واگیر

اینقدر سردرگم شدم که یهو بعد از چند خط نوشتن میبینم هدف نوشتنم؛ ننوشتن، خوانده نشدن و نبودن است. بعد پاک می‎کنم چند خط کذایی را و فکر می‎کنم، به خسته‎ترین حالت ممکن فکر میکنم، شاید آخرین چیزی که کم و بیش فعلا دارد کار میکند. به تمام دلتنگی های این دنیا فکر میکنم، بعد مشت مشت جیبش را پر میکند. می‎گویم به چه درد میخورد؟ خالی کن اون خزعبلاتو از جیبم. میگم اولا نه جیبم و نه جیبت؛ بخوای نخوای جیبمونه. دوما به درد میخوره، هروقت حواست نبود یدونه از جیبت درمیاری میندازی گوشه لپت خیس بخوره، آروم آروم، مثل آلو. مزه‎ی زهرمارش بیاد زیر زبونت، مزاجتو تباه کنه، کیف کنی. میگم لعنت به این خودآزار. میگه خودمونی نشو، جیبامون یکی، ولی من دیگر آزارم. میگم باشه. یدونه ازون درشتاشو درمیارم میندازم گوشه لپم، خوب که خیس خورد یک قلپ میرم روش بشوره ببره. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

باید نوشت، ولی نه اینجا، دفتری،دفترچه‌ای، کاغذ پاره‎ای، جایی..

دفترچه خاطرات داشت، بهش میگفتم خب وبلاگش کن، آدرسشو به آشناها نده. حداقل چیزایی که مینویسی رو یکی بخونه. حس خوبی میده.

میگفت: نه، همه اش واسه خودمه. با آدما حرفم نمیاد، چه حقیقی، چه مجازی، چه هرچی دیگه.

الان میفهمم. یخورده دیر شده فقط. الان خیلی چیزارو میفهمم، ولی خیلی دیر شده فقط.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

نامه‌‌ی شماره‌ی سه یا یادم نمیاد سیستم نام‌گذاری چگونه بود.

