اون روز - مترو تهران-کرج - ایستگاه کرج - روی صندلی سبز پلاستیکیها - ساعت 13:07
منتظر سریعالسیر روی صندلی سبزها نشسته بودم. هدفون به گوش، مستغرق در بحر مکاشفات. هوا "بخاری" بود. یعنی اینقدر خنک بود که نفس، بخار میکرد. منم طبق معمول در حال دهان کجی به طبیعت با یک لایه تیشرت. خب هوا فقط "بخاری" بود؛ "یخی" نبود که!
..."این چقدر آشناست!...اینو من کچا دیدمش؟" هر لحظه بیشتر شبیه کسی که هنوز نمیدانستم کیست؛ میشد که ناگهان...بووووووووق!!! :| "مسافران عزیز اعزام قطار بهصورت سریعالسیر بوده و فقط در ایستگاههای اکباتان(ارم سبز)...". قطار رسید، ولش کن...
همان روز - متروی تهران-کرج - بین ایستگاه کرج و اتمسفر - روی صندلی سبز پررنگ پارچهایی ها - 13:09
"اه...این که اومد جلوی من نشست!" :-متعجب. جلوی جلو که نه البته...دوتا صندلی آنورتر. "اینم که آروم پلک میزنه؛ میخواهد یک چیز را تایید کند سرشو یواش میاره پایین؛ وقتی داره خیلی جددی با همسفرش صحبت میکنه، یهو یک لبخند، دوباره جددی." از همه چیز مهمتر...چشمهایش...
هر روز - هرجا - هر ایستگاه - روی هر صندلی به هر رنگ و جنس - هر ساعت
دلتنگی چیز عجیبی است...همه دنیا شبیه او میشود. تعداد شباهت ها مهم نیست. اندازه آنان هم اهمیتی ندارد. وقتی دلتنگ باشی، یک شباهت کوچک کافیست! مثل ی گولهی کوچک برف، یک صدای بیاهمیت عطسه که بهمن میشود. بهمن شباهتها. همهی دنیا کرم ابریشم میشود وقتی دلتنگی. دگردیسی میشود سرنوشت همه چیز اطرافت.
دلتنگ که میشوی، انگار یک لبخند است روی لب های همه ... شباهت عجیبست بین قدم برداشتن ها ... چشم ها، پلک ها، در دنیا یک جفت است فقط...فقط یک جفت...