۶۶ مطلب با موضوع «دل‌نوشته» ثبت شده است

لاک زیر فرش

-"خوب این رو کجا قایم کنم؟ لای اون کتاب خوبه... این یکی رو چی کارش کنم؟ این‌هم می‌گذارم...می‌گذارم توی کمد. لای لباس ها، توی جیب کت‌...
این چی؟ این را می‌گذارم زیر فرش..."
و زیر فرش پر می‌شود. زیر فرش کم‌کم پر می‌شود. اولش خیالت را راحت می‌کند بعد خودش؛ زیر فرش؛کم‌کم ترسناک می‌شود. زیر فرش را چی‌کار باید کرد؟ زیر فرش را هم باید قایم کرد انگار. زیر فرش را هم میگذارم توی اتاق. درش را هم شش قفله میکنم. اتاق را میگذارم توی کابینت. کابینت ها را هم میگذارم توی کشو. کشو هم می‌رود بین صفحات پانصد و پانصد یک کتابی. کتاب می‌شود جایی مهمی از خودت. مهتر از کلیه ها، کلیه دوتا دارد آدم، کتاب ولی یکی بیشتر نیست. کسی را دیده‌اید که مثلن کبدش را بگذارد روی طاقچه و بیاد کوچه؟ سوار مترو شود؟ بی بصل نخاع می‌شود سوار پله برقی شد؟ بدون هیپوفیز میشود توی هزارتوی زیرگذر ولی‌عصر آدم راهش را پیدا کند؟
آدم باید لاک داشته باشد. مثل لاک پشت. یا از همان ها که حلزون ها دارند. لازم است...کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد...آدم باید یا لاک داشته باشد یا luck. هیچکدام را که نداشته باشی، کسی رد شود، تنه بزند،کتاب بیافتد، جخ صفحه پانصد باز می‌شود! بعد همین طور باز می‌شود... کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش می‌شود وسط کوچه!
آدمی که نه لاک دارد و نه luck، یاید آشنا داشته باشد. آدم همیشه آشنا داشته باشد خوب است. آشنا باید توی شهرداری کارفرمای پشت میزنشین باشد. نظارت داشته باشد بر پخش و جمع آوری منابع. که وقتی پخش شد....منابع نه، زیر فرشی های آدم بی لاک/luck، کسی باشد که جمعش کند. بعد هم آشنا در اداره آب به کار می‌آید. آب اگر قطع باشد مکافات می‌شود. ولی آدم بیluck که آشنا ندارد...
آدم ها فکر می‌کنند بیluck شان علت بی آشناییشان است. برای همین لاک میزنند، ماتیک و الخ. رنگ و وارنگ بزک می‌کنند می‌روند سوار مترو می‌شود، کتابشان هم می‌برند. فکر می‌کنند بالاک شده‌اند ولی آشنا که نباشد...آب قطع است. بالاک شدن که الکی نیست. بالاک شدن تمرین می‌خواهد. ممارست می‌خواهد. فوتبالیست شدن داستان دارد، آن هم در مملکت سرصاحب داری چون آلمان! بالاک اسطوره بود...بالاک اسطوره‌ی باluck ئی بود. بالاک شدن luck میخواهد. شاید luck بالاک بخاطر لاک مادرش بوده...شاید بخاطر...چه می‌دانم! مهم این است که کشو... کابینت...اتاق...زیر فرش همش پخش است وسط کوچه...بین زیر فرشی ها....luck هم هست انگار...لاک هم فکر کنم می‌بینم، قرمز، آبی، سبز، زرد....