میگم ی مدتی اینجا زیادتر میومدم، یادته؟ میگه: نه خیلی، دیدی که حافظه ندارم. میگم: حافظه یا توجه. دماغ پیچ میده، میگه بذار واست بگم. میگه که آره، من حافظه‌ام اندازه ماهی قرمزه، گلی. منم همینم ولی به تو که میرسم قضیه فرق داره. ینی میشینم بالا پایین میکنم میبینم هرچی یادم بره، یادم نمیره هرچی میبینم به تو ربطی داره. این‌طوری بودم انگار، نیستم دیگه. میدونی فرق داره به اینکه یبار خودتو تو آینه نیگا کنی آخرش یا نه، سرسری هرچی دستت رسید، اتو زده نزده، گاو جویده، نجویده، شونه زده، نزده، عطر رو بگو. این بو پدرسگ پدر درمیاره. ینی اصن دنیای خودتو سیر میکنی با هدفون و فارغ یهو یچی میزنه زیر دماغت، تو صورتت، تو در، تو دیوار. هیی بخند.. هی بخند به این که سگ میشم ببینم این بو از کجا میاد؟ میدونی بو خاطره باهاش سخت جفت میشه. بیشتر گره میخوره به حسا. ینی بوی عطر حس میپاچه به وجودت یهو. میگفتم بی عطر و  بی هیچی بیرون رفتن فرق داره. هیچی ته دلت جیلیز ویلیز نکنه فرق داره با دقیقه دقیقه اش تفت خوردن و رنگ عوض کردن. سوسیس بندری عشقه به مولا. جیلیز و ویلیز میکنه، میرسه به وصال، بعدم عن میشه میرینی میره به امون خدا. میگه: عن به امون؟ باز داری دری وری میگی، الان باز کنده ات دود داده رفته به چشمات داری زر میزنی. میگم: نه دیگه. ببین قبلا هم گفتم بازم میگم. ما یک مرضی داریم. میگه: خدا همه ی مریضا رو شفا بده. میگم: اوکی، گوش بگیر. یک مرضی داریم. ویرمون لقه، لق میزنه. شل میشه. وا میشه. بعد که وا شد دیگه نمیگیره. میگه گه میخوری. میگم نه والا، اینقدر زور زدم ویرمو قبلا باز جوش بدم، نمیشه که. الانم ویرمون در مرزهای لق شدنه باز. لق که شده، وا نشده. دیدی همون شد که گفتم سرم میاد؟ گفت حالا چی؟ گفتم هیچی دیگه. گفت هیچی ینی چی؟ گفتم دیدی حال ندارم شدیم؟ شل شدیم چسبیدیم به تخت هرروز کله‌ی صبحی آدم کندنش نمیاد؟ پتو رو میکشی سرت که نیم ساعت سه ربع دیرتر باز برگردی تو چرخه گهی. میگه واسه چی؟ میگم: ها ماشالله، واسه چی؟ شما جهان‌بینی داری دنیا تا نوک بینی‌ته! ما نداریم. میبینیم یَک بیابون بی آب علف که سگ‌دو بزنی. بکنیم بره؟ میگه: ینی چی؟ میگم: دندون لقو، بکنیم بره؟ میگه: الکی که نیست، دندونم نیست که، یهو دیگه لقی‌ش هم درست شد. میگم: گه‌خوری دیگه؟ سرتو بکنی زیر برف به‌به به این دنیای سفید و قشنگ؟ میگه: نه پس! میگم: چایی بریزم. میگه من چای سبز میخورم. میگم...هیچی نمیگم. ولی لق شد. همونطور که گفتم بریم یدوری بزنیم پیاده، گفت من پیاده نمیام، ماشین داری بپاچ بریم، اون بارم لق شد. کون لق این دنیا که همه چیش لقه. آدماش، حساش. میدونی باتوام، دل آدم مثه گلس رو گوشی میمونه. هزار بار پرتش کن، بکوب زمین. چارتا خط شاید بیافته یا نیافته، ولی چیزیش نمیشه اونطور. یبار همینطور فِسس میوفته زمین ترک برمیداره. بعد توجه نمیکنی که. هی میگذره دوتا ضربه میخوره این ترک جا باز میکنه واسه خودش ریشه میزنه، سبز میکنه، درخت میشه ریشه هاش ترک، پخش میشه جا به جای دلت دیگه. گردو دیگه مگه میشه کندش. گردو سمه، خشک میکنه هرچی دورشه. این ترک هم مثه لق. اولش یکذره بگی نگی جا به جا میشه. ریشه میده جا باز میکنه میبینی ای بابا. میگه ساکت شدی. میگم به لقش که: میدونی، وای از لقی. وای از گردو. وای از گلس گوشی. میگه دیوونه شدی باز. میگم دیوونه هرچیش به هیچیش نمیخوره سرآخر دلش کف دستشه. میگه جای دل که کف دست نیست. میگم میدونم. لق‌تر میشه.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰
میرزا

قاطی

چیزهای زیادی است که باهم راحت قاطی می‌شوند. مثلا ترس از دست دادن، دلسوزی و صبر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

اصل سی و دو قانون اساسی

هیچ‌کس را نمی‌توان دستگیر کرد مگر به حکم و ترتیبی که قانون معین می‌کند. در صورت بازداشت، موضوع اتهام باید با ذکر دلایل بلافاصله کتباً به متهم ابلاغ و تفهیم شود و حداکثر ظرف مدت بیست و چهار ساعت پرونده مقدماتی به مراجع صالحه قضایی ارسال و مقدمات محاکمه، در اسرع وقت فراهم گردد. متخلف از این اصل طبق قانون مجازات می‌شود.
دیروز در ضمن پلاسکو بود و آتش و آتش‌نشانی که دیگر نبود. عده‌ای اجرای قانون می‌خواهند از شهردار. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گربه

