آمدیم بنویسیم؛ رفت؛ ماندیم! 

پ.ن: من باید یک دکتر پیدا کنم. بعد بنیشینم قشنگ توجیه‌ش کنم! بگویم یک موقع فکر می‌کردند زمین صاف است. خورشید دور ما می‌چرخد. رعد و برق ترقه بازی زئوس است و پوسایدن آب‌بازی که می‌کند، ساحل را سونامی می‌برد! بعد قشنگ توجیه شد که علم چه چیز پنچری است؛ بگویم که رفیق عزیزم من؛ پس فردا که من مُردم؛ دلیل مرگ من را ایست قلبی تشخیص نده! ببین؛ آدم که به دنیا می‌آید؛ قلبش صفر کیلومتر است. یک تیکه است. بعد دو تکه می‌شود؛ پدر و مادر. بعد خواهر و برادر و "عمو" و خاله! همینطور دوست و آشنا اضافه می‌شود. یکی تکه اش بزرگ تر است ولی به هرحال تکه‌ای دارد هرکس برای خودش! بعد این‌ها که می‌روند؛ تکه‌شان هست! فقط از بقیه جدا می‌شود! بعد این تکه‌ها که کم کم زیاد می‌شود؛ یک روز؛ قلب آدم خرد می‌شود. از بیرون می‌گویند ایست قلبی! 
دکترجان؛ قصه‌ی دل خردگی بسیار است؛ خلاصه اش می‌شود: من که مردم؛ قلبم خرد شده است! توجیه باش.