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
میرزا

جای خالی دندان

آدم ها آمدنشان مثل دانلود می‌ماند، خودت سرچ میکنی، پیدا که شد، دانلود می‌کنی. میایند نصب می‌شوند وسط زندگانیت. هرچقدر که می‌گذرد، هی cache می‌شوند توی زندگیت. هی حجمشان زیاد می‌شود. هی بزرگ تر می‌شوند، مهم تر می‌شوند، آدم ها را نمی‌گویم ها...برنامه ها را می‌گویم. آدم ها بزرگ نمی‌شوند، حجمشان هم زیاد نمی‌شود، حتی کوچک تر می‌شوند بعد از مدتی. ولی بی اهمیت تر نه...مثل داستان ذره‌بین و نور خورشید! کوچک که می‌شوند، عمیق تر می‌شوند. من داداشم را برای یک ماه هم نبینم چیزی نمی‌شود. چون کوچک است در زندگیم. ولی عمیق است،متمرکز است. اینقدر متمرکز که اگه اتفاقی بیافته برایش، اولویت اول و آخرم می‌شود داداشم...
عمیق که می‌شود، کوچک که می‌شود، جدا شدنش سخت می‌شود، بعضی ها می‌آیند می‌شوند mp3! ندانی کجا هستند پیدا کردنشان سخت تر از دانلود کردن nباره شان است. بعضی اما سیستم عامل می‌شوند. اینها اذیت می‌کند عوض کردنشان. هرچه برنامه داری رو باید از اول نصب کنی. ولی باز یک خاکی به سرت می‌کنی و شرش زا کم می‌کنی. بعضی ها هم میایند بایوس می‌شوند در سخت‌افزار زندگیت! بعضی ها اصلا می‌شوند سخت افزار، می‌شوند رم، کارت گرافیک، می‌شوند پاور لامصب ها. آدم ها را نمی‌گویم ها، برنامه هارو هم نمی‌گویم! سخت افزار ها را میگویم...رم و گرافیک را...پاور را که بخواهی جدا کنی از زندگیت، باید بکنیش. کندن درد دارد. مثل کندن دندان، درد دارد هیچ. جای خالیش همیشه هست...همیشه.
آدم ها، بی‌شعورها، سخت افزارها. فکر نکنید که همیشه mp3 هستید. گاهی سیستم عامل می‌شوید.گاهی سخت‌افزار می‌شوید..... اگر می‌خواهید بروید، اصرار نکنید که پاور بشوید، همان mp3 بمانید خب.چه مرگتان اس آخه؟ آدم‌ها...دندان نشوید هیچ؛ انبردست هم نشوید لطفا! دندان های دیگران را جدا نکنید! دندان جای خالیش می‌ماند...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

همان همیشگی لطفا!

- خب کجا برویم؟
- برویم فلان کافه! 
- نه اونجا خیلی دوره، تازه مسیرشم راحت نیست، جا پارکم گیر نمیاد.
- عیب نداره حالا. بجاش...
و کلی توجیه و تفسیر به هم می‌بافم که بریم همان جای همیشگی. بنشینیم در همان کافه آشنا، پشت میزهای آشنا. اون آقای کافه‌چی آشنا بیاد و کلی گرم سلام علیک کند. بعد بپرسد "چی میل دارین؟" و من بدون نگاه کردن منو بگویم: "همان همیشگی".
مهم نیست همان همیشگی چیست؛ یک ماگ چای ساده است یا از آن قهوه‌های عجیبی که نه من تلفظش را میدانم و نه آن کافه‌چی آشنا! مهم اینست که همان همیشگیست. مهم اینست که آشناست. آرامش خاصیست فراغت از سردرگمی بین صفحات منو. دودلی انتخاب تعداد شات های اسپرسو! همان همیشگی ها مزه دیگری دارند اصلا! آدم با همیشگی ها دوست می‌شود . انس میگیرد...یا عادت می‌کند! یا شاید هم...ترس...
اضظراب دارد صفحات منو! مو به قوه‌ی تصمیم‌گیری آدم سیخ می‌کند "این چیست؟ چه مزه ایست؟ من خوشم می‌آید؟ تو چی، تو خوشت میاد!" نصف لذت کافه به ناخنک زدن به خوراکی های بقیه است خب!
وقتی می‌خواهی همیشگیت را سفارش ندهی، انگار از درون دو شقه می‌شوی. نصفه‌ی اصول‌گرای درونت سقلمه می‌زند که "همیشگی عزیز، آرام جان را سفارش بده...". اما نصفه اصلاح‌طلب نیشگون می‌گیرد لوزالمعده آدم را که "خسته نشدی، بسه دیگه، یک چیز جدید..."
شبیه ترس است همیشگی را سفارش ندادن. شاید این که تا الان سفارش می‌دادم، ازین بهتر باشد...شاید هم نباشد! شاید روزم را خراب کند قهوه ترک اینجا! مزه تلخش تا شب زیر زیانم باشد. شاید هم بهترین ترکی باشد که تا به حال سفارش دادم. شاید...یعنی ممکن است از همیشگی خودم هم بهتر باشد....
آرامش...ریسک...همیشگی‌هایم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