گربه‌های دانشگاه موجودات عجیبی هستند. غذا آدم را به چشم حق مسلم ابا اجدادی می‌بینند. نمی‌ترسند، فرار نمی‌کنند، درک درستی از روابط تعریف شده با آدم‌ها ندارند. یک‌بار یکی‌شان را گرفتیم، کمی گوش‌پاک‌کن در دهانش چرخاندیم، دادیم برای آزمایش DNA.
عادی عادی عادی بود کیس مورد نظر. با خودمان گفتیم شاید برای این یکی کارت گذاشته‌اند، مهمان است. رفتیم تحقیق میدانی، یک گربه که از سالیان دور در دانشگاه ساکن است را گیر آوردیم. با هزار خواهش و تمنا منت گذاشت تف کرد جلویمان، آزمایشش کردیم دیدیم این هم نه. مثل همه‌ی گربه‌هاست.
دانشگاه گربه‌ها را خراب کرده است. انگار در یک دنیای فانتزی زندگی می‌کنند، ایزوله، خوشحال. اینقدر خوشحال که مطمئنم اگر یک روز بیرون رهایشان کنی، به شب نکشیده اینقدر از بقیه گربه‌ها هر خوردنی‌ای را می‌خورند که نفسشان در نمی‌آید.
آدم‌ها هم به همان فرمان. دانشگاه زیادی ناناش است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

حال فردام همینه، ابری، سنگین، شرمگین، زشت، سیاه

چندروزی هست که #freeSadegh را همه‌جای توییتر می‌بینم. چند روزی می‌شود که قسمت خوبی از صحبت‌هایم به صادق می‌گذرد؛ نه به شخص که به مفهوم صادق‌ها. 
و البته به این فکر می‌کنم که در تاریخ کم ندیده‌ایم که سر تا پای یک داستان فضاسازی رسانه‌ای و جو و دروغ باشد. شاید هم نباشد که این چندساله برعکسش را بسیار بیشتر دیده‌ایم.
دروغ هست یا نیست، حق مردم سکوت رسانه و مسئولین و همه نیست. یک آدم دارد می‌میمیرد، به همین سادگی. به همین سختی. به همین بغض. از گشنگی دارد جان می‌دهد، حرفش هم چیز عجیبی نیست، می‌گوید جان‌دلش را غیرقانونی در قفس کرده اند. می‌گوید وکیل نداشته است. خیلی چیزها می‌گوید. من اصل حرفم این‌ است که اگر دروغ می‌گوید که آن قوه‌ی قضاییه با آن همه کبکبه و دبدبه و عرض و طول سخنگو ندارد؟ آن اطلاعات کجا سخنگو ندارد؟ همه لال شده‌اند؟ مردم حق فهمیدن این را هم ندارد که اگر دروغ می‌گویی، بمان و بپوس؛ ولی اگر راست می‌گویی...
ولی اگر راست می‌گویی خاک بر سر ما، خاک بر سر نسل ما. خاک بر سر گریه کردن بجای درس گرفتن. خاک بر سر تمام آن هشتگ ها.
اگر دروغ می‌گوید که بگویید، سکوت نه پر از ناگفته است اینجا، نه علامت رضایت. سکوتتان بی حرفیست. بغض دارد هوا، بغض دارد این وضع.
آدم موجود عجیبی‌ست بغض می‌کند تا بترکد، هوا بغض دارد، بغض علی، بغض آرش، بغض آن یکی و آن دیگری و همه.
اگر چیزی هست بگویید ماهم بغضمان رو قورت بدهیم.
.
.
.

