و من در عین مسخره بازی بعد از سخنرانی کلیدی افتتاحیه، وقتی تمام سالن میخندیدند، فکر میکردم. بعدش که تمام شد، شب در راه خانه، در تختخواب؛ همهاش را فکر میکردم. که کامپیوتر به مدد این "یادگیری عمیق" عکس تشخیص میدهد، بازی میکند، رانندگی میکند، خیاطی و آشپزی و حتی پزشکی. که این جماعت یک در میان از دماغ فیل افتاده از صحنهی روزگار محو میشوند تا چندسال دیگر، شما بخوانید بیست، سی. لبخند کج یواشی میزنم. عمیق پایین ( همان deep down) کمی تا قسمتی کیف میکنم. باز فکر میکنم. چندسال قبل تا اینجایش را برایم گفته بود دوستی و بعد از یک معاشرت استخواندار، رسیدیم به این که هنر چی؟ شعر و رمان و نقاشی و الخ.
در سخنرانی اولین شعر کامپیوتر را نشانمان داد، اولین رمان که نوشته است یک موجود بیاحساس که بجای بربری پریزش را به برق میزنی و بیخستگی هی کار میکند. صدای شکستن قسمتی از "من" درونم را شنیدم. تمام آن زمانهای ذکر شده را به این فکر میکردم که شعر هم مینویسد، برویم بمیریم دیگر.
مردن را دوست ندارم سر همین بالا و پایین کردم و دیدم دغدغهی اینکه این چندگرم سیلیکون هنوز به آدم قول بیخود نمیدهد، کسی را اذیت نکرده است. هنوز زیر حرفش نمیزند. انگار همین سر حرف ماندن و اعتماد از آخرین سنگرهای انسانیت است و چقدر سخت است.
چندوقتی هست که حرفی زدهام و درش ماندهام. یا درم مانده، خلاصه که اذیت میکند. ولی آخرین است دیگر، شعرها و عاشقانهها را کامپیوترها دیگر تقبل میکنند، آدم ماندن به پای حرف ماندن و درست کردن گره خورده است دیگر. سعی میکنم آدم بمانم.