۶۶ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

دود از کفن بر‌آید

+ بیا بالا(صدای بسته شدن در تاکسی و رادیو تو پس زمینه ) دیدی چطوری پیچید جلوم مردک؟(یکم زیر لبی فحش و اینا و مکث) داداش دیگه چه خبرا؟
- هی،اینطور که فکر می‌کنی که دیگر مهم نیست. تو پیاده‌رو که داری راه میری، موزاییک ها را یکی در میان، سر به هوا، خیابان ها، صدای ترمز که به خودت میای و بوق و آب نکشیده‌ی راننده، باز هم مهم نیست. آخه همینطور الکی باز این آینه شکست لامصب! نمی‌دونم چه مرگشه! می‌شکنه یهو! می‌گفتم ، گاهی هم هستا؛ زیر تانک رفته، نرفته،کَمَکی!گاهی هم نیست، الکی! ولی هستش تو هوا، مثه بوی این درختا در بهار که دل آدم رو هم می‌زنه، حال آدم بد میشه مثه مثال بودنش، همین چند روز پیش که آسمون بغضش گرفته بود عصری.
+آره؛ یک بارونی هم اومد، بد نبود خداروشکر! هوارو هم تمیز کرد، ماشینو تازه شسته بودم،گند زد لاکردار، ولی باز خداروشکر، چالوس رفتی، سد رو دیدی؟ آخ آخ شرمنده داداش پریدم تو نطقت، میگفتی.
 -می‌گفتم، نمی‌دونم چه حکمتی یه که دل خلق گره خورده با دل. خب منم خلق، یکمی روانم لب‌پر شده، ترک خورده، قبول! ولی خب آدم دیوانه‌ام،اشتر که نیستم ولی، هستم؟؛ نشخوار کردن واس شتره یعنی؟، آدما بلد نیستن یعنی؟ پس با گذشته‌شون چیکار میکنن؟ هضم می‌کنن میره؟ همین‌طور راحت وبی زور، بعد که دنیا در میزنه که "بیا بیرون، مُردی اون تو؟" نمردن اون تو؟ بلند می‌شن کمربند سفت می‌کنن، زیپ کشیده نکشیده میرن بیرون که "خب کارم تموم شد دیگه!" ؟ من بلد نیستم چرا؟ چرا من مُردم همون تو؟ شسته نشسته، تلقین کرده نکرده  افتادم تو چاه بیل چرا ؟ هیشکی دلش برای زندم تنگ نشد چرا؟بعد باز من یاد گذشته که کردم، آمدم خسته بنشینم لب جوب برا خودم، چای و دودی هوا کنم،  بغض آسمان ترکید جلف کرد حال خسته‌یمان را، باز خودش را درگیر درگیریات من کرد گنبد افلاک. دل آدمه دیگه؛ چرتکه که نیست حساب کتاب داشته باشه؛ مخصوصا تهش، هی الکی  یطورایی میشه، نه از درگیریات ها، از نم‌نمیات. نم نم باشه نم نم یطورایی میشه ته دل آدم، که انگار مهمه هنوز. بعد باز این آینه شکست؛ نم نم ترک داشت از اول انگار؛ هی ترکش بیشتر شد، شکست تهش! می‌دانی، عاشقی مثل صدای گچ نشکسته می‌مونه روی تخته سیاه، مثل دستکش خیس می‌مونه بعد از برف بازی. گاهی هم مثل شکستن ابرو می‌ماند.
