۶۶ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

سوهان

"از دست دادن"  آدم را له می‎‌کند، نابود می‌کند ولی...دوباره آدم را از نو می‌سازد؛ اینبار قوی‌تر از قبل، محکم تر، آهن آب‌دیده می‌شوی...

"انتظار" مثل سوهان است، ذره‌ذره آدم را می‌خورد، آخرش هم پودر شده‌ایی، دیگر جان کَل‌کَل با نسیمی را هم نداری...چه برسد به کُشتی با زندگی!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

پیراشکی شدن مسئولیت دارد

یک پیراشکی‌فروشی سر میدان نزدیک خانه‌ی قدیم ما بود. پیراشکی‌های کِرِم دار خوبی داشت. قیمت خوب، اندازه مناسب، کیفیت عالی! مثل کارتون ها! تام جری اینها یعنی. چه کرمی داشت لامصب!! طوری خوب که عادت شده بود. روزی نبود که در راه خانه، گرسنه ‌به اندازه‌ی یک روز شیطنت مدرسه، یک پیراشکی نخورم! بزرگ شدم. خانه مان عوض شد. مدتی پیش دوباره راهم به آن میدان و آن مغازه افتاد. چشمان برق می‌زد. دهانم آب افتاده بود از شوق پیراشکی ها. بی‌قواره شد بودند عزیزانم. کِرِم هایشان هم دیگر آنطور با قوام و خوش طعم نبود. قلبم شکست اصلا! معده ام فحش می‌داد به هرچه که این بلا را سر پیراشکی ها آورده بود. "خدا لعنت کند پهنای باند اینترنت را...". ترجمه قار و قورر شکمم بود. من هم نفهمیدم ربطش را. ولی انتظاری نیست. در شوک بود شکمم. عزیز از دست داده بود بنده‌خدا. اینطور ناگهان پیراشکی هایش، لنگه کفش های سرخ‌کرده شده بودند خب! حق داشت طفلکی...

آدم ها هم کمی تا قسمتی پیراشکی هستند. نه به خوبی پیراشکی اما قابل مقایسه. هرکس پیراشکی درون دارد.  گاهی کم‌کم عوض می‌شوند و حواست نیست. گاهی ناگهانی و یک‌شبه. مهم نیست خیلی روند تغییر. مهم وقتی است که "دوزاریت میوفته". که آن پیراشکی ذرون خوش طعم و خوش بو، شده کپه خمیری سرخ کرده. بیات و چرب که مزه اش می‌ماسد روی زبان. دوست داری فحش بدهی به...به....هرچی! هرچه دم دستت می‌آید. از پهنای باند اینترنت تا پهنای پل سید خندان! تا پهنای لبخند آن موجودات پهنی که هر روز بر پهنایشان افزوده می‌شود به قیمت محو شدن دیگران. بی ربط فحش می‌دهی اصلا. دوست داری فحش بدهی به درز های دیوار. پیراشکیت بوده خب. خوب بوده خب، دوست داشتی پیراشکیت را.

پیراشکی کسی می‌شوید، حواستان باشد. پیراشکی شدن مسئولیت دارد! الکی نیست که روزی، یکهو بگویید: "من دیگه میخوام ساقه طلائی باشم!". پیراشکی می‌شوید، بشوید، ملالی نیست؛ اما پیراشکی با معرفتی باشید. سرد نشوید، بیات نشوید، از دهن نیافتید لطفا!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ایستگاه اتمسفر

اون روز - مترو تهران-کرج - ایستگاه کرج - روی صندلی سبز پلاستیکی‌ها - ساعت 13:07
   منتظر سریع‌السیر روی صندلی سبزها نشسته بودم. هدفون به گوش، مستغرق در بحر مکاشفات. هوا "بخاری" بود. یعنی اینقدر خنک بود که نفس، بخار می‌کرد. منم طبق معمول در حال دهان کجی به طبیعت با یک لایه تی‌شرت. خب هوا فقط "بخاری" بود؛ "یخی" نبود که!
..."این چقدر آشناست!...اینو من کچا دیدمش؟" هر لحظه بیشتر شبیه کسی که هنوز نمی‌دانستم کیست؛ می‌شد که ناگهان...بووووووووق!!! :| "مسافران عزیز اعزام قطار به‌صورت سریع‌السیر بوده و فقط در ایستگاه‌های اکباتان(ارم سبز)...". قطار رسید، ولش کن...

همان روز - متروی تهران-کرج - بین ایستگاه کرج و اتمسفر - روی صندلی سبز پررنگ پارچه‌ایی ها - 13:09
   "اه...این که اومد جلوی من نشست!" :-متعجب. جلوی جلو که نه البته...دوتا صندلی آن‌ورتر. "اینم که آروم پلک میزنه؛  می‌خواهد یک چیز را تایید کند سرشو یواش میاره پایین؛ وقتی داره خیلی جددی با همسفرش صحبت میکنه، یهو یک لبخند، دوباره جددی." از همه چیز مهم‌تر...چشم‌هایش...

