چراغ عابر قرمز میشه، ثانیه شمارو نگاه میکنم. "ازون قرمز ناجوراس..." نود ثانیه آخه؟ینی نود ثانیه هیچکاری ندارم جز صبر، میرم تو فکر...
89، 88،...دارم کجا میرم الان؟ کلاه بخرم. که چی بشه؟ که امشب رفتم سلمونی و کچل کردم، نچّام! خب این که نشد جواب. که چی بشه؟ کچل هم کردی؛ دوباره در میآد دو ماه دیگه...
73، 72...یکم تو روزم بر میگردم عقبتر. با مترو اومدم. همون مترویی و همون خطی که شب باید باهاش بر گردم جایی که صبح ازش اومدم، خانه! نمیدونم چرا یاده "به خانه بر میگردیم..." افتادم، هی، هر روز...
55، 54... یکم دارم نگران میشم...قبل ترش چی؟ صبح که از خواب پا شدم، تختم رو مرتب کردم! همون که امشب دوباره قراره نا مرتب بشه! اصن صبح از خواب پا شدم که شب دوباره بخوابم؟
30، 29...بقیه هم همینطورن؟...خب آره دیگه. هر روز صب پا میشن، میرن کار میکنن. بر میگردن خونه. میخوابن که انرژی بگیرن برای فردا! تکرار امروز...
12، 11...چه جالب! :) نسل هارو هم که نگاه میکنی، همیشه داشتن یک کار میکردن انگار، میگن "تاریخ تکرار میشود." پر بیراه نمیگفتن. یک چیز هست، روزمرگی! اسمش خیلی شبیه واقعیتشه. اصن روزمزگی مرگه آدماس. اوضاع خیلی خیطه انگار. دور و ور من که پر شده از مبتلایان "ماهمرّگی" و "سالمرّگی". تاریخ هم مبتلا شده است انگار...بیماری قرن: "چیز_مرّگی"
3، 2، 1... خب سبز شد، برم کلاهمو بخرم، کچل کنم، برگردم خانه، بخوابم که فردا باید زود بیدار بشم...