+آی گفتی داداش؛ باس بدم بنویسن پشت ماشین اگه این قیمت بنزین اجازه بده این قسم سوسول بازی ها رو؛ دخل با خرج نمیخونه که! راننده تاکسی هشتش گروعه نهشه همیشه ی خدا.
 -همیشه‌ی خدا سنگا رقصیدن به پای لنگا! مخصوصا اولی‌ها، خوب میرقصن لاکردارا. رقصی چنین به میانه‌ی میدانم آرزوست که کاش نبود، گفتم کاش،کاش چشمات زیرنویس داشت که کار شراب می‌کند بدمصب! که این بزرگ علوی هم انگار یک چیزهایی می‌دونست که جایش موند، جای مهم بودن رفتن چشم هایش، حالا هرچقدر هم خوب کوک زده باشند جای رفتنش را، بخیه وسط ابرو بود لامصب، هست. فکر کردم "بود" که زهی خیال باطل یطوری از روبه رو محکم خوردم به در بود؟، دیوار بود؟، نمی‌دونم چی بود ولی خیلی بود. قدر خوشحالی های شب چله زیر کرسی با انار و گلپر و حافظ و آجیل و برگه و خلاصه، قدر بچگی! که بچه بودن ما، بزرگ بودیم اون! این‌قدر بود که بازم تا چیزی شده از خودم تیکه کردم انداختم جلوی خاصه آشنا که آره، بچگی از ما بوده!  که جیغ زیاد میزدیم؛ جایمان را خیس می‌کردیم، غذا هم به زور، دو سه قاشق دو موتوره! که گند زد به هیکلون روغن موتور، زشت شدیم، سیاه شد دستامون، خودمون رغبت نمی‌کردیم به خودمون نیگا کنیم تو آینه، آخه هم مشکل از خودمون بود، هم از آینه، آینه‌اش ترک داشت، کج کوله نشون می‌داد.
+گفتی موتور، موتور سوزونده این ون لامصب انگار! کار نمی‌کنه، جوون نداره ماشین، این تحریم و دلار و مکافات که قطعه نمیشه خرید! آدم کجا بره داد بزنه.
 -که یکهو داد میزنه بهمن، بهمن و کلی فهم-ن می‌ریزه روی مغزت! که ترک نخوره برای دیگران. که ترکش اهمیت داره، حالا هرچقدر هم اهمیتش ترک داشته باشه! این اهمیت  هم سرد و گرم که می‌شه، ترک می‌خوره ولی هستش، تموم نمی‌شه. در خانه‌ی پرش به صفر میل می‌کند، لامصب صفر نمی‌شود. یعنی می‌شود ها، ولی در آن خیلی دورها، آن طرف آب، پشت دریاها، در بی‌نهایت، همان موقع که مَردی، همان وقت که مُردی، پوسیدی، خاک شدی بعد از وفات و بنگر کز آتش درونم دود از کفن برآید، بعد این خاک رو نمی‌دانم چی شد، یعنی می‌دانم ها، ولی بگم چای یخ می‌کنه، حروم میشه لب جوب! همش خاکستر میشه بیخودی! بعد خاکت با خاکستر قاطی میشه، باد میزنه میبره میشونه رو آینه، آینه می‌شکنه، ینی اولش ترک میخوره نم نم، بعد میشکنه، یکهویی، تو یک روز بارونی، آینه هم ترکاش الکی نیست، وصله به دل خلق، مثه آسمون...
+ داداش بقیه پولت...آقا!!(ضبطو زیاد میکنه، ترجیحا از استاد شماعی‌زاده بشنوید!)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