یک کلیه، کلّیه!!

 ی شهری است، خیلی دورا! پشت کوه ها! دود گرفته کوچه هاشو، آدماشو! 
 آدمکاش دودی شدن. نفس که نه...دود میکشن! دود میکنن! 
 رنگ دل‌ها دودی شده، عادی شده، پشت چراغ، تو چهار راها، شیشه بالا دادن برای بچه ها! 
 با دست علامت دادنا، روی سخن، سخن که نه،  فحش دادنا،پیاده ها! راننده ها! 
 از کنار افیونی ها، توی جوب ها...با سر تکون و نچ نچا، رد شدنا! 
 سوار مترو شدنا، پیرزنا، هل دادنا، بعد هل ها، رو صندلی نشستنا! روی گوش، هدفون زدنو بزرگترو ندیدنا!
 تو خیابون هم که میرین، کارتن خوابا رو از رو سهو صد البته، نمیبینن! جلو کیوسک روزنامه که رد میشین! خبر هارو نمیگیرن!
 دغدغه‌ی، نون آبو و بی کاریشون، امان نمی‌ده بهشون! 
 تازه نگاه دشمنی، داره همه دنیای خاکی، بهشون! 
 اگر بپرسن که چرا خشک شده اون دریاچشون، یا که چرا ی احمق دیوونه ایی، اسید به دست، راه میره تو کوچه هاشون...
 دارن همه کار میکنن برای اون دشمناشون! یا اجنبی هستن و یا گول همون اجنبیا، خورده به فرق کلّشون!
 خلاصه که تو شهرشون، ی عده ایی که میخورن از جیب اون کودکای کار سر چهار راهاشون! همونا که دست بکنن تو جیباشون، سیاه میشه، بو میگیره،  نفتی میشه انگشتاشون! دارن میخندن بهشون...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

چراغ قرمز

چراغ عابر قرمز میشه، ثانیه شمارو نگاه می‌کنم. "ازون قرمز ناجوراس..." نود ثانیه آخه؟ینی نود ثانیه هیچ‌کاری ندارم جز صبر، میرم تو فکر...

