکاری که بخواهم میکنم؛ هرکاری. آرزوهایم داخل مغزم تاب می‌خوردند. بهم گره می‌خوردند. پشت سر هم؛ رنگارنگ؛ انگار مغزم داشت قالی می‌بافت. چله فرش خیالم تارهایش طلایی بود؛ محکم. یک آرزو رو؛ یک خیال زیر؛ گره می‌خوردند کنار هم. بعد دست خیال با یک دفتین طلایی محکم روی آرزو هایم می‌کوبید تا خوب به هم چفت شوند. آخر کار هم رویش یک پود زرین می‌کشیدم. فرش محکمی بود؛ پدر مادر دار. هفتاد رج؛ صد رج؛ دقیق نمی‌دانم. ولی تا آن روز؛ بهترین فرشی بود که به مخیله‌ام خطور کرده بود. مخیله‌ام را دست کم نگیرید. مادرم قالی‌باف قهاری بود. من پای دار قالی بزرگ شدم؛ اسباب‌بازی هایم کلاف های نخ و چوب‌پهنا بود. آن موقع ها دمپایی نبود. بعد از هر جیغ و داد پای دار قالی مادرم؛ با سردار و زیردار دنبالمان می‌افتد. خدا بیامرزدش؛ هم مادرمان بود و هم پدر. پدرم خیلی زود رفت. فوت پدرم باعث شد مادرم دق کند. پدرم که تصادف کرد؛ مادرم با قالی‌بافی دخل و خرج را جفت و جور می‌کرد. مرحوم قالی‌باف قهاری بود. از قالی آرزوهایم می‌گفتم. طرحش، نقشش، ترنجش، ترنجش...چقدر آرزو داشتم...
قصه‌ی من با همه‌ی قصه ها فرق داشت. آخرش کلاغه به خونه نرسید. یعنی شاید نرسد؛ شاید کامل نرسد... فقط اول قصه خوب بود. چقدر همه‌چیز فانتزی بود. گره به گره فرش خیالم را در واقعیت بافتم. هر آرزویی که داشتم. هر آرزویی که نداشتم. آرزوهای دیگران را هم کش می‌رفتم. فرش هم عمری دارد. می‌گویند فرش که پا بخورد ارزشش بیشتر می‌شود. بشود یا نشود؛ به چه درد می‌خورد وقتی از چشم بیافتد؟ موهبت نبود، نفرین بود. نفرین طلا...
نوک انگشتانم؛ مشکل از آن‌ها است؛ هر ده انگشت. آخرین باری که چیزی را لمس کرده ام یادم نمی‌آید. مدت‌هاست دست هایم را بدون دست‌کش ندیده ام. لذت ترکاندن این حباب‌های پلاستیکی؛ دست کردن در ظرف حبوبات؛ مشت کردن برنج. سرمای پنجره‌ی ماشین وقتی "هااا" می‌کنی و بعد صورتک خندانی می‌کشی روی شیشه. گرمای چسباندن انگشتان یخ‌زده به شوفاژ بعد از برف بازی. گرمای یک دست دیگر. گرمای یک آدم دیگر. آدم ها، آدم ها، آدم ها...دلم تنگ شده است برای اعتماد. خیلی وقت است به کسی اعتماد نکرده‌ام. چه کسی خود یک صرافی را دوست دارد؟ 
دوستانم یکی یکی عوض می‌شدند. قدیمی ها خودشان را لو می‌دادند. جدیدها می‌آمدند که جای قدیمی‌ها را بگیرند و این چرخه‌ی لعنتی. من هم می‌چرخیدم. 
چند وقتی است که به زندگی بدون ده بند انگشت فکر می‌کنم. ده بند می‌شود سه انگشت و خورده‌ای. شما بگیر چهار انگشت. این همه آدم بدون دست به دنیا می‌آیند. چه می‌شود بدون ده بند؛ بدون بند...آزاد. یعنی می‌شود؟