هم توپ، هم بچه

بعد یک سبک زندگی وجود دارد؛ بازی! 
این‌طور که هیچ‌وقت بازی و جدی‌ معلوم نیست. اندازه‌ی یک هندوانه‌ی خیلی بزرگ فکر می‌کنی جددی هستند؛ آخرش می‌فهمی گوجه سبزی جدیّت نداشته‌اند! که داشتند بازی می‌کردند. 
بعضی‌شان بازی‌کنان خوبی نیستند. هی سوتی می‌دهند. گند می‌زنند. هر خنگی در چهار برخورد اول تا چهارم می‌فهمد که این دارد بازی می‌کند. چقدر هم بد بازی می‌کند، نووب! آخرش فقط یادت می‌ماند که دفعه بعد، یا نخودی باشد، یا تیر دروازه، یا توپ جمع کن!
ولی بعضی که بازیکنان بهتری هستند؛ در نقش‌شان فرو می‌روند؛ بعد آهسته آهسته غرق می‌شوند. طوری که خودشان هم گیج می‌زنند که این‌قدر جددی هم می‌شود؟بعد همین‌طور بازی می‌کنند. آخر بازی هرچه طبیعی‌تر، لذت بخش تر! 
ولی پشت این چهره‌ی خندون و شوخی و خنده، یک دکمه‌ی قرمز گنده با محافظ و رمز دارند. از آن ها که در فیلم‌های جنگ سردی، جنگ جهانی و پرتاب موشک های هسته‌ای همیشه با آن‌ها شروع می‌شود. بعد سر یک داستان کوچک، حتی ختم به خنده، دکمه را می‌زنند. بعد همین‌طور که مبهوت، با خاک یکسان شده‌ای، می‌فهمی که بازی بوده است! 
زمین های رادیواکتیو خورده را دیده‎‌اید؟ خیلی طول می‌کشد که دوباره بشود زندگی‌شان کرد! بعد از انفجار، از زمین بازی یک محوطه غیر قابل سکونت می‌ماند و یک کلی بی‌خانمان که بار و بنه جمع می‌کند؛ می‌رود یک جای دیگر بازی کند! شاید باز بازی بخورد؛ ولی می‌رود که به بازی بگیرد! آخر محله‌شان یک همسایه داشته که توپ را با چاقو جر نمی‌داده؛ با موشک هسته‌ای جر می‌داده، هم توپ و هم بچه را، باهم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

طبیعت چرخی استاتیک

بعد که شارژ گوشی تمام شد، می‌اندازی‌اش کنار تکه موکت خشک و خالی که امشب جای تشک خوش خواب را گرفته. هوای خوبی است. رفته رفته خنک‌تر هم می‌شود. دم صبح را خدابخیر بگذراند. پتو را بالاتر می‌کشم. از آن طرف پاهایم بیرون می‌افتد. پتو کوتاه است یا لنگ دراز؟ یکم از هر دو شاید؟ خلاصه که زیر پتو جا برای همه‌ی من نبود. بعد از کش مکش پتو محورِ اول و آخر، آخر برنده شد و اول نگاهش را انداخت به گنبد افلاک. آسمانش را گرفته بود سخت در آغوش؛ ابر پدر فلان. یک صورت فلکی هم کامل نبود. همین شد چشم ها را بستم. 
این دیدن اینقدر خوب و کاربردی است؛ همه‌ی حس‌های دیگر را خفه کرده. می‌دانید اصلا، چشم ها را باید بست؛ جور دیگر باید زیست، گاهی. من هم زیستم کَمَکی.
صدای جیرجیرک می‌آید. با پاهایش صدا در می‌آورد جیرجیرک! بعد فکر کن آدم هم مثل جیرجیرک بود! با پاهایش صدا در می‌آورد. کافه ها را تصور کن! یکی سری آدمی به غایت سانتی مانتال و ادکلن زده به لای انگشتان پاهایشان، لم داده‌اند روی صندلی، لنگ هایشان را می‌مالند به هم. بعد مثلا عطسه را تصور کن. حواست نباشد زده ای فک طرف را نابود کرده‌ای! بعد مسخ کافکا هم خودش را وسط این داستان جا می‌کند که فضا را عنتلک کند. بعد همین‌طور که خیال را ول کرده‌ام دنبال آدم های جیرجیرک طور که صدای یک پرنده ای از دور می‌آید. صدای قشنگی دارد؛ خیلی قشنگ تر از بوق ماشین و آهنگ همسایه! بوی علف همه جا پیچیده، به سبک قرمه سبزی مادر. بویایی خودش آش دهن سوزی نیست. تهش سوپ کم نمک و ولرمی باشد. ولی جایش که باشد؛ حس های دیگر آدم را هزار برابر می‌کند انگار. گاهی هم هزار برابر خفه می‌کند. بوی پهن در پارک و دیگر هیچ! این بوی علف و درخت هم کذا از طرف خوبش و دیگر هیچ. اینقدر که رفتم وسط برگ های درخت‌های آلبالو یک سر به میوه بعد از این ها زدم. بعد می‌روم کمی با شاخه های تاک دور سایه‌بان پارکینگ چرخ بزنم. از هواکش ماشین می‌روم داخل؛ از اگزوز سرفه‌کنان می‌آیم بیرون. اهم اهم کنان می‌روم یک‌سر به سگ همسایه می‌زنم. درگوشش می‌گویم که این‌قدر ها هم خانه یکی دیگر واق زدن ندارد! بیشتر از حد که سنگشان را به سینه بزنی، خودشان هم خسته می‌شوند؛ پرتت می‌کنند بیرون. باز هم واق می‌زند!
یک سر هم می‌روم پیش آن پرنده‌ی ناشناس که از سر شب صدایش می‌آید. لای شاخه های چنار مسجد بود. می‌گویم از همین چنار بپرس؛ عمرش به اندازه همه من و تو هفت نسل پیش‌مان روی هم‌ است، بلکه بیشتر! بپرس صدایت که خوب باشد، بیندازی در گلویت وسط این ده چه می‌شود؟ اولش دورت جمع می‌شوند. همیشه یکی زورش بیشتر است، می‌آید؛ می‌برد؛ همه هم می‌روند پی زندگی‌شان. تو می‌مانی و یک قفس و صدایی که دیگر کسی نخواهد شنید. همه هم خیلی ساده یادشان می‌رود.باور نمی‌کنی؟ از درخت بپرس! دیده است خان و خانباجی های ده را. درخت کلی دیده است آمدن ها و رفتن ها را. گوش پرنده بدهکار نیست. بدبخت صدایش خوب است. دلم برایش می‌سوزد. دلم برای خودم می‌سوزد که دلم برایش می‌سوزد. می‌روم تنی به آب جوب بزنم شاید حال فکرم خوب شود. باز دارد می‌خواند.