89، 88،...دارم کجا میرم الان؟ کلاه بخرم. که چی بشه؟ که امشب رفتم سلمونی و کچل کردم، نچّام! خب این که نشد جواب. که چی بشه؟ کچل هم کردی؛ دوباره در میآد دو ماه دیگه...
73، 72...یکم تو روزم بر میگردم عقب‌تر. با مترو اومدم. همون مترویی و همون خطی که شب باید باهاش بر گردم جایی که صبح ازش اومدم، خانه! نمی‌دونم چرا یاده "به خانه بر می‌گردیم..." افتادم، هی، هر روز...
55، 54... یکم دارم نگران می‌شم...قبل ترش چی؟ صبح که از خواب پا شدم، تختم رو مرتب کردم! همون که امشب دوباره قراره نا مرتب بشه! اصن صبح از خواب پا شدم که شب دوباره بخوابم؟ 
30، 29...بقیه هم همینطورن؟...خب آره دیگه. هر روز صب پا میشن، میرن کار می‌کنن. بر می‌گردن خونه. می‌خوابن که انرژی بگیرن برای فردا! تکرار امروز...
12، 11...چه جالب! :) نسل هارو هم که نگاه می‌کنی، همیشه داشتن یک کار می‌کردن انگار، میگن "تاریخ تکرار می‌شود." پر بی‌راه نمی‌گفتن. یک چیز هست، روزمرگی! اسمش خیلی شبیه واقعیتشه. اصن روزمزگی مرگه آدماس. اوضاع خیلی خیطه انگار. دور و ور من که پر شده از مبتلایان "ماه‌مرّگی" و "سال‌مرّگی". تاریخ هم مبتلا شده است انگار...بیماری قرن: "چیز_مرّگی"
3، 2، 1... خب سبز شد، برم کلاهمو بخرم، کچل کنم، برگردم خانه، بخوابم که فردا باید زود بیدار بشم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

قایم موشک

گفتی چشم بگذار،تا ده بشمار، من می‌روم...
نگذاشتم تمام کنی حرفت را از ذوق پیدا کردن دوباره ات! از اشتیاق برای تکراری که هیچ‌گاه تکراری نمی‌شد!
یک، دو، سه، چهار...تا ده شمردم و چشمانم را باز کردم! گشتم که پیدات کنم، مانند بار اولی که پیدایت کردم. گشتم، گشتم، گشتم...نبودی!
باورم نمی‌شود...آخر همان روز قول دادی که گم نشوی، قول دادی که باشی، قول دادی...باورم نمی‌شود، دوباره شمردم، سه باره، چهارباره...هنوز هم می‌شمارم، هنوز هم می‌گردم.
گاهی؛ بین شمردن هفت و هشت، فکر میکنم شاید حرفت را تمام کردی...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

سکوــــــــــت‍ــــــــــــ

"آخ" علامت درد است.
"آه" علامت حسرت.
سکوت علامت چیست؟ چشمان بی‌روح، خنده های از ته ناکجا‌آباد، بغض هایی مثل رگبار بهاره...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
میرزا

زندگی آدم یهو می‌ریزه انگار...

امروز برا اولین بار پروفایل یکی رو که تازه فوت کرده رو دیدم...یکی که اصنم نمی‌شناختمش...

هنوز اکثر کسایی که هستن(مثل همین آدم) جوونن و این قضیه زیاد نیست ولی...ی روزی میشه که کلی پروفایل هست که آخرین عکسشونو پارسال آپلود کردن...

که دیگه نیستن...

که فیسبوک احتمالن می‌خواد که ریپورت کنیم مرده هارو...

که احتمالن ی وارنینگ بفرسته براش که: "میگن مردی انگار...اگه این فلان لینکو نری یا فلان کارو نکنی، که ما مطمئن شیم زنده‌ایی...تا n روز دیگه دی‌اکتیوت میکنیم و بعدش دیلیت!...

ولی زهی‌خیال‌باطل که این آدم چن‌وقتی هست که shift+del شده...

دیگه صداش نیست، حالا به درک که میخوای cmهاشو پاک کنی...

که دیگه صورتش نیست، به جهنم که میخوای پروف پیکشو دیفالت کنی...

که چقد ما هی حسرت بخوریم که..."شت...ی ده سالی میشد که این آدمو از نزدیک ندیدم..."

که چقد الکی فک میکنیم که آدما هستن دورمون...تا همیشه...و بعدش یهو، ی‌روزی دیگه...پووف...تموم!

مرگ چیزه عجیبیه...

بعدش حسرت این می‌مونه که...کاش اون‌موقع صداشو می‌شنیدم بیشتر...که ی بار دیگه می‌‌‌‌‌‌‌زدم پس گردنش مثلن...که ی‌بار دیگه با اون صدای مزخرفش می‌زد زیر آواز...