ی غمی تو این هوا هست، که آدم دلش میخواد بمیره" چقدر حال هیچ‌کدوم ما خوب نیست امروز.. من، تو، او، ما.. همین‌طور بگیر بیا تا آخر.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

یادگیری عمیق

و من در عین مسخره بازی بعد از سخنرانی کلیدی افتتاحیه، وقتی تمام سالن می‌خندیدند، فکر می‌کردم. بعدش که تمام شد، شب در راه خانه، در تخت‌خواب؛ همه‌اش را فکر می‌کردم. که کامپیوتر به مدد این "یادگیری عمیق" عکس تشخیص می‌دهد، بازی می‌کند، رانندگی می‌کند، خیاطی و آشپزی و حتی پزشکی. که این جماعت یک در میان از دماغ فیل افتاده از صحنه‌ی روزگار محو می‌شوند تا چندسال دیگر، شما بخوانید بیست، سی. لبخند کج یواشی می‌زنم. عمیق پایین ( همان deep down) کمی تا قسمتی کیف می‌کنم. باز فکر می‌کنم. چندسال قبل تا اینجایش را برایم گفته بود دوستی و بعد از یک معاشرت استخوان‌دار، رسیدیم به این که هنر چی؟ شعر و رمان و نقاشی و الخ.
در سخنرانی اولین شعر کامپیوتر را نشان‌مان داد، اولین رمان که نوشته است یک موجود بی‌احساس که بجای بربری پریزش را به برق می‌زنی و بی‌خستگی هی کار می‌کند. صدای شکستن قسمتی از "من" درونم را شنیدم. تمام آن زمان‌های ذکر شده را به این فکر می‌کردم که شعر هم می‌نویسد، برویم بمیریم دیگر.
مردن را دوست ندارم سر همین بالا و پایین کردم و دیدم دغدغه‌ی اینکه این چندگرم سیلیکون هنوز به آدم قول بی‌خود نمی‌دهد، کسی را اذیت نکرده است. هنوز زیر حرفش نمی‌زند. انگار همین سر حرف ماندن و اعتماد از آخرین سنگرهای انسانیت است و چقدر سخت است.
چندوقتی هست که حرفی زده‌ام و درش مانده‌ام. یا درم مانده، خلاصه که اذیت می‌کند. ولی آخرین است دیگر، شعرها و عاشقانه‌ها را کامپیوترها دیگر تقبل می‌کنند، آدم ماندن به پای حرف ماندن و درست کردن گره خورده است دیگر. سعی می‌کنم آدم بمانم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

اسکارلت

هربار خواب از وسط است. وسط یک رشته اتفاقات غیر منطقی؛ اما آدم باورش نمی‌شود. همه چیز بطور نابسمانی غیرمنطقی اتفاق می‌افتند. کارهای نشدنی می‌کنی. یکی شاید پرواز کند، یکهو از وسط خیابانی که هرروز در ترافیکش اعصابش را دود می‌کند. یکی شاید با اسکارلت جانسون بخوابد. شاید همه چیز یکهو از روی تخت شروع شود، حتی مقدمات را هم گذرانده باشد و شاید نه، از چندساعت قبل‌ترش که در کافه‌ی همیشگی نشسته و با یک نگاه نگاه و لبخند اسکارلت را تور کند. حالا کجای دنیای منطقی با نگاه نگاه آدم اسکالت تور می‌کند، اصن اسکارلت وسط کافه‌ی حوالی کشاورز چه غلطی می‌کند، چرا وسط تهران روسری ندارد. از کی دم در کافه گربه می‌بندند، روی پشتش زین می‌گذارند، اصلا چرا این گربه اینقدر بزرگ است؟ و چقدر کوچک است این موجودی که در گوش وزوز می‌کند که تق! اسب است با دو بال زنبورطور. اسکارلت لهجه اصفهانی دارد. می‌پرسد چه خبر؟ می‌گوید: دسته تبر. همین‌قدر بی‌شعور! همه این‌ها عجیب می‌زنند کم و بیش و هیچ. خواب دیده‌اید دیگر، آدم هی با خودش می‌گوید یکجای کار یکطور است. ناطور است یا خیلی طور است یا خلاصه نمی‌خورد به دنیای خودمان. 
خودم زیاد خواب نمیبینم ولی گاهی در همین بیداری پیش میاد که خیلی طور است یا زیادی ناطور است که خلاصه که تعجب در رابطه‌ای است تنگاتنگ در آغوش خواب. گاهی آدم بیداری و خوابش را قاطی می‌کند، نمی‌کند ولی باید بکند. وگرنه که چرا اسب‌ها اینقدر بزرگ هستند و دم کافه ها ماشین پارک می‌کنند. چرا وسط تهران همه یک لا پارچه سرشان می‌کنند و اسکارلت چرا وسط یکه‌ی دنیاست و نه با لهجه‌ی اصفهانی روی تختی گوشه‌ای از همین تهران درعن‌دشت براش بخونه: "دلی من چَن وخدیه س که پیشِدِس     تو بخَی نخَی دادا، بیخی ریشِدِس". همچی توفیری ندارد که جای مگس را با اسب عوض بشود یا نشود. خواب است، هم این‌ور، هم آن‌ور.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