خواب و بیدار چشمانم را باز می‌کنم. ابرها کم‌کم دارند می‌روند. آسمان حالش بهتر است انگار. شروع می‌کنم ستاره می‌شمارم تا سحر چه زاید. شارژ گوشی هنوز هم تمام شده. کمی شعور داشت می‌فهمید که بعضی شب‌ها نباید تمام شود. منت حاتم طایی و فلان، خودم برای خودم می‌خوانم:
یه شب مهتاب
ماه می‌آد تو خواب
منو می‌بره
کوچه به کوچه
باغ انگوری، باغ آلوچه،
دره به دره، صحرا به صحرا
اون جا که شبا، پشت بیشه‌هایه پری می‌آد
ترسون و لرزون
پاشو می‌ذاره تو آب چشمه
شونه‌می‌کنه، موی پریشون
یه شب مهتاب...


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

بدیهی

آزمایش خروجی‌جات داده اید تا به حال؟ نمونه‌ات را چه بریزی داخل همان ظرف های کوچک پلاستیکی، چه داخل جام جم! بعد که کارت تمام شد، حالا هی بشوری؛ هی ضدعفونی کنی؛ خاک‌مالش کنی و بگذاری زیر نور خورشید که طاهر و مطهر شود به سیاق شرع مقدس! ظرف نمونه دیگر ظرف بشو نیست! باید انداختش دور! دیر یا زود! فقط یک چیز؛ با ظرف نمونه‌تان مهربان باشید. مسئله از بی شخصیتی‌ش نیست. پا ندارد که خودش برود؛زورش نمی‌رسد. وگرنه که فکر کرده‌اید به دسته‌ی لیوان هم هستید کلن؟ به نان فانتزی جهان نبش فرمانداری که اوره دارید یا معتادید! 
همین دیگر؛ بدیهی بود؟ 

پ.ن: لینک این صاب مرده را بلد نیستم! کینگ رام بگوشید! گاهی در ادای بعضی کلمات آزمایش می‌دهد، ولی یک نفری هست که خانه‌اش سقف ندارد! می‌ارزد به چند مگی از ترافیکتان؛ ترافیکتان عصر پل صدری! هرمس هم نوشته است چندتایی. عزت زیاد. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