هر روز - هرجا - هر ایستگاه - روی هر صندلی به هر رنگ و جنس - هر ساعت
   دلتنگی چیز عجیبی است...همه دنیا شبیه او می‌شود. تعداد شباهت ها مهم نیست. اندازه آنان هم اهمیتی ندارد. وقتی دل‌تنگ باشی، یک شباهت کوچک کافیست! مثل ی گوله‌ی کوچک برف، یک صدای بی‌اهمیت عطسه که بهمن می‌شود. بهمن شباهت‌ها. همه‌ی دنیا کرم ابریشم می‌شود وقتی دل‌تنگی. دگردیسی می‌شود سرنوشت همه چیز اطرافت.

دل‌تنگ که می‌شوی، انگار یک لبخند است روی لب های همه ... شباهت عجیبست بین قدم برداشتن ها ... چشم ها، پلک ها، در دنیا یک جفت است فقط...فقط یک جفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

گربه‌سگ اثر پیتر هانان

صب با صدای دزدگیر گیر کرده‌ی یه از خدا "باخبر" (از لحاظ آماری احتمالن) از خواب پاشدم.کولر رو خاموش کرده بودن. گرم بود هوا از نوع خرما‌پزون. وقتی نه کسی صدام می‌کنه و نه کاری دارم که براش پاشم؛ یکم تو تخت می‌مونم."سقفو نیگا!!!" چقد من پشه کشتم:-عجب. و یِ ذره بیشتر سقفو نیگا...

خیلی وقته نرفتم شهر کتاب، به مدیر فروشگاه بگم:" آقا من ی هفته‌س روزی 3،2 ساعت دارم این رمانو می‌خونم و قصد خریدش هم ندارم،عیب نداره؟؟"

خیلی وقته از ظهر تا شب، وای‌نَسّادم سر چهارراه طالقانی، با دوستام بحث‌های فلسفی-عرفانی-سیاسی-اجتماعی-دری‌وری کنم! راستی کرج ی خاصیتی که داره، ما ی زیرگذر داریم؛ طالقانی؛ بهش می‌گیم چهارراه، ی پل داریم؛ آزادگان؛ بهش می‌گیم میدون؛ ی چهارراه داریم؛ کرج؛ بهش می‌گیم میدون؛خلاصه که ی طویله داریم، بهش میگیم شهرداری!!! 

و کماکان دزدگیره...می‌گفتم، خیلی وقته ی کتابو تا تموم نشده ولش نکردم. صب تا شب! و در اکثر مواقع، شب تا صب!!

خیلی‌خیلی وقته که دوس دارم: "با ذوق و شوق میشنمو ی کارتون میبینم"؛ مخصوصا "گربه سگ" اثر "پیتر هانان"!

خیلی وقته که می‌خوام بجا کافی‌میکس، یخمک بخورم. البته اوضاع خیلی بهتره از کسایی که ساندیسِ سیب‌موز هوس کردن ولی "هایپ" می‌خورن. اونا که تو جیبشون آدامس "گرون" با طعم اکالیپتوسه (که اگر تعارفش کنن مصادق "من خود به چشم خویشتن،دیدم که جانم می‌رود" رو می‌بینی!) ولی دلشون لک زده برا آدامس خرسی.

خیلی وقته لبه‌ی جدول راه نرفتیم...تو پیاده رو مثه پنگوئن قدم نزدیم که فقط پامون بره رو موزائیک قرمزه ها...نه سفیدا! مرز هاشونم که اصن حرفشو نزن!!

خیلی وقته بجا شطرنج و پاسور و تخته، دلم می‌خواد منچ و مار-پله بازی کنم، بجا فوتسال و تنیس، زوو و خرس‌وسط!

دیگه خیلی وقت می‌گذره ازون وقتا که آدمای دورمون نمی‌بخشیدن، یادشون می‌رفت. جواب "ببخشید"، "چیو ببخشم؟:)):/"بود.

خیلی وقتا پیش آدما همون بودن که نشون می‌دادن، منظورشون همون بود که می‌گفتن. الان همه " شِرِک:"دیوا مثه پیاز می‌مونن، لایه لایه یَن!"". 

کی فک کردیم که دیگه نباید رفت پیش مادر و دردودل کرد، گریه کرد، مثه نقی "معمولی"یِ معمولی...

که مثلن بزرگ شدیم...هه!فرق بینه "بزرگ شدن" و "پیر شدن"...

