- خب کجا برویم؟
- برویم فلان کافه!
- نه اونجا خیلی دوره، تازه مسیرشم راحت نیست، جا پارکم گیر نمیاد.
- عیب نداره حالا. بجاش...
و کلی توجیه و تفسیر به هم میبافم که بریم همان جای همیشگی. بنشینیم در همان کافه آشنا، پشت میزهای آشنا. اون آقای کافهچی آشنا بیاد و کلی گرم سلام علیک کند. بعد بپرسد "چی میل دارین؟" و من بدون نگاه کردن منو بگویم: "همان همیشگی".
مهم نیست همان همیشگی چیست؛ یک ماگ چای ساده است یا از آن قهوههای عجیبی که نه من تلفظش را میدانم و نه آن کافهچی آشنا! مهم اینست که همان همیشگیست. مهم اینست که آشناست. آرامش خاصیست فراغت از سردرگمی بین صفحات منو. دودلی انتخاب تعداد شات های اسپرسو! همان همیشگی ها مزه دیگری دارند اصلا! آدم با همیشگی ها دوست میشود . انس میگیرد...یا عادت میکند! یا شاید هم...ترس...
اضظراب دارد صفحات منو! مو به قوهی تصمیمگیری آدم سیخ میکند "این چیست؟ چه مزه ایست؟ من خوشم میآید؟ تو چی، تو خوشت میاد!" نصف لذت کافه به ناخنک زدن به خوراکی های بقیه است خب!
وقتی میخواهی همیشگیت را سفارش ندهی، انگار از درون دو شقه میشوی. نصفهی اصولگرای درونت سقلمه میزند که "همیشگی عزیز، آرام جان را سفارش بده...". اما نصفه اصلاحطلب نیشگون میگیرد لوزالمعده آدم را که "خسته نشدی، بسه دیگه، یک چیز جدید..."
شبیه ترس است همیشگی را سفارش ندادن. شاید این که تا الان سفارش میدادم، ازین بهتر باشد...شاید هم نباشد! شاید روزم را خراب کند قهوه ترک اینجا! مزه تلخش تا شب زیر زیانم باشد. شاید هم بهترین ترکی باشد که تا به حال سفارش دادم. شاید...یعنی ممکن است از همیشگی خودم هم بهتر باشد....
آرامش...ریسک...همیشگیهایم...