رنگین‌کمان

گاهی آسمانش را گرفته در آغوش. ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش. تازه این که بهترین حالت‌ش است. گاهی دود؛ گاهی ریزگرد! خلاصه که این آسمان بد تکراری است اصولا! ولی، گاهگاهی هم دیدنی‌ترین می‌شود این آسمانِ تکراری. زیاد سخت نیست. یک چند قطره باران و آفتابی که بتابد تنگش. بعد بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمان را دید بزنی. لامصب نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.
آدم ها هم تکراری می‌شوند. گاهی یک لایه غبار می‌نشیند روی‌شان. خاکستری می‌شوند. خسته. گاهی وارونگی دمایی‌شان عود می‌کند. وضعیت حال و هوای‌شان خطرناک درجه‌ی آخر می‌شود. یک طوری که بدون ماسک بروی طرفشان خفه می‌شوی. خودشان هم ابری و گرفته! این‌ها بهترین اند؛ تا وقتی همان همیشگی‌ها را می‌گویی، می‌زنند توی پرت! لهت می‌کند! رعد و برق می‌زنند که صدای‌ت را خفه کنند. بعد کافی است یک «خوبی؟» ساده بپرسی و رهایشان کنی به حال خودشان. بنشینی لبه‌ی دیواری؛ باغچه‌ای. زل‌زل آسمانش را دید بزنی. اول چند قطره ای «هیچی» و «خوبم» می‌بارند. دل به دل‌شان که بدهی؛ بی‌هوا منفجر می‌شوند. سر تا پایت را خیس می‌کنند. بعد که خوب ترکیدند، جالب می‌شوند. خودشان می‌شوند باران و آفتاب و آسمان و همه چیز! نه این‌که تفاوت عجیبی کرده باشد ها؛ نه! رنگین کمان است دیگر.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

پپسی بگردان ساقیا!

