بعد که شارژ گوشی تمام شد، می‌اندازی‌اش کنار تکه موکت خشک و خالی که امشب جای تشک خوش خواب را گرفته. هوای خوبی است. رفته رفته خنک‌تر هم می‌شود. دم صبح را خدابخیر بگذراند. پتو را بالاتر می‌کشم. از آن طرف پاهایم بیرون می‌افتد. پتو کوتاه است یا لنگ دراز؟ یکم از هر دو شاید؟ خلاصه که زیر پتو جا برای همه‌ی من نبود. بعد از کش مکش پتو محورِ اول و آخر، آخر برنده شد و اول نگاهش را انداخت به گنبد افلاک. آسمانش را گرفته بود سخت در آغوش؛ ابر پدر فلان. یک صورت فلکی هم کامل نبود. همین شد چشم ها را بستم. 
این دیدن اینقدر خوب و کاربردی است؛ همه‌ی حس‌های دیگر را خفه کرده. می‌دانید اصلا، چشم ها را باید بست؛ جور دیگر باید زیست، گاهی. من هم زیستم کَمَکی.
صدای جیرجیرک می‌آید. با پاهایش صدا در می‌آورد جیرجیرک! بعد فکر کن آدم هم مثل جیرجیرک بود! با پاهایش صدا در می‌آورد. کافه ها را تصور کن! یکی سری آدمی به غایت سانتی مانتال و ادکلن زده به لای انگشتان پاهایشان، لم داده‌اند روی صندلی، لنگ هایشان را می‌مالند به هم. بعد مثلا عطسه را تصور کن. حواست نباشد زده ای فک طرف را نابود کرده‌ای! بعد مسخ کافکا هم خودش را وسط این داستان جا می‌کند که فضا را عنتلک کند. بعد همین‌طور که خیال را ول کرده‌ام دنبال آدم های جیرجیرک طور که صدای یک پرنده ای از دور می‌آید. صدای قشنگی دارد؛ خیلی قشنگ تر از بوق ماشین و آهنگ همسایه! بوی علف همه جا پیچیده، به سبک قرمه سبزی مادر. بویایی خودش آش دهن سوزی نیست. تهش سوپ کم نمک و ولرمی باشد. ولی جایش که باشد؛ حس های دیگر آدم را هزار برابر می‌کند انگار. گاهی هم هزار برابر خفه می‌کند. بوی پهن در پارک و دیگر هیچ! این بوی علف و درخت هم کذا از طرف خوبش و دیگر هیچ. اینقدر که رفتم وسط برگ های درخت‌های آلبالو یک سر به میوه بعد از این ها زدم. بعد می‌روم کمی با شاخه های تاک دور سایه‌بان پارکینگ چرخ بزنم. از هواکش ماشین می‌روم داخل؛ از اگزوز سرفه‌کنان می‌آیم بیرون. اهم اهم کنان می‌روم یک‌سر به سگ همسایه می‌زنم. درگوشش می‌گویم که این‌قدر ها هم خانه یکی دیگر واق زدن ندارد! بیشتر از حد که سنگشان را به سینه بزنی، خودشان هم خسته می‌شوند؛ پرتت می‌کنند بیرون. باز هم واق می‌زند!
یک سر هم می‌روم پیش آن پرنده‌ی ناشناس که از سر شب صدایش می‌آید. لای شاخه های چنار مسجد بود. می‌گویم از همین چنار بپرس؛ عمرش به اندازه همه من و تو هفت نسل پیش‌مان روی هم‌ است، بلکه بیشتر! بپرس صدایت که خوب باشد، بیندازی در گلویت وسط این ده چه می‌شود؟ اولش دورت جمع می‌شوند. همیشه یکی زورش بیشتر است، می‌آید؛ می‌برد؛ همه هم می‌روند پی زندگی‌شان. تو می‌مانی و یک قفس و صدایی که دیگر کسی نخواهد شنید. همه هم خیلی ساده یادشان می‌رود.باور نمی‌کنی؟ از درخت بپرس! دیده است خان و خانباجی های ده را. درخت کلی دیده است آمدن ها و رفتن ها را. گوش پرنده بدهکار نیست. بدبخت صدایش خوب است. دلم برایش می‌سوزد. دلم برای خودم می‌سوزد که دلم برایش می‌سوزد. می‌روم تنی به آب جوب بزنم شاید حال فکرم خوب شود. باز دارد می‌خواند.

خواب و بیدار چشمانم را باز می‌کنم. ابرها کم‌کم دارند می‌روند. آسمان حالش بهتر است انگار. شروع می‌کنم ستاره می‌شمارم تا سحر چه زاید. شارژ گوشی هنوز هم تمام شده. کمی شعور داشت می‌فهمید که بعضی شب‌ها نباید تمام شود. منت حاتم طایی و فلان، خودم برای خودم می‌خوانم:
یه شب مهتاب
ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه،
دره به دره، صحرا به صحرا
اون جا که شبا، پشت بیشه‌هایه پری می‌آد
ترسون و لرزون
پاشو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه‌می‌کنه، موی پریشون
یه شب مهتاب...