برای بار هزارم، دو هزارم، به آهنگ هایی که توی گوشیش داشت، گوش داد. خودش هم دیگر دقیق نمیدانست، حساب روزها از دستش در رفته بود. ساعتش هم چندوقت پیش باتری تمام کرده بود. دلیلی نداشت باتریش را عوض کند. روز و شبی نبود؛ از آن روز به بعد همیشه هوا گرگ و میش مانده بود.
***
آن روز هم مثل هرروز دیگر، ساعت 3شب، از خواب بلند شد. همیشه دربارهی صبح یا شب بودن ساعت 3 با خودش کلنجار میرفت. 3شب است. حتی ساعت 3 جزو دیروز است. هر روز دیروز از خواب بلند میشد برای یک لقمه نان حلال. مثل هرروز، دیروز صبحانش را خورد. یک لقمه نان و پنیر. چایی نمیخورد؛ دلش میخواست ولی، چای دیروز که چای نیست؛ آدم باید چای روز خور باشد. خیلی دلش میخواست که روزی چای روز خور شود؛ که هرروز همان روز از خواب بلند شود. همان روز صبحانهی مفصلی بخورد و بعد برود سر کارش؛ چای روز خوری.
آن روز هم لباسش را پوشید. ماسکش را زد. جارویش را برداشت. شروع کرد. از کوچه اول. آسمان صاف بود، باد نمیآمد. پاییز بود. پاییز برگ ریز. بدترین فصل برای رفتگرها.
- بازهم پاییز. این درخت ها هم که خسته نمیشن. آخه لامصبا اینهمه برگو کجاتون وصل کرده بودین. یک باد درست درمون هم نمیآید همش باهم بریزه؛ مرگ ی بار، شیون ی بار؛ تموم برگاتون بریزه راحت شم ی باره.
رفتگر زیاد صحبت میکرد. با خودش، با درختها، با آشغالها، با خانهها. با صاحبخانه ها صحبت نمیکرد. انگار که از بالا نگاهش میکردند. گاهی "خسته نباشی" ایی ول میکردند؛ مثله پاره آجر! سعی میکرد جا خالی بدهد...
معلوم است که سعی میکردم جا خالی بدهم. "خسته نباشی"شان سنگین بود. بهم میخورد همان جا میخوابیدم زمین. جارو میزدم آن روز، کوچهی اول که تمام شد، هوا همانطور گرگ و میش ماند؛ کوچه دوم هم کذا. تا کوچهی آخر هم که رفتم هوا روشن تر نشد. عجیب بود ولی خب، با خودم گفتم چه میدانم، هوا خیلی کثیف است؛ امروز زود سرکار آمدم؛ یاز وسط بزن بزناشون ساعت ها را جلو عقب کردن. رفتم و لباسمو عوض کردم، باز هوا گرگ و میش بود. خیلی عجیب بود؛ عجیب تر اینکه امروز یک آجر پرتکن هم تو خیابان ندیدم. خیلی خلوت بود. اصلا هیچکس نبود. راه افتادم بروم خانه، خیابان ها هم خالی بود. کم کم ترسناک شد. هیچکس نبود. هیچکس تو خیابان نبود. کلید داشتم. زنگ نزدم که مادرم بیدار نشود. رفتم تو. مادرم هم نبود. بیشتر از اینکه بترسم، گیج شده بودم. دوان دوان رفتم طبقه بالا. در زدم، اول آرام، بعد با مشت و لگد. کسی نبود. گوشیم را درآوردم. هیچکس گوشیش را برنمیداشت. هیچکدام از همسایه ها هم نبودند. دیگر گیج نبودم؛ ترسیده بودم. بعدش را تا چند وقت دقیق یادم نمیآید...
بعد تا چند روز رفتگر گیج بود. الکی مینشست کنار کوچهها. خودش هم نمیدانست چه کار کند. هرزگاهی که گشنگی فشار میآورد، یکی از سوپرمارکتهای بیصاحب را پیدا میکرد. بیسکوییتی بر میداشت. اولها که هنوز باورش نشده بود؛ پول خوراکی را روی دخل میگذاشت. بعد از چند هفته دیگر باور کرد...
بعد از چند هفته باورم شد که منم و یک دنیای بدون آدم. دیگه فهمیدم که کاری نمیتونم بکنم. همه رفتن. نمیدونم کجا، هنوز هم نمیدونم. ولی همه رفته بودن. بعد از چند ماه سرگردونی کم کم یاده آرزوهام افتادم. ماشین هایی که خیلی روزها دور و ورشون رو جارو میکردم. ماشین هایی که خیلی دور بودن و خیلی نزدیک. خانه های صاحب ماشین ها. همیشه برایم جالب بود که چطوری ممکنه یک خانواده ی چهار نفری مساحت خانهشان نصف محلهی ما باشد. همه چیز را دیدم. همه جا گشتم. هرکاری میخواستم کردم. خلاصه سرم را گرم کردم، اینقدر گرم که بعد از چند ماه سرم سوخت انگار. دیگه خسته شدم...
یک سالی که گذشت، خسته شد. تنهایی خسته اش کرد. دیگه نمیدانست چهکار کند. دلش تنگ شده بود...
دلم تنگ شده بود برای لباسم، برای جاروم. دلم تنگ شده بود برای صاحب خانه های آجر افکن. دلم میخواست آجری بیاید، جا خالی بدهم. آجر بیاد، جا خالی ندهم. محکم بخورد فرق سرم. دیروز از خواب بلند شدن هم عالمی داشت...
یک روز، دیروز، از خواب بلند شد...
3صبح بود به ساعت روی دیوار؛ وگرنه که یک سالی میشد که هوا گرگ و میش مانده بود. بلند شدم. لباس پوشیدم رفتم کوچه ی اول. جارو زدم، آهنگ گوش دادم، جارو زدم؛ آهنگ گوش دادم، جارو، آهنگ، جارو، آهنگ...
از آن روز تا الان نمیدانم چقدر گذشته؛ ولی دلم لک زده برای یک آهنگ جدید. پلی لیستم تکراری ترین چیز دنیا شده است. البته بعد از قیافهی خودم در آینه.
***
برای بار هزار و یکم، دو هزار و یکم، به آهنگ هایی که توی گوشیش داشت، گوش داد. هوا باز هم گرگ و میش مانده بود.