مستراح تهوع‌آور

تهوع (به فرانسوی: La Nausée ) یکی از معروف‌ترین رمانهای ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسنده اگزیستانسیالیست فرانسوی است.
نه رمان را خوانده‌ام. نه فرانسوی بلدم و نه‌چندان اطلاعات قابل عرضه‌ای درباره‌ی اگزیستانسیالیست دارم. حتی برای بار دوم که خودم و نه به مدد ctrl+c جان، تایپش کردم؛ فهمیدم تلفظش هم از روی حافظه، خارج از دایره‌ی توانایی‌های من است. اما خیلی مهم نیست. مهم این است که هربار که چشمم به اسم رمان خورده است، فکر کرده‌ام به این‌که داستان درباره‌ی کیست. یا درباره‌ی چیست. بسته به بازه‌ی زمانی و اتفاقات روزمره و الخ، هربار به کسی یا چیزی ربطش داده‌ام. گاهی به بزرگی در تاریخ، گاهی به حقیری در جغرافیای زعفرانی، گاهی به صدای خدای بی اخلاقی و گاهی هم به قول‌های فرانسوی و عمل های شمال تهرانی. گریه‌ی حضار.
این‌بار اما به این فکر کردم که از تهوع‌ترین موجودات، کسانی هستند که قلم‌شان یا دوربین‌شان یا هرچه از این جنس‌شان، برکتی دارد. مزه‌ای متفاوت دارد و اصرار دارند که این مزه، با اسم خودشان و نام پدریشان گره بخورد. این "اسم" من را سیفون‌ش را بکشید، قول میدهم زندگی‌تان حداقل یک وجب از زمین بالاتر برود.
دوست عزیز محترمی عکاس، نه از این پیزوری‌ها که سرطان‌مآبانه تکثیر می‌شوند و می‌شوند تا ناکجا؛ درست و درمان، به سبک و تکنیک مسلح، بایوی اینستا زده بود: "کپی بدون ذکر نام مجاز است، ذات عکس برای دیده شدن است نه کسب شهرت". این را کنار ذات متن بگذارید که اگر برای خوانده شدن و رساندن پیام است، یا ذات خیلی رسانه‌های دیگر که راه را گم کرده‌اند و بین باقالی‌ها سخت سرگردانند.
تهوع یحتمل راجع‌به آن نویسنده‌ی بلاگی است که سردر خلا زده است "کپی برداری نکنید، از ما گفتن". درآخر اشاره کنم که اشتباه نشود، خلا خدایی نکرده توهین نیست، که تنها نقطه دنیاست که همه کمی تا قسمتی مضطرب داخل و خرسند و خندان خارج می‌شوند، مسکن است، جان جهان است (علیه الرحمه).

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا