بعد یک سبک زندگی وجود دارد؛ بازی!
اینطور که هیچوقت بازی و جدی معلوم نیست. اندازهی یک هندوانهی خیلی بزرگ فکر میکنی جددی هستند؛ آخرش میفهمی گوجه سبزی جدیّت نداشتهاند! که داشتند بازی میکردند.
بعضیشان بازیکنان خوبی نیستند. هی سوتی میدهند. گند میزنند. هر خنگی در چهار برخورد اول تا چهارم میفهمد که این دارد بازی میکند. چقدر هم بد بازی میکند، نووب! آخرش فقط یادت میماند که دفعه بعد، یا نخودی باشد، یا تیر دروازه، یا توپ جمع کن!
ولی بعضی که بازیکنان بهتری هستند؛ در نقششان فرو میروند؛ بعد آهسته آهسته غرق میشوند. طوری که خودشان هم گیج میزنند که اینقدر جددی هم میشود؟بعد همینطور بازی میکنند. آخر بازی هرچه طبیعیتر، لذت بخش تر!
ولی پشت این چهرهی خندون و شوخی و خنده، یک دکمهی قرمز گنده با محافظ و رمز دارند. از آن ها که در فیلمهای جنگ سردی، جنگ جهانی و پرتاب موشک های هستهای همیشه با آنها شروع میشود. بعد سر یک داستان کوچک، حتی ختم به خنده، دکمه را میزنند. بعد همینطور که مبهوت، با خاک یکسان شدهای، میفهمی که بازی بوده است!
زمین های رادیواکتیو خورده را دیدهاید؟ خیلی طول میکشد که دوباره بشود زندگیشان کرد! بعد از انفجار، از زمین بازی یک محوطه غیر قابل سکونت میماند و یک کلی بیخانمان که بار و بنه جمع میکند؛ میرود یک جای دیگر بازی کند! شاید باز بازی بخورد؛ ولی میرود که به بازی بگیرد! آخر محلهشان یک همسایه داشته که توپ را با چاقو جر نمیداده؛ با موشک هستهای جر میداده، هم توپ و هم بچه را، باهم!