اینقد گفتن "گامی به جلو"...فک کردم جلو خبریه، بعضی وقتا "گامی به عقب" خوبه...بعضی وقتا باید بپریم عقب، مثه اول "پی‌پی‌پینوکیو..." وگرنه همون اول میزننمون، گیم-اُور میشیم...

مینوازد دزدگیر...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

کاش زندگی...

کاش زندگی مثل ی فیلم بود!

تو بودی و ی تلویزیون و از همه مهمتر...ی کنترل تو دستت!

 

اینجوری...

خیلی خوب میشد!

 

اینجوری...

 اول از همه هروقت دیگه حوصله نداشتی...هروقت  زندگی دلتو زد و خسته شدی...می‌شد خاموشش کنی یا خیلی ساده، یه زندگی جدید می‌ذاشتی تو پلیر!!!

 

اینجوری...

اگه زندگیت خش می‌افتاد و همه چیز قطع‌ووصل می‌شد؛ طور- ی –که- اص – ن – نمی – فهم – یدی که – چی –دار -ه می-شه ؛ میشد بدیش خش‌گیری!

اون موقع کسایی که زندگیت رو خش انداختن رو را راحت میشد بخشید. وقتی می‌دیدیشون با خودت میگفتی: " مهم نیست، ی زندگی بود فقط ! "

 

اینجوری...

وقتی میرسیدی به ی جایی از زندگیت که بغض گلوتو فشار میده؛ ازون جا ها که قدّ دردی که می‌بینی و می‌شنوی از تحملت خیلی بلندتر میشه...زندگی رو میزدی جلو. شایدم مثل بچگی ها، دودستی جلو چشماتو میگرفتی و گاهی از لای انگشتات دزدکی ی نگاه به زندگیت مینداختی که جای ترسناکش تموم شده یا نه!

 

اینجوری...

وقتی به سکانس کسی که دوسش داری میرسیدی...

چشماتو می‌بستی و فقط به آهنگ صداش گوش میدادی...میزدی عقب...اینبار گوشارو میبستی و چشماتو باز میکردی و زل میزدی تو چشماش...میزدی عقب...دوباره آهنگ صداش...بعد چشما...و بعد...تکرار و تکرار و تکرار...

 

اینجوری...

با ی تدوین ساده می‌شد اونجاهایی که عزیزات رو برا همیشه از دست میدی رو حذف کنی و برا همیشو داشته باشیشون.

 

اینجوری...

اگه خواستی ببینی آخرش چی میشه...32x...اگه  بد بود، ی زندگی یه دیگه!

 

اینجوری...

مشکلای لوکیشن دیگه برا حل شدن "کلید" نمی‌خواست...با جلوه‌های ویژه همه چی حل میشد.

زندونی ها...اعتیاد...بی‌کاری...برا کارتن‌خواب ها خونه میساختی و تازه، اسکار بهترین جلوه‌های ویژه رو میگرفتی!

 

اینجوری...

خیلی خوب میشد!

خیلی...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

ب بسم‌ الله

سلام؛

 بی‌کار یا با‌کار، خوش یا ‌ناخوش، سرماخورده یا سالم (مثه الان که "سرما" خورده منو!!!)...نوشتن ی دنیایی داره!
صفحه سفید رو که می‌ذاری جلوت...تویی و کاغذ و خودکار (مانیتور و کیبورد هم میشه! :| ) و ی دنیایی که میسازیش...از اول! از ب‌ بسم الله...

آدما (حداقل من!) دوس داریم قدرت داشته باشیم...ی قدرت بی‌نهایت. وقتی داری می‌نویسی...خودکارت میشه عصای موسی، می‌تونی باهاش دریاهارو بشکافی، میتونی ماهو نصف کنی، میشه به همه مردم دنیا از تو ی سبد دبل-برگر با سیب‌زمینی و نوشابه بدی...می‌تونی هر کاری بکنی، اصن میشه دریاهارو بسازی...توشم بجا آب، شیرکاکائو بریزی، بدون روغن پالم و نگه‌دارنده!  یا ماهو 6 ضلعی با ی ضبدر روش بسازی...خلق کنی...

همیشه فک می‌کردم نوشتن چرا اینقد خوبه؟ چرا آدمو آروم میکنه؟...یکم که فک کردم، نویسنده خدای دنیای نوشتشه!...

مواد لازم برای "خدا" شدن...کاغذ، خودکار، ی بیکار که در سر سودای ربوبیت داره و ترجیحن ی لیوان چایی! (لیوان چایی رو بسته به ذائقه‌ی خانوادتون می‌تونین با قهوه یا دم‌نوش های گیاهی جایگزین کنین! )

تیتراژ به خانه برمی‌گردیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا