گاهی آسمانش را گرفته در آغوش. ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش. تازه این که بهترین حالت‌ش است. گاهی دود؛ گاهی ریزگرد! خلاصه که این آسمان بد تکراری است اصولا! ولی، گاهگاهی هم دیدنی‌ترین می‌شود این آسمانِ تکراری. زیاد سخت نیست. یک چند قطره باران و آفتابی که بتابد تنگش. بعد بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمان را دید بزنی. لامصب نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.
آدم ها هم تکراری می‌شوند. گاهی یک لایه غبار می‌نشیند روی‌شان. خاکستری می‌شوند. خسته. گاهی وارونگی دمایی‌شان عود می‌کند. وضعیت حال و هوای‌شان خطرناک درجه‌ی آخر می‌شود. یک طوری که بدون ماسک بروی طرفشان خفه می‌شوی. خودشان هم ابری و گرفته! این‌ها بهترین اند؛ تا وقتی همان همیشگی‌ها را می‌گویی، می‌زنند توی پرت! لهت می‌کند! رعد و برق می‌زنند که صدای‌ت را خفه کنند. بعد کافی است یک «خوبی؟» ساده بپرسی و رهایشان کنی به حال خودشان. بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمانش را دید بزنی. اول چند قطره ای «هیچی» و «خوبم» می‌بارند. دل به دل‌شان که بدهی؛ بی‌هوا منفجر می‌شوند. سر تا پایت را خیس می‌کنند. بعد که خوب ترکیدند، جالب می‌شوند. خودشان می‌شوند باران و آفتاب و آسمان و همه چیز! نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.