پپسی فقط یک نوشابه نیست؛ پپسی یک مفهوم است. اصلا پپسی یکی از مراحل عرفان است؛ مرحله‌ی رضا. شک ندارم که اگر موسس کمپانی پپسی قبل از عیسی مبعوث می‌شد، الان خبری از نان و شراب نبود، بجای جام‌های کذا هم روی میز شام آخر داوینچی، قوطی پپسی افتاده بود. مرحله رضا یا همان مرحله‌ی پپسی، مرحله‌ای است که در آن سالک در حین گاز زدن به همبرگر و چپاندن سیب زمینی سرخ کرده در حلق، به جمله‌ی روی قوطی پپسی هم عمل می‌کند؛ live the moment. یعنی عزیز من؛ آن قدر ها که زور می‌زنی مهم نیست که فردا چه می‌شود، که هی از تمام زوایای ممکن به خودت فشار بیاوری و شب نخوابی و صبح خروس‌نخون از خواب بلند شوی که چه؟ که فلان کار را انجام بدهی. دیرتر انجام بشود، یا اصلا انجام نشود! 
می‌گویند بطالت چیز خوبی نیست؛ قبول! می‌گویند از زمان باید استفاده بهینه کرد، هدرش نداد، سرمایه‌ی اول و آخر آدم است؛ باشد؛ ولی خب همیشه با این‌که "خود هدرکردن یعنی چه؟" مشکل داشته‌ام. ابطال وقت یعنی چه؟ استفاده بهینه از زمان را یک نفر می‌شود به من نشان بدهد؛ لطفا؟
بطالت بقیه را نمی‌دانم ولی بطالت من یعنی هر لحظه‌ی زندگی آدم بشود این‌که چه کنم که بعدا چه کنم که بعدش چه کنم و همیشه در این لوپ لعنتی باشی و آخرش که در آینه نگاه می‌کنی به ازای هر موی سفیدت، یک خاطره از زندگی نکردن داشته باشی! اتلاف زندگی یعنی یک روز بگویند که: «خب؛ تابحال در زندگی‌ت چه کار کردی؟» بعد هرچه به هرجای مغزت فشار بیاوری، ببینی که در زندگی‌ت هیچ کاری نکردی! همیشه برای فردا می‌دویدی!
تازه بدبختی از برای فردا دویدن نیست؛ بدختی از سایه است! بچه که بودم یادم است که همیشه دوست داشتم کله‌ی سایه خودم را لگد کنم. هرچقدر می‌دویدم، زور می‌زدم، نمی‌شد. یادم هست که بعضی وقت‌ها یکهو می‌پریدم طرف سایه‌ام که شاید غافل‌گیر شود، حواسش نباشد، خلاصه فرجی شود و من این کله‌ی فکستنی را لگد کنم! ولی خب نمی‌شد که نمی‌شد! بعضی ها بزرگ هم که شده‌اند این اخلاق را هنوز نگه داشته‌اند. فقط دیگر دنبال سایه‌شان نیستند. دنبال فردا بال‌بال می‌زنند. اصلا میدانید؛ بدبختی از خود فرداست! این فردا را که تا شب سگ‌دو زدی برایش و می‌روی در تخت، می‌خوابی و بیدار که می‌شوی بازهم دوباره بیست و چهار ساعت پریده است جلو و تو می‌مانی و یک فردا که هیچ‌وقت بهش نمی‌رسی و نخواهی رسید!
همان بهتر که اصلا ندویم، اصلا این فردا از همان چیزهایی است که محل سگ بهشان نگذاری، می‌افتند دنبالت! نمی‌دانم، شاید هم نیافتد دنبال آدم. خیلی مهم نیست! یعنی باید حواسمان باشد که مهم نباشد. سایه را که نمی‌شود لگد کرد، می‌شود؟ 
بیایید یک‌بار خدا لحظه را زندگی کنیم؛ حالش بود لبه‌ی جدول بدویم، افتادیم در جوب هم فدای سر حس لحظه‌ایی! حسش که بود وقتی شرشر  باران را که شنیدیم، بزنیم زیر آواز ، وسط چهارراه ولی‌عصر! چندنفری هم بگویند: «دیوونه رو نیگا!» اصلا مهم زدن به جاده است! این‌که هروقت خواستی بکنی ازین دنیای بوق و دود، بروی هر طرف که دلت خواست! که اگر سفر مجانی بود، هرکس یک‌بار در زندگی‌اش من را می‌دید! اصل، فردا را به بند کفش نگرفتن است! گوشت خورش را نخورم که بماند برای ناهار فردا؟ ولمان کنید بابا! استثنائن این یک بار را قدیم‌ها پُر پِرت نگفته اند که «فردا کی مرده؛ کی زنده» می‌دانید چیست؟ اصلا مهم مولاناست که اگر هم عصر ما بود، می‌گفت: "من از کجا، پند از کجا، پپسی بگردان ساقیا!"

پ.ن: قرار بود مشقم باشد این یکی؛ فهمیدم موضوع چیز دیگری بود! باختم خلاصه! 



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
میرزا

ساعت را باید با دسته بیل کُشت!

گفته است درباره بطالت در عید بنویسید؛ من هرچه بالا پایین کردم، دیدم اگر به عید بگویم بطالت؛ بقیه عمرم هم می‌شود بطالت اندر بطالت در حد فجاهت با چاشنی حماقت. از آن طرف بطالت ممدوح داریم و مذموم! بطالت ممدوح می‌شود دیر خوابیدن ها و تا لنگ ظهر بلند نشدنای عید! استراحتِ تعطیلات! بطالت مذموم می‌شود سیزن سیزن سریال تمام کردن وسط امتحانات. فجاهت‌ش می‌شود عقب انداختن بی‌خود و بی‌جهت پروژه ها! حماقت می‌‍شود وقت گذاشتن برای بعضی آدم‌ها! ما لنگِ بطالت مذموم فجاعت‌بار‌ِ احماقانه‌ی خودمان هستیم، بطالت ممدوح پیش‌کش!
خیلی هم بطالت نبود اصلا هم، خیلی هم خوش گذشت اصلا هم. تازه بطالت هم باشد؛ بطالت را می‌شود جبران کرد؛ فاجعه هم صندوق مدیریت بحران دارد برای خودش! می‌ماند حماقت که نه می‌شود جبران‌ش کرد؛ نه می‌شود فراموش‌ش کرد!
نمی‌گذارند آدم کژدار و مریض(مریز نه!) زندگی‌اش را بکند. هی یادمان نیاورید این عقربه ها را دیگر؛ مرض دارید مگر؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

