چشم هایتان را ببندید، طبیعتا الان نه!! بعد از خواندن هر سطر؛ تصور کنید؛ بعد سطر بعد لطفا!
بچه‌ی نوزاد که قن و قون می‌کند.یکم بزرگ‌تر که می‌شود، می‌خندند، بازی می‌کند، کلمات را اشتباه تلفظ می‌کند.
الکی مثلا خوردن یک لیوان چای داغ بعد از برف‌بازی (اینجای داستان یکم تخیلی شد!).
ترکاندن این حباب‌های محافظ وسایل.
چرت و پرت گفتنا با دوستات. 
دیدن یک دوست قدیمی از نوع خیلی خیلی صمیمی ، مرور کردن خاطرات دبستان مثلا.
دیدن آلبوم کودکی خودتان؛ برادر یا خواهرتان، یک نوار وی‌اچ‌اس پر از خاطرات ده‌ پانزده سال قبل.
شمردن دوباره و سه باره‌ی اسکناس‌های نوی عیدی.پیدا کردن همان اسکناس‌های نوی عیدی در جیب لباس مهمانی، وسط تابستان! 
یک لبخند کوچکی؛ حال خوبی، چیزی سراغتان نیامد؟ اگر آمد که زندگی؛ با همین خوشی‌های کوچکش؛ قشنگ است. اگر هم نه؛ مطمئنا خوب تصور نکردید!
فقط یک چیز؛ من هر چقدر گشت زدم؛ بیشتر دیدم اکثر چیزهای خوب یا از کودکی برایمان مانده است و یا مربوط به بچه‌هاست. فکر کنم یک‌جای کار می‌لنگد. فکر کنم ... خوب زندگی نمی‌کنیم! 

پ.ن: بوی عید گرفته همه چیز! بوی ماهی گلی! :|
پ.ن.2: خیلی وقت بود بدون قر وقیف ننوشته بودم...آخیش! 
پ.ن.3: سال جدید برنامه داریم...