اون جا-خالی یی که دیگه پر نمی‌شه...ممکنه کم‌رنگ شه یا فک کنیم یادمون رفته ولی...بازم خالیه...خالیِ خالیِ خالی...

خیلی از آدمای دورمون مثه بلاک‌های بازیِ جِنگا می‌مونن...کوچیکن انگار...مثه بقین انگار ولی...وقتی می‌کِشَنِشون بیرون...زندگی آدم یهو می‌ریزه انگار...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

آبی یا قرمز؟کل‌کل رو عشقه...

 من از بچگی برای هر نوع شعبده بازی، حالا هرچقدم ساده بود، ذوق مرگ می‌شدم. مهم نبود که تردستی غیب کردن یک سکه پشت گوشم بود، یا غیب کردن مجسمه آزادی یا رد شدن از دیوار چین. اسم شعبده که می‌آمد؛ چشمام برق می‌زدند و می‌زنند از ذوق.از طرفی اصلی جهان شمولی وجود دارد. اینکه همیشه عده ای هستند که باید به هر نحو نشان بدهند که "بلدم، بلدم" و خیلی باهوشم و اینا! این عده‌ی همیشه حاضر در صحنه، سریعا اقدام به افشا کردن راز بزرگ شعبده‌باز کرده و بزم من رو کور می‌کردند. "دستش را نگاه کن" "توی جیب کتش" و کذا.
این آدم های بی‌ذوق، همین وظیفه خطیر را در مورد شهرآورد هم ایفا می‌کنند. انگار گند نزنند به هر چیز، روزشان شب نمی‌شود! فردای شهرآورد، گرم کل‌کل هستی که "ده نفره" "گل دقیقه نود که گل نیست" و اینها که ناگهان علامه‌ی دهر در افق ظاهر می‌شود. با لبخندی که داد می‌زند "این ها کی می‌خواهن بزرگ بشن واقعا؟" بسمت بحث می‌آیند و سلام نکرده شروع می‌کنند که افاضه فضل. "دوستان این دربی که دیدن ندارد، همش از قبل تعیین شده است، سیاسی است بازی. تبانی کرده اند. اصلا از همان اول معلوم بود پرسپولیس می‌برد" و قصه می‌بافند و بحث سیاسی-ورزشی تفت می‌دهند، آن سرش ناپیدا.
حالا تبانی باشد یا نه. حالا شعبده‌باز کلکش فلان باشد یا نباشد. واقعا مهم است؟ مگر هدف فوتبال دیدن سرگرمی نیست؟ مگر لذت بردن از خود بازی نیست؟ کُرکُری خواندن های دربی را با چی می‎شود عوض کرد واقعا؟ کیف نمی‌دهد در جواب "هیس...ششتایی ها حرف نمی‌زنند" بگویی "برو لنگتو را بشور!!!"
گاهی هدف اصلی را فراموش می‌کنیم! سخت نکنیم همه چیز را! فوتبالمان را ببینیم، تخمه بشکنیم،پوستش را فوت کنیم وسط فرش، هوارمان را بزنیم، کیفمان را بکنیم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا

رفتن

"رفتن" صدا دارد، صدای بسته شدن در، صدای کفش، صدای آهنگ ها پر خاطره...
"رفتن" دما دارد، سرد است، سوزی است که از لای در میآید داخل خانه و بعد در بسته می‌شود، دستکش خیس بعد برف‌بازیست...
"رفتن" رنگ دارد، گاهی مشکیست، گاهی خاکستری...گاهی نبود چارقدیست، سبز، آبی ، قرمز...
"رفتن" مزه دارد، مزه بی میلی، مزه ی حاضری های پشت سر هم، مزه فست‌فود...
"رفتن" شکل ندارد اما...مثل مه است! همان خاکستری...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
میرزا