کنکورت را بده بچه

- ولی زیاد زندگی رو سخت نگیر! خودش کم کم سخت میشه!
+ ینی به این چیزا فک کنم؟ :|
- کوچه علی چپ هواش معمولن خیلی خوبه!
+ اوهوم :)) جمله ی خوبی بود.

پ.ن: غرابت/قرابت معنایی ات را بخوان(روی املاء لغتت هم کار کن مثل من نشوی بعدا، عمیقی بخوان! )، روی سرعت تست زدنت کار کن، بعدا وقت برای دل‌تنگی و این ها زیاد است! خودشان می‌آیند سراغت اصلا!
خلاصه که کنکورت رو بده بچه! 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

هم‌چی رفیق‌های واقعی

گاهی می‌آید، خیلی منطقی، کت شلوار دستمال گردن طور،برای‌ت قضیه را حل و فصل می‌کند. می‌گوید ارزش‌ش را ندارد.  مردک حمالِ نفهم بوده؛ تو چرا خودت را ناراحت می‌کنی؟ دخترک از احساس اندازه‌ی زیره‌ی لای لوبیاپلو حالی‌ش نمی‌شده. تو نباید دل می‌بستی، نره خر!
می‌گوید پسرک را کدام ظریفی با افسر مذاکره کرده است که گواهی‌نامه‌اش داده‌اند که حالا این‌طور خاک سم الاغ‌ش از تهویه می‌آید داخل ماشین و منقطع سرفه-فحش-سرفه ول می‌دهی به دست‌فرمان خودش و خواهرِ پدرش و دوست داری بلند از پنجره بگویی «آن آینه را فقط برای درست کردن کاکلت نگذاشته‌اند، گاهی توش رو نگاه کن که این‌طور گاری مابانه نپیچی جلوی ملت!» بعد می‌گوید حرص نخور. ایران است دیگر؛ فرهنگ‌مان را با نیشابور مغول ها ؛نصف نصف؛ رول کردند، دود کردند، "فرنچ اینهیل" کردند، حال‌ش را بردند!
که دعوا که می‌شود بجای اینکه همین‌طور الخی، بیاید پشت‌ت دربیاید، ندانسته بزند فک حریف را سرویس کند که خودم بشوم ریش سفید، جدای‌شان کنم که «اون‌فدر ها هم مهم نبود ها! بی‌خیال داداش»؛ بجای‌ش می‌آید بازویت را می‌گیرد، جدای‌ت می‌کند، شروع می‌کند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

صاف و پوست‌کنده، مثل نارنگی

آدمی شده ام بی تعریف
توی این فصل‌های به هم خورده
جنگجویی خسته از خود جنگ
بی سلاح
وامانده
جا خورده
مثل آن سرباز که جنگیده 
یک نفس، رو به دشمن، از سرِ صبح
شب تو سنگر، کشیده یک علامت صلح 
روی قنداق یک کلاشینکف
حال آن چند خطِ تکراری 
روی پاکت‌های وینستون لایت
که بیایید بکشید، خوب است
طفلکی فقط سرطان‌زاست
حالم این روزها، «نمی‌دانم»
مثل احوالِ آن کشاورزیست
وسط عید، یخ زده شاخه
غرقِ تو برفِ بعدِ خشکسالیست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا