از دستش افتادم. پاش خورد؛ پرت شدم زیر نیمکت. یکم دنبالم گشت. دل دل می‌کردم که پیدام کنه. البته مطمئن بودم که دنبالم می‌گرده. این‌قدر می‌گرده تا پیدام کنه. آخه یادمه یبار سر من با بهترین دوستش دعوا کرد. می‌گفت که می‌خواسته بدون اجازش برم داره. می‌گفت خیلی دوستم داره. 
زنگ که خورد سریع وسایل‌ش رو جمع کرد. انگار اصلا یادش رفته بود. با خودم گفتم الان حواسش نیست. رفت خونه، تنها که شد، خواست شروع کنه مشق بنویسه، یادم می‌افته. با همین خیالا شب رو تنها تو کلاس صب کردم.
صبح که اومد، نشست پشت نیمکت. جامدادیش رو باز کرد. یکی جدید آورد بیرون. نو، مثل روزای اول من. مثل اون‌موقع ها که هنوز برای‌ش غلط‌هاشو پاک نکرده بودم. سالم بودم؛ نه مثل الان کثیف و نصف و نیمه، داغون!
 منو یادش رفت. الان یک چند هفته‌ایی میشه یک گوشه، تو کشوی معلم افتادم. کنار کلی مداد و پاک‌کن دیگه.