پپسی فقط یک نوشابه نیست؛ پپسی یک مفهوم است. اصلا پپسی یکی از مراحل عرفان است؛ مرحلهی رضا. شک ندارم که اگر موسس کمپانی پپسی قبل از عیسی مبعوث میشد، الان خبری از نان و شراب نبود، بجای جامهای کذا هم روی میز شام آخر داوینچی، قوطی پپسی افتاده بود. مرحله رضا یا همان مرحلهی پپسی، مرحلهای است که در آن سالک در حین گاز زدن به همبرگر و چپاندن سیب زمینی سرخ کرده در حلق، به جملهی روی قوطی پپسی هم عمل میکند؛ live the moment. یعنی عزیز من؛ آن قدر ها که زور میزنی مهم نیست که فردا چه میشود، که هی از تمام زوایای ممکن به خودت فشار بیاوری و شب نخوابی و صبح خروسنخون از خواب بلند شوی که چه؟ که فلان کار را انجام بدهی. دیرتر انجام بشود، یا اصلا انجام نشود!
میگویند بطالت چیز خوبی نیست؛ قبول! میگویند از زمان باید استفاده بهینه کرد، هدرش نداد، سرمایهی اول و آخر آدم است؛ باشد؛ ولی خب همیشه با اینکه "خود هدرکردن یعنی چه؟" مشکل داشتهام. ابطال وقت یعنی چه؟ استفاده بهینه از زمان را یک نفر میشود به من نشان بدهد؛ لطفا؟
بطالت بقیه را نمیدانم ولی بطالت من یعنی هر لحظهی زندگی آدم بشود اینکه چه کنم که بعدا چه کنم که بعدش چه کنم و همیشه در این لوپ لعنتی باشی و آخرش که در آینه نگاه میکنی به ازای هر موی سفیدت، یک خاطره از زندگی نکردن داشته باشی! اتلاف زندگی یعنی یک روز بگویند که: «خب؛ تابحال در زندگیت چه کار کردی؟» بعد هرچه به هرجای مغزت فشار بیاوری، ببینی که در زندگیت هیچ کاری نکردی! همیشه برای فردا میدویدی!
تازه بدبختی از برای فردا دویدن نیست؛ بدختی از سایه است! بچه که بودم یادم است که همیشه دوست داشتم کلهی سایه خودم را لگد کنم. هرچقدر میدویدم، زور میزدم، نمیشد. یادم هست که بعضی وقتها یکهو میپریدم طرف سایهام که شاید غافلگیر شود، حواسش نباشد، خلاصه فرجی شود و من این کلهی فکستنی را لگد کنم! ولی خب نمیشد که نمیشد! بعضی ها بزرگ هم که شدهاند این اخلاق را هنوز نگه داشتهاند. فقط دیگر دنبال سایهشان نیستند. دنبال فردا بالبال میزنند. اصلا میدانید؛ بدبختی از خود فرداست! این فردا را که تا شب سگدو زدی برایش و میروی در تخت، میخوابی و بیدار که میشوی بازهم دوباره بیست و چهار ساعت پریده است جلو و تو میمانی و یک فردا که هیچوقت بهش نمیرسی و نخواهی رسید!
همان بهتر که اصلا ندویم، اصلا این فردا از همان چیزهایی است که محل سگ بهشان نگذاری، میافتند دنبالت! نمیدانم، شاید هم نیافتد دنبال آدم. خیلی مهم نیست! یعنی باید حواسمان باشد که مهم نباشد. سایه را که نمیشود لگد کرد، میشود؟
بیایید یکبار خدا لحظه را زندگی کنیم؛ حالش بود لبهی جدول بدویم، افتادیم در جوب هم فدای سر حس لحظهایی! حسش که بود وقتی شرشر باران را که شنیدیم، بزنیم زیر آواز ، وسط چهارراه ولیعصر! چندنفری هم بگویند: «دیوونه رو نیگا!» اصلا مهم زدن به جاده است! اینکه هروقت خواستی بکنی ازین دنیای بوق و دود، بروی هر طرف که دلت خواست! که اگر سفر مجانی بود، هرکس یکبار در زندگیاش من را میدید! اصل، فردا را به بند کفش نگرفتن است! گوشت خورش را نخورم که بماند برای ناهار فردا؟ ولمان کنید بابا! استثنائن این یک بار را قدیمها پُر پِرت نگفته اند که «فردا کی مرده؛ کی زنده» میدانید چیست؟ اصلا مهم مولاناست که اگر هم عصر ما بود، میگفت: "من از کجا، پند از کجا، پپسی بگردان ساقیا!"
پ.ن: قرار بود مشقم باشد این یکی؛ فهمیدم موضوع چیز دیگری بود! باختم خلاصه!