آدمی شده ام بی تعریف
توی این فصل‌های به هم خورده
جنگجویی خسته از خود جنگ
بی سلاح
وامانده
جا خورده
مثل آن سرباز که جنگیده 
یک نفس، رو به دشمن، از سرِ صبح
شب تو سنگر، کشیده یک علامت صلح 
روی قنداق یک کلاشینکف
حال آن چند خطِ تکراری 
روی پاکت‌های وینستون لایت
که بیایید بکشید، خوب است
طفلکی فقط سرطان‌زاست
حالم این روزها، «نمی‌دانم»
مثل احوالِ آن کشاورزیست
وسط عید، یخ زده شاخه
غرقِ تو برفِ بعدِ خشکسالیست