کوه زیاد میروم. نه آنقدر که پیر کوه باشم، ولی اگر کسی بپرسد، به خودم میگویم کوهنورد. البته کوهنوردها هم سطحهای مختلفی دارند، یکی عظیم قیچیساز، یکی هم صغیر موچینساز! موچینساز گاهی که میرود کوه، چشمش به چیزهایی میافتد. نوک قله، وسط سبزی های کوهی و زیر آفتاب درخشان و بسته به ارتفاع قله از نسیم دلانگیز تا باد سرد خشن، چشماش میافتد به بیت هایی. چشمش میافتد به "از قضا سرکنگبین صفرا فزود" و کیسهی زبالهای که خودش زباله شده است . گاهی هم مثلا نگاهش به منظره شهر میافتد؛ اگر شب هم باشد که دیگر هیچی. بیکران شهر و آدم هایش. بی نهایت داستان هایی از غم و شادی با یک خانه، یک واحد، حتی یک اتاق فاصله. دریایی از امید، اقیانوسی از یاس، جهانی از خاطره. جهانی که در آسمانش، خانهها و ماشین ها با چراغهایشان ستاره شدهاند و چشمک میزنند. و این بیت های همیشگی؛ "و الله که شهر بی تو مرا حبس میشود" و "نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد" و همزمانی این دو و آدم با خودش سه هیچ